شهید کمالی
محتوای تبیینی برای بهره برداری هدایتگران، اساتید و سخنرانان پیرامون حجاب. سیاست، سخنواره، پاسخ به
در راستای ابلاغ نهضت روشنگری خردادماه نهایت استفاده از محتوای کانال اشاره شده را داشته تا در پایان نهضت ابلاغی گزارش جامعی ارسال گردد.
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 210
💠سوره يونس: آیات 15 الی 20
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
❣ سلام امام زمانم ❣
السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله.
ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
#امام_زمان (عج)♥️
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @kamalibasirat
4_5814414892966349560.mp3
1.96M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت اول
🔖روزگار شگرف بعد از ظهور
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
دختر_شینا
#قسمت_84
یڪ جوری حرف می زد ڪه آدم آرام می شد. ڪمی تعریف ڪرد، از ڪارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی ڪرد ڪه پاڪ یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود ڪه از همدان تا قایش نزدیڪ تر از همدان تا تهران است.
روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یڪ ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را ڪه می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شڪم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیڪ بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینڪه ڪارهای روزانه اش را شروع ڪند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر ڪار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا ڪه بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می ڪشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دختر_شینا
#قسمت_85
با اینڪه هیچ ڪس شب آبگوشت نمی
خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم.
گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو ڪه ڪلید داری. چرا در می زنی؟!»
می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز ڪنی.»
می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!»
آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه ڪه می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
می گفتم: « فعلاً نه.»
خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم ڪه جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.»
موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
ڪمی ڪمرم درد می ڪرد و تیر می ڪشید. با خودم فڪر ڪردم شاید یڪ درد جزئی باشد.
ادامه دارد...✒️
خورشید امروز با «فتاح» طلوع میکند
🔹صفحه منتسب به سردار حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه، در فضای مجازی: طلوع سه شنبه، طلوع خورشید در یک روز عادی نیست؛ خورشید امروز با فتاح طلوع میکند.
🔹برخی گمانهزنیها حاکی از آن است که سپاه پاسداران امروز از یک موشک جدید هایپرسونیک با نام «فتاح» رونمایی خواهد کرد.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز سی و پنجمین سال زعامت علمدار عصر ظهور، امام خامنه ای حفظه الله تعالی، بر امام زمان ارواحنا فداه و منتظران آن حضرت مبارک باد🌸🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
پایگاه حضرت معصومه(س)
حوزه سردارهمدانی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 تهران تا تلآویو حدود ۶ دقیقه
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🖊 #امام_خمینی ره:
کوشش کنید که راه برای خدا باشد، کوشش کنید که چشمتان را از مخلوق، از ما سوای خدا ببندید...
اگر این راه را برای خدا می روید، اگر این طریق را برای خدا طی می کنید، افسرده نباشید از اینکه به شما اعتنا نمی شود؛ خداوند به شما عنایت دارد. کوشش کنید که راه برای خدا باشد، کوشش کنید که چشمتان را از مخلوق، از ما سوای خدا ببندید. توجه تان به این نباشد که اگر خدمتی برای خدا میکنید، دیگران پیش شما بیایند تواضع کنند.
#عکس_نوشت
#امام_امت
#خراسان_شمالی
#ایور
#خرداد1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خامنهای خمینی دیگر است.
🔸️موضع #امام_خمینی(ره) و #رهبر_انقلاب درباره خلیج همیشه فارس
#استوری_موشن
#امام_امت
#خراسان_شمالی
#ایور
#خرداد1402
📎🔹12 مأموریت مهم رئیسجمهور به وزیر جدید آموزش و پرورش
رئیسجمهور در متن حکم انتصاب وزیر جدید آموزش و پرورش، ماموریتهای مهم پیشروی این وزارتخانه را ابلاغ کرد.
به گزارش مرکز اطلاعرسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش، رئیسجمهور با استناد به اصول ۸۷ و ۱۳۳ قانون اساسی و با عنایت به رأی اعتماد مورخ ۰۹/۰۳/۱۴۰۲ مجلس شورای اسلامی، طی حکمی دکتر رضامراد صحرایی را به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب کرد.
اهم انتظارات مطرح شده در حکم ابلاغ دکتر رئیسی به شرح زیر است:
۱. تحول در نظام آموزش و پرورش از طریق بهروزرسانی سند تحول بنیادین آموزش و پرورش ۲. تدوین نقشه راه مبتنی بر سند تحول آموزش و پرورش ۳. جذب معلم کارآمد و متعهد از طریق دانشگاه فرهنگیان ۴. بازطراحی نظام شایستگیهای حرفهای معلم و رصد دائمی آن ۵. شناسایی و بهکارگیری مدیران متدین انقلابی، جوان و تحولگرا در سطوح مختلف ۶. گسترش و کیفیتبخشی به فعالیتهای پرورشی ۷. توجه ویژه به عدالت آموزشی ۸. تقویت مدارس دولتی ۹. توسعه زیرساختها و بهبود نظام آموزش و تربیت معلم ۱۰. گسترش سهم آموزش و توجه ویژه به مدارس فنی و حرفهای ۱۱. بازنگری در کتب درسی مبتنی بر افزایش اشتیاق و خلاقیت دانشآموزان برای حل مسائل کشور ۱۲. تقویت هویت ملی، انقلابی و اسلامی دانشآموزان.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 211
💠سوره يونس: آیات 21 الی 25
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
4_5816802508235869043.mp3
2.62M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت دوم
🔖رجعت در زمان ظهور و راهکارهای آن
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
دختر_شینا
#قسمت_87
ڪسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز ڪرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو ڪرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینڪه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای ڪرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارڪ. ڪو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «ڪی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست ڪنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشڪی ای دارد. نڪند به خاطر اینڪه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشڪی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه ڪرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت88
حیف ڪه نگفت بچه دختر است. فڪر ڪرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه ڪه پایین ڪرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «ڪمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یڪ ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش ڪرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیڪ را دعوت ڪرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا ڪرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به ڪمڪش رفتند.
هر چند، یڪ وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! ڪاش حالت خوب بود و می آمدی ڪنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط ڪوچڪمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو ڪرد یڪ گوشه. برف ها ڪومه شد ڪنار دستشویی، گوشه حیاط.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دختر_شینا
#قسمت_86
به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح ڪه برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری ڪمرم درد می ڪند. ڪمی بعد شڪم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن ڪارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب ڪه نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یڪی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یڪی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، ڪرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر ڪرسی و خودش مشغول آماده ڪردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست ڪسی صمد را خبر ڪند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می ڪشیدم. تا وقتی ڪه بچه به دنیا آمد، یڪ لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را ڪه شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد ڪمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد ڪنارم باشی؟!
پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸