eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
753 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
-🖤𝟏𝟏𝟎-
رازخوشبختی‌ماداشتن‌عشق‌علیست ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ما‌که‌با‌عشق‌علی‌کسب‌سعادت‌کردیم..(:
encoded_1620339501473533893721.mp3
5.51M
یك عمر چاھ‌ِ کوفہ هم نالھٔ علـے بـود'! با فاطمھ گرفتم احیاے آخرم را . . (: |
هدایت شده از خط رهــــبر
📣 توسل به امام زمان(ع) 🔸 رهبر انقلاب: امشب را که شب قدر است، قدر بدانید. مشکلات عمومی مسلمین، مشکلات کشور، مشکلات شخصی‌تان و مشکلات دوستان و برادرانتان را با خدای خودتان مطرح کنید. به ولیّ‌عصر، ارواحنافداه، توجّه کنید؛ به در خانه خدا - مسجد - بروید و به برکت امام زمان از خدای متعال خواسته‌هایتان را بگیرید. بنده هم از همه شما ملتمس دعا هستم. کانال بـیـت رهـبر عضوشوید🇮🇷 @beitrahbar
هدایت شده از کانال نماز شب
25.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 قابل توجه امام زمانی ها 🔵 حتما این قسمت برنامه زندگی پس از زندگی را ببینید. 🆔 https://eitaa.com/Namazshabb
من همه ی زندگی خود را به یک شب قدر نمی‌فروشم! و بخاطر شب‌های قدر زنده ام. بخشی از مناجات شهید مصطفی چمران شادی روح شهدا،امام شهدا صلوات🌹 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از مدرسه تعالی
🔷 تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد. @Taalei_edu
شمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده! لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه_بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی_ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود. امیرعلی_ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...دستهایی که هنوز سرمای دستهای 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باال آوردو جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی پوزخندی زد_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاال مجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد_حاال کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
بهترین تغییرات انسان،با تقدیرات رقم مےخورد؛ در شب قدر. امشب وظیفه ما چیست؟ هر نفر یک قطره اشک برای فرج آقا امام زمان.😭 التماس دعا
هدایت شده از مدرسه تعالی
🔷 اندر تجارب شذره اولی ها👇: فقط دوماه وقت بگذارید بعد به خود می‌گویید ای کاش زودتر با مدرسه تعالی آشنا شده بودم... ⭕ امروز آخرین مهلت ثبت نام در این دوره از شذرات می‌باشد. ⭕ هم اکنون برای ثبت نام و توضیحات بیشتر:👇 از طریق سایت: 🌐 https://taalei-edu.ir/term/register از طریق نرم افزار: https://eitaa.com/taalei_edu/922 (برای ثبت نام حتما لازم است نسخه جدید را نصب داشته باشید) @Taalei_edu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 اگر مدتی است که روزمرگی غبار بر قلبتان انداخته و اشکتان برای امام و شهدا جاری نشده، این کلیپ را ببینید و آن را برای پدر، مادر یا دیگر بزرگان خودتان پخش کنید تا یاد آن روزها بیفتند و یک بار دیگر قلبشان با کاروان عاشورا پیوندی حسینی یابد. ♦️وقتی شهید آوینی و یارانش در خیابان های تهران علت گریه یک خانم در هنگام بدرقه رزمنده ها را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند... 🔸برشی از مستند روایت فتح: قسمت «چه کسی از جنگ خسته شده است؟» 👇 @ravayatefathavini
«دلهاتان را از دنیا بیرون کنید قبل از آنکه بدنهاتان را از آن بیرون ببرند» 🌹 https://eitaa.com/SeyyedAvini
هدایت شده از آیت الله مجتهدی
18.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و نور دوره آموزشی مغالطات کاربردی(از نوع شب واجب‌تر) را به شما پیشنهاد می کنم. این دوره در زمان حال خیلی خیلی واجب است. یاران امیر المومنین علیه‌السلام و امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه السلام، 🛑⭕️چون قدرت تحلیل نداشتند شکست خوردند. https://taalei-edu.ir/workshop/125 حداقل فایل بالا را گوش کنید بعد پشیمان شوید😊
پر ازتردیدو دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم !_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی ؟ حاال امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو باال فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش_بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باال پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ... اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو باال آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم_پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید_دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حاال خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی ...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اگه ما مردم رو امیدوار به ظهور کنیم اما ظهور رخ نده ایمان مردم نابود نمیشه؟ صحبت های بسیار دقیق استاد پناهیان 🌸@IslamLifeStyles
هدایت شده از ظهور نزدیک است
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"معشوق خدا" وصیت‌نامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی. 🔹مقام معظم رهبری: من مکرّر دست‌نوشته‌های این شهید را خوانده و هر بار بهره و فیض تازه‌ای از آن گرفته‌ام. @Panahian_ir
«بسمه تعالی» 🌹اینجانب ناصرالدین باغانی بنده حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم: 🌺بار الها ای چراغ شبهای تار من، ای سجود من، ای رکوع من، ای که قیامم برای توست. مولای من تو خود شاهد بودی که با آن همه گناه باز در خانه ی تو می آمدم و باز سر بر خاک می ساییدم، تو خود شاهد بودی که تو را دوست می داشتم هر چند گاهی اسیر دامهای شیطان می گشتم. 🥀مولای من اگر خطا کارم امید عفو بر درگهت دارم و اگر نبخشی ام بر کرمت اعتراض دارم... بخشی از مناجات نامه(وصیت نامه) .🌹 برای شادی روح شهدا امام شهدا صلوات 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
شهادت خلوت عاشق و معشوق است .شهادت تفسير بردار نيست .(اي آناني که در زندان تن اسير يد، به تفسير شهادت ننشينيد که از درک قصه شهادت عاجزيد . فقط شهيد مي تواند شهادت را درک کند.) 🌹شهيد کسي نيست که ناگهان به خون بغلتد و نام شهيد به خود گيرد ، شهيد در اين دنيا قبل از آينکه به خون بتپد ، شهيد است .و شما همچنان که شهيدان را در اين دنيا نمي توانيد بشناسيد و بفهميد ، بعد از وصل شان نيز نمي توانيد درکشان کنيد . شهيد را شهيد درک مي کند.اگر شهيد باشيد شهيد را مي شناسيد و گرنه آئينه زنگار گرفته ، چيزي را منکعس نميکند که نميکند. 🥀برخيزيد و فکري به حال خود بکنيد که شهيد به وصال رسيده است و غصه ندارد شهيدان به حال شما غصه مي خورند، و از اين در عجبند و حيرت مي کنند که چرا به فکر خود نيستند . به خود آييد و زندان تن را بشکنيد . قفس را بشکنيد وتا سر کوي يار پرواز کنيد و بدانيد که براي پرواز ساخته شده ايد نه براي ماندن در قفس، اين منزل ويران را رها کنيد و به ملک سليمان در آييد. 🌺🌸برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات https://eitaa.com/Ayatollahmojtahedi
هدایت شده از تشکل «حوزه مردم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ضد خش؛ فیلم کوتاه ۱۳۰ ثانیه‌ای درباره‌ حجاب ✍اگر دیده اید ارزش دوبار دیدن را دارد 🔻اگر در ۴۴ سال گذشته دست کم ۴۰۰ فیلم کوتاه این چنینی (تبیینی) درباره حجاب و فلسفه آن ساخته بودیم، اکنون شاهد گرفتار شدن تعدادی از بانوان در منجلاب خانمان‌سوز بی‌حجابی نبودیم. ☫اداره‌کل تبلیغ و امور دینی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه آزاد اسلامی 📣تشکل حوزوی سُعداء قم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/603652132Ce46bba8e6a
هدایت شده از مدرسه تعالی
اگر‌ جایی گفتیم که آخرت و انس با خدا را نمی‌خواهیم برای این است که: نشناختیم و نچشیدیم... اگر کسی [طعم معنویت را] چشید، به این زودی ها نمی‌تواند [انس با خدا را] رها کند. @Taalei_edu
صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر االن زمستونه لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما دخترها اون یکی هم لنگه خودته لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری عطیه _ یخ زدم زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش_جون تو اصال قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟ دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه_ رتبه ام خوب نبود _خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی دستهاش رو به هم کشید_ خب حاال ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشااهلل رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد! خنده ام گرفت_خیلی بی ادبی عطیه عمو احمد_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت عطیه_ سهم چایی محیاهم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین _واقعا چایی نمی خوری؟ همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت: یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟ همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت... عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت_حاال بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم _ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
🔷 شهید آوینی: «آدم تا حسینی نشود نمی داند که حسینی ها از حسین چه می خواهند، حسینی ها هم راز خود را با هر نامحرمی در میان نمی گذارند: گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!» ♦️سرباز قاسم سلیمانی در کنار مزار مطهر امام حسین (ع) 👇 @ravayatefathavini
هدایت شده از آیت الله مجتهدی
Karimi-AgeBeramSaramRoNeyzehha[256].mp3
9.55M
یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام یا زینب.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت:دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی... یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حاال خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید_درست می گی ببخشید ! لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم بازم لبهاش خندید ...امروز چه روز خوبی شده بود پراز خنده بدون اخمهای امیرعلی! _حاال میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و و گذاشت کف دست دراز شده من ...خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ...کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم_قند می خوام نبات دوست ندارم نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است شونه هام رو باال انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』