eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
776 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم. _راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟ عطیه پشت چشمی نازک کرد_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟! اخم مصنوعی کردم_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن! پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان! نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه_چرا آخه؟ بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله! عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر ! با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو باالخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال ! به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم! _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم_ممنون سالم رسوندن خدمتتون 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
٠ با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سالم مارو هم بهشون برسون فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم_ممنون نمی خورم! فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین _ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم! فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش! _ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم_بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست_ان شااهلل به سالمتی... موفق باشی با خجالت لبخند زدم _ممنون عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید_حاال چی قبول شدی محیاخانوم؟ اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد. _ ریاضی ...درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حاال من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد_ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از خط رهــــبر
همیشه آدم با چیزهایی که خیلی دوست داره امتحان میشه شهیدصدرزاده کانال بـیـت رهـبرعضوشوید🇮🇷 @beitrahbar
🌙⭐️ 🔹 در سیره شهدا بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمـٰاز شـب بخونـن... مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت: [ بابا پـاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :| یا مےگفت: پاشـو جونِ مـن؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم! 🌹 @nafeleshab
هدایت شده از Aminikhaah🇱🇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔶 محبوب من! گویا من واقعاً با تمام هستی ام در ميان دستان قدرتمند تو قرار گرفته ام... @Aminikhaah
هدایت شده از Aminikhaah🇱🇧
🔶 با مرام خود در پای مکتب حسین ایستاد @Aminikhaah
هدایت شده از Aminikhaah🇱🇧
4_5803303722377285727.mp3
4.49M
🔶 سند نوکری * عکسی که ماندگار شد * ناموس پرستی را از گودال قتلگاه یاد گرفتیم @Aminikhaah
هدایت شده از 
-🙂💔
هدایت شده از 
※ دعای روزهای آخر ماه • اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ. • خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیده‌ای ؛ در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان.
از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ! نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون ! بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم که نیستم هستم؟ بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا حاال حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم! _برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری! نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه! عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم_ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم! نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ... عطیه بلند خندید_ اوه چه خجالتی هم میکشه حاال...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حاال که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حاال حس غریبی داشتم! عمه از من طرفداری کرد_خب حاال بچه ام با حیاست تو خجالت بکش! عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کالفه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه! عمه محکم بغلم کرد_پس...فردا ظهر نهار منتظرتم پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش! اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم. خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره! عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت_این قدر اذیت نکن دخترم و مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام! عطیه با خنده ابرو باال مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود _بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه! معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن عطیه نصفه شبه... اجبارا نگاهش چرخید روی من _بریم محیا؟ بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم_ بریم امیر علی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو به رو بود 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
عیدتون مبارک😍❤️
ان شالله برای همه سال خوبی باشه ❤️✨
خوشا آن دم که بهاران قرارمان باشد ظهور مهدی (ع) زهرا بهارمان باشد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تحویل سال نو مبارک.
سلام برای خواهر ۲ ساله ام دعا کنید بیمارستان بستریه حالش خوب نیست ان شالله هرچه زودتر سلامتیشو بدست بیاره🙂❤️ چشم ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از مدرسه تعالی🇱🇧
948_4885878552991.mp3
35.67M
📣 بخش دوم * نظر امام خامنه ای در مورد موسیقی *معنای مطرب * رابعه عدویه کیست؟ *منظور از بستر موسیقی چیست؟ * عالِم عارف در همه اعمال فردی و اجتماعی در هر لحظه به قلبش توجه میکند * از مصادیق بارز جهاد تبیین معرفی رهبر انقلاب است * به تعبیر حاج قاسم مظلومیت آیت الله خامنه ای بیش از صالحیتش است * دشمنان آیت الله خامنه ای چه کسانی هستند؟ * ایستادن پای حق هزینه زیادی دارد * عقل و دل دو بعد دستگاه ادراکی انسان هستند * راه عاقبت به خیری *راه کار برای داشتن همت بلند و استفاده از فرصت ها * نجوا کردن با امام در حرم *شیطان نماد انانیت است * فرق شیطان و هوای نفس * مخلَص یعنی از "من"خلاص شده * شیطان بیرون روی "انانیت" من اثر می گذارد. *با نگاه تحقیر آمیز به عیوب خودت نگاه کن * آسیب های خانم خانه دار * ایت الله پهلوانی:آدم از توی خانه" آدم" میشود * اقرار به گناهان بسیار مهم است * اقرار به گم شدن ما را نجات میدهد و هدایت میکند * تکلم به قرآن یعنی تکلم به حق * در ماه مبارک چگونه باشیم؟ ⏰ مدت زمان :٨١:٢٠ @Taalei_edu
هدایت شده از ■ توحید تشیع ■
«اَللَّهُمَّ إِنْ لَمْ‌تَكُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِي مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ، فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ؛ خداوندا! اگر ما را در آنچه از ماه شعبان سپری شد، نیامرزیده‌ای، پس ما را در آنچه از آن باقی مانده است، بیامرز!» زمزمه این دعا در قنوت نمازها، سجده‌ها و حتی در رفت و آمد، ان‌شاءالله سبب جریان غفران الهی می‌شود. پاک شدن از لوث گناهان می‌تواند سببی باشد برای پیدا کردن آمادگی برای ورود به ماه مبارک رمضان. از توصیه‌های حجت‌الاسلام‌والمسلمین استاد برای کسب آمادگیِ ورود به ماه مبارک رمضان در دهه پایانی ماه شعبان متن کامل توصیه‌ها را در لینک زیر بخوانید؛ ‏eitaa.com/ShiaTowhid/1230‌ ‎ـــــــــــــــــــــــــ ‎«توحید تشیّع» ● @ShiaTowhidتلگرام|اینستگرام|آپارات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود _قهری؟ جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم_االن داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه_نه! _اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه! نگاه جدیش چرخید روی صورتم _این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟! نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون_الزم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی ...خواسته ات برای نه گفتنم ...رفتارت همه اینا نشون میده! پوزخندی زد_وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری! _شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی! دنده رو عوض کرد_خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو... اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خالص! براق شدم_ خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کالفه پوفی کشید_چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه! _آخه چرا... پرید وسط حرفم_گفتم نپرس چرایی رو که حاال دیگه مفهمومی نداره! پوفی کردم_اونوقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟ امیر علی_باالخره آره لحنم رو مظلوم کردم _بهم بگو چرا خواهش میکنم! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
سرم رو باال آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جاکند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...! آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصال نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد ! سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت باال _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشمهام رو ریز کردم_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت_وا محنا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا