#پارت_49
انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن
کمه توه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات
بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت
کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!
مهم نبود حرفهای نفیسه اصال مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و
میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصال مهم نبود
داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو
احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من
می رفت برای اون افتادگیش!مهم امیرعلی بود که ساده می پوشیدولی مرتب و تمییز!
صدام میلرزید از ناراحتی_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین این قدر امیرعلی
برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم ... مهم
نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده !
به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود_خریدار نداره دیگه محیا جون این
حرفهات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکالس دلش برات
بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصال خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای
روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار
نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار
ترجیح می دم همین االن انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه
بدم که دنیا رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش!
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر
احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی
حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ...دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی
که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود!
نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سرامیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو
احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش !...نمیدونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_50
این امیرمحمدی رو که حاال باکالسه و تحصیلکرده به قول خودش , حاال هم براش شوهرنمونه زیر
دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ شده و آقا! فکرنکرده که با سختی هایی که همین عمو احمد
کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس !
حاال به جای افتخار کردن این باید میشد مزد دست عمو احمدی که کم نزاشته بود توی پدری
کردن حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم
نزاشته بود براش!
_سرده سرما می خوری!
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که
حاال داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حاال فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم _ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس البد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان! حاال! امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
داخلجوشنکبیریہعبارتیهست،
کہمیگہ؛..
«یا کَریمَ الصِّفح»
یعنییہجوریتورومیبخشہ،انگارنہ
انگارکہتو،خطاییمرتکبشدی:))🔏🤍.
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
بھشگفتند:برامونیهشعرمیخونی؟
گفت:میشهدعایفرجبخونم؟
گفتندبخونوچقدرزیباخوند!
گفتند:بَهبَهچقدرزیباخوندی!
گفت:منروزیهزارباردعایفرجمیخونم!
ازشپرسیدند:چراهزاربار؟!
گفت:اینقدرمیخونمتاامامزمانظھورکنه
آخهمیگناگهامامزمانظھورکنه،
شھداهمباهاشمیانشایدیهباردیگهباباموببینم💔
-فرزندشھیدمدافعحرم💔🥀
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
🚨#اطلاعیه_مهم🚨
یزدی ها حتما بخونند
جشن بزرگ ولادت آبجی امام رضا
همراه با رونمایی از قطعه بابا رضا(ع)
درکنار عموهای دوست داشتنی
و با حضور سیدنا
پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ساعت ۲۰:۳۰
یزد، بلوار دشتی، بوستان ناجی
اگه بدونین سرود جدید چقد قشنگه😍🙊
همه میتونن بیان، کوچولوهاتونم بیارین
جشن خونوادگیه، قراره کلی دور هم بگیم
و بخندیم و شعر بخونیم و صفا کنیم
برسه به دست یزدی ها👌🏻😉
کـٰاشخنثۍکَـردننَفسراھم
یـٰادمانمۍدادند:))
مۍگویـند؛آنجاکِہنَفسمغلـوبباشد
عـٰاشقمۍشَوۍ..
عاشِـقکہشُدۍشَھیدمیشَوۍ..💔📻!'
#شہیدانھ
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از هنر تبیین ، محض اطلاع، نهضت آگاه سازی و مطالبه گری
🔷چله ی کلیمیه👇
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری،
این چله نشینی همین است! وجود مبارک موسای کلیم ۴۰ شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود: *و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.* به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما. اوّل ۳۰ شب بود؛ بعد ۱۰ شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد۴۰ شب.»
ازیکشنبه ۳۱ اردیبهشت که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که ۴۰ روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش چله ی ذی القعده یا چله کلیمه گفته میشه که به اصطلاح علما بهار حاجت هاست! یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه
محاله دست خالی برگرده.
این روز را به دوستانتون یادآوری کنید؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرىد!!!
👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیره(یکیش که به دلتون می افته):
🔹 چهل روز روزی یکبار سوره های فجر
🔸چهل روز ذکر لااله الاالله
🔹صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
🔸چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
🔹 چهل روز زیارت عاشورا
🔸چهل روز سوره یاسین
🔹چهل روز آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی۱۰۰ مرتبه
التماس دعا
#کانال_هنر_تبیین ، محض اطلاع، #نهضت_آگاهسازی و #مطالبهگری🔻
https://eitaa.com/honaretabyin
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸
📝#خاطرۀ_شیرین دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت.
هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و ....
این درددل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده.
بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟
گفت: بالاتر!
خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟
گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ از جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! »
یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟
🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند.
چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند.
🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم!
همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود.
همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟»
گفتم: حائری.
لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند.
🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود.
من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد.
پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من.
شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود.
پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسندها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد.
با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبلتر بود!
گفتند: یعنی چه؟
گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید.
همه خندیدند الا فرمانده گردان.
گوشی موبایل پدر را گرفتم و رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد.
🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود.
گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... »
همه خندیدند و فرمانده گردان هم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم میدانی داری با من چه میکنی ؟!!
🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دلگیر نشی ها»
هنوز من گیج و منگ بودم.
عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ...
دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت.
🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !!
منبع: (http://telegram.me/dralihaeri)
@haerishirazi
#ذِکـرروزپَنـجشَنـبِہ..🌸••
«لٰااِلہَالااللہُالمَلِڪالحَقالمُبِـین🔗🌱»
‹خُـدایۍجُزآنخُداۍیِکتـٰاکِہسُلطـٰانحَق
وآشڪاراستنَخـواھَدبود..🦋🗞›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
💙🌿
شهادت ارثۍ است ڪھ از موالیانِ ما ڪھ حیات را عقیدھ و جهاد مۍدانستند و در راه مڪتب پرافتخارِ اسلام با خونِ خود و جوانانِ عزیزِ خود
شهیدپرور ما رسیده است ..!🍃✨
#امام_خمینی
#هادۍ_دلها
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
•
•
#تلنگر
چند وقت پیشا
که زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتی👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعان حرم برای پول میرن بین اونهمه گلوله😏
✿•---••...•💔•...••---•✿
#پلاک_خونی 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•◡• رفیقِ آسمون نشین من🌤.
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
•◡• رفیقِ آسمون نشین من🌤.
•
.
با خدا باش از همان جایـے کھ گمان
نمیکنی روزی تو را میرساند😉🌱'
#شھیدابراهیمهادی
@kami_ta_shohada
#ذِکـرروزجُمعـہ..🌿••
«اللّھُمصَلعَلۍمُحمدوَآلمُحمد🌸»
‹خدایـٰادرودفِرسـتبَرمحمدوخانداناو🌚›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتمانگاه کنید که تا حالا دامادے دیدین اینطورے روایتگرے کنه؟😭
#شهید_بابک_نوری_هریس
#عروسی_متفاوت
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
گاهی میری یه جا مھمونی؛دیدی غذا
کم میاد! صاحب خونه بین اون همه
جمعیت؛ میاد بھت میگه:اگه میشه تو
غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه!
آخه تو واسه مایی ولی اونا غریبه ان..
وقتی واسه امامزمان باشی!
آقا میگه میشه کمتر بخوری؟
میشه بیشتر سختی بکشی؟
بذار دیگران استفاده کنن..
آخه تو واسه مایی..!
بچه ها کاری کنید؛
امام زمان برنامه هاشُ روی ما پیاده کنه...!
#حاجحسینیکتا
#امام_زمان
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیم هادے جوانے از جنوب تهران بود،
کسے که خواست گمنام زندگے کند اما خدا نام و آوازه اش را جهانے کــــــــــرد.
راز این ماجرا چیزے نبود جـــــز لقمهے
حلال پدر و اخلاص ابراهیم؛
اوهمهےعمرشرافقطبراے
رضاےخــــــــــــــــــــداخرجکرد.
#روزےحلال
#رضاےخدا
#شهیدابراهیمهادے
#امام_زمان
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هدایت شده از فرهنگسازی حیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آزماایش فیزیکی جالب 😍
✅مراقب باش که کجا میری و با کی میری .
🆔@farhangsaze_haya
هدایت شده از شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
✨
🔹چند پیشنهاد برای ماندگار کردن روز دختر
والدین برای دختران نوجوان و جوانشان که محجبه هستند در #روز_دختر هدیه تهیه کنند. مادرانی که نگران کم حجابی دخترشان هستند در این روز با نام حضرت معصومه(س) برای دخترانشان هدیه تهیه و تقدیم کنند🎁
پدرها در روز دختر مرخصی بگیرند و یا زودتر به خانه بروند تا دختر بداند که بخاطر اوست. پدرها خودشان هدیه اختصاصی تهیه کنند. به بهانه این روز به بیرون بروند. دختر به دلیل حجاب و حیا تکریم شود تا کارش بزرگ دیده شود👑
💕محبت بزرگترین رمز اثرگذاری است.
برای #حجاب کار ایجابی نیاز است.
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
هدایت شده از - پلـےلیستِمداحیاتون -
enc_16845324417672375628469.mp3
2.8M
دنیا قشنگ تر میشھ با لبخندم :)))'
محکم گرھ ے روسریمو مےبندم ! . .
#عبدالرضاهلالی | #سجادمحمدی | #مولودی
هدایت شده از پونز
🔴رساله نه رسانه
🔰 متأسفانه پازل #عادی_سازی شل حجابی و بدحجابی از سوی برخی رسانه ها و مذهبی های صورتی همچنان ادامه دارد.
⏪ قابل ذکر است که فتوای مقام معظم رهبری در مورد میزان #واجب پوشش در برابر نامحرم، در رساله ایشان (اجوبةالإستفتائات و رساله آموزشی) موجود است.
👈 دین و احکام اگر به دست التقاطی ها و رسانه های آنها بود، به جز پوسته ای از آن باقی نمی ماند!
📌 @ponezs
امروز داره میریم گلزار شهدا تهران نایب زیارتون هستیم؛
#سرمزارشهدا
شهیدمرتضیکریمیے
شهیدحسینمعزغلامے
شهیدجواداللهکرم
شهیدمحمدهادیامینے
شهیدآرمانعلےوردے
شهیدسجادزبرجدے
شهیدامنیتهادیجواندلاور
شهداےگمنام
شهیدمحمدحسینمحمدخانے
شهیدنویدصفرے
شهیدرسولخلیلے
#شهیدروحاللهقربانے(تولددادشروحالله)
شهیدابراهیمهادے
شهیدسیداحمدپلارک
شهیداحمدعلےنیرے
شهیدجهانآرا
شهیدعلیخلیلـے
دعاگوشمابزرگوارانهستیم😍🌿✅
#تلنگر🌿↓
هَدفبعضیازخوآهرآازرفتنبههیئت
پیدآکردننیمهگمشُدشونه😐😂!
.
مشخصآتِمدنظرشونمفقط
پآسدآربـٰآشه،چِشمرَنگی،سیکسپک😐،
پـٰآتوقجفتشونگلزآرشهدآبآشه
واینجآتفآهمیعنیفقطاینچندتآمعیآر
اگهطرفاینآرودآشتهبآشهخوآهرمون
قیداخلآقومیزنه😐!
.
حـٰآلااگهیهفِلآفلفروشِقدکوتآهچِشم
مشکیبیآدخوآستگآریمیگه
منفقطانسآنیتوخدآییبودنمعیآرمههآ؛
ولیمآبهدردهمنمیخوریم🙄!
#شهیدِفلـٰآفلفروشهمدآشتیمآ😒🚶
#روراستباشید🙄
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
اگر چه ما از حرکت بایستیم و از جنگ دست برداریم.
خداوند به هر نحوی دین مقدسش را حفظ خواهد کرد.
مسئله این است که ما باید کاری کنیم که از قافله عقب نمانیم.
#شهیدمحمدجهانآرا
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』