eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
776 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲🏻 فضیلت تلاوت سوره مبارکه جمعه در شب جمعه ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
- آشفتہ‌ام‌ چو‌ پیر‌ غلامی که‌ از‌ غمت‌؛ یک عمر‌ گریہ‌ کرد‌ ولی کربلا نرفت..(:
هدایت شده از 
اهل‌ گناهم ولی حب تو در دل دارم!:) 『مَـࢪڪَز قُـلـوب』
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دوربین مخفی / اعتقادات مردم کم شده؟! 🔹کار احساسی بعضی شهروندان برای.... بہ‌ما‌در‌معراج‌بپیوندید↯ @kanal_Meraj_313
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اعترافات عاملان مسمومیت دانش‌آموزان در لارستان پدر و دختری که گازهای سمی را داخل مدارس می‌انداختند و از دانش‌آموزان بدحال فیلم می‌گرفتند. 🔰بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3253993472C88d01d5de6
خشک کردن آب وضو👀 خیلے از مردم بعد از گرفتن وضو، دست و صورت خود را خشک مےنمایند در حالے که به فرموده امام صادق علیه السلام: برای کسی که وضو بگیرد و آب وضوی خود را با دستمال خشک کند یک حسنه، و برای کسی که صبر کند تا آب وضویش خشک شود، سی حسنه نوشته خواهد شد!.. 🖇✨ 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』  📚کتاب پاداش نیکےها و کیفر گناهان ص68
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. آمدی‌جانم‌بقربانت‌ولی‌حالا‌چرا…؟ . . الهی‌من‌فدای‌دونه‌دونه‌اشکای‌این‌دخترای‌نازبشم همین‌دوسه‌خط‌و‌ازم‌بخرنا‌دنیا‌و‌عقبی‌بسمه… …؟ @hich_net
هدایت شده از بیداری ملت
امام خامنه‌ای ارواحنافداه: «بعضی گفتند که باید در امر به معروف و نهی از منکر، احتمال تاثیر وجود داشته باشد؛ من می گویم احتمال تاثیر [در نهی از منکر زبانی] همه جا قطعی است!!! 🔴 👇 @bidariymelat
هدایت شده از - اِشتیٰاق
بخوان دعای فرج را ، دعا اثر دارد ...
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟ صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم _ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم! صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد ! _اما من... ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم! مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامال روشن کرده بود...امیر علی زودتر ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم ! با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه! باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست! خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم ادامه دارد... ✨🌸 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
# پارت_۱۸ فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم! در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی! صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود! امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر! امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی! خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تالفی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی! اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که باالخره به جای اخم کنار من یک بار خندید! آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد! عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا! _باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟! عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست ...بعدشم بدذات خودتی! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
📸 | کار فرهنگی و زیبای یک راننده تاکسی | وصیت تکان دهنده شهید به مادرش 🔸زمانی که مردان ما "غیرت" را و زنان ما "عفت" را فراموش می کنند...! 🌷شهید والامقام سعید زقاقی در قسمتی از وصیتنامه اش خطاب به مادر گرانقدر خود آوزده است: مادرم! زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن... زمان تشییع و تدفینم گریه نکن... زمان خواندن وصیتنامه ام گریه نکن... فقط زمانی گریه کن که مردان ما "غیرت" فراموش می کنند و زنان ما "عفت: را.... وقتی جامعه ما را "بی غیرتی" و " بی حجابی" گرفت، مادرم گریه کن که "اسلام" در "خطر" است. 🌷شادی روحش صلوات... https://eitaa.com/hadi_soleymani313
هدایت شده از آیت الله مجتهدی
🌸علامه حسن زاده: جـــــان بھـــــ ݪبــــــــــ ࢪسيد تا جــــــــــام بھـــــ ݪبــــــــــ ࢪسید
🌹♥️حسین خرّازی (۱۳۳۶- ۱۳۶۵ش)، فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) در دوران جنگ عراق و ایران بود. او در فرونشاندن غائله گنبد و ترکمن‌ صحرا و در آزادسازی شهرهای دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت از دست افراد مسلح، نقش مؤثری داشت. خرازی در ۸ اسفند ۱۳۶۵ش در منطقه عملیاتی کربلای ۵ به شهادت رسید. 🌹 فرازهایی از وصیت نامه ی شهید حسین خرازی ♦️🔸♦️ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم كلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.» 🌼اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انكار خداست. 🌸اگر برای خدا جنگ می‌كنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟ @Ayatollahmojtahedi 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
شب جمعه،شھـــــدا را یاد کنیم با ذکر زیبای 🌸🌸صــــــــــلوات🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم. _راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟ عطیه پشت چشمی نازک کرد_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟! اخم مصنوعی کردم_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن! پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان! نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه_چرا آخه؟ بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله! عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر ! با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو باالخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال ! به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم! _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم_ممنون سالم رسوندن خدمتتون 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
٠ با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سالم مارو هم بهشون برسون فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم_ممنون نمی خورم! فاطمه خانوم_چرا مادر تازه دمه بفرمایین _ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم! فاطمه خانوم_آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش! _ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم_بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست_ان شااهلل به سالمتی... موفق باشی با خجالت لبخند زدم _ممنون عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید_حاال چی قبول شدی محیاخانوم؟ اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد. _ ریاضی ...درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حاال من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد_ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از خط رهــــبر
همیشه آدم با چیزهایی که خیلی دوست داره امتحان میشه شهیدصدرزاده کانال بـیـت رهـبرعضوشوید🇮🇷 @beitrahbar