#تلنگرانه
+بهشگفٺم:
«چرایه طورلباس نمےپوشے
ڪھدرشأنوموقعیٺ
اجٺماعیٺباشه؟
یھڪمبیشٺرخرج خودٺڪن.
چراهمشلباساےسادھ وارزونمےپوشے؟
ٺوڪه وضعٺ خوبه».
-گفٺ:
«ٺوبگوچراباید
یه چیزایي داشٺہ باشمڪه
بعضیا حسرٺداشٺناوناروبخـورن؟ چرابایدزرقوبرقدنیاچشمام
روڪورڪنه؟
دوسٺدارم
مثل بقیه مردمزندگےڪنم».
#شهیده_اعظم_شفاهي
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
May 11
هربارچیزۍگممیکنیم
میگنچندتاصلواتبفرست
انشاءاللھپیدامیشہ
آقاجان...!
چنتاصلواتبفرستمپیداتکنم🙂💔؟؟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
آرزویصادقانهشهادت
موجبنورانی شدن
اندیشهانسانمیشود!'
#استادپناهیان'
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
چرا عاشق خدا نباشم
وقتی که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منی👑❣❤♬♫
#پروف_مذهبی
#دخترانه
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از - اِشتیٰاق
روز عیدی چرا هِی کم میشیم من نمیفهمم:|
یکمی بیشتر بشیم:)؟
قرارمون و مسابقه و ۳۱۳ رو که یادتونه؟
پین شده تو کانال بخونید🌿
#فورمعرفتی
#پارت_۹
نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئنا تلخ بود
... فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم
آقا مرتضی_سالم محیا خانوم زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن
سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو
آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر
آرومی دور شد از من و امیر علی ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با
این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام !
_نباید میومدی توی حیاط حاال هم برو دیگه!
با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد
توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی!...شالگردن مشکی رو بی
حرف انداختم دور گردنش ...اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش
زیرلب غر زد_محیا...
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:می دونم
میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از
دستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...قلبم سخت لرزید از این
همه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...این
نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم !
سعی می کردم در آرامش نداشته ام و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک
قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』