رمان "کمین اهریمن"
✅ اگر بخام اولین، مهمترین و سادهترین نکات نویسندگی رو بگم، سه اصل اساسی هستند که توی شروع کار، برا
1️⃣ زیاد بنویسید
کسی که میخواد نویسنده بشه، باید زیاد بنویسه!
اینکه چطور بنویسه، و چی بنویسه، باشه برای دفعات بعد، اما اینو فراموش نکنید که زیاد نوشتن، حیاتیترین اصل برای هر نویسندهای هست.
قدرت تحریر و نویسندگی، مثل هر قدرت دیگهای نیازمند تمرین و رشد دادنه.
❌ هر روزی که شما از دنیای نوشتن فاصله میگیرید، به اندازۀ همون روز، از تبدیل شدن به یک نویسندۀ ماهر عقب میمونید.
2️⃣ زیاد بخونید
توی هر زمینهای که قصد دارید بنویسید، حتماً زیاد #مطالعه داشته باشید.
بعضیا خدادادی #نابغه هستند و ممکنه بدون نیاز به خوندن متنهای زیاد، بتونن تو هر زمینه و سبکی بنویسند، اما این نوابغ نیستند که همیشه حرف اول رو میزنن! 😎 بیشتر اوقات، افراد پر تلاشن که قلهها رو تسخیر میکنند.
📚 نویسنده باید سعی کنه دایره لغاتش همیشه به روز باشه.
انواع و اقسام جملات و روش بیانها رو باید بتونه در گنجینۀ ذهنش حاضر کنه. با بیشتر سلیقهها آشنایی داشته باشه و بدونه که چه متنی برای چه گروهی جذابتر هست.
وقتی زیاد بخونید، با بیشتر اینا آشنا میشید.
❗️(همین وسطا که قراره زیاد مطالعه کنید، یکمی هم سعی کنید قلم نویسنده رو #نقد کنید. البته این جزو اون سه اصل اساسی نیست. بین خودمون باشه)❗️
3️⃣ انتقاد پذیر باشید
🤯 دنیای نویسندگی، مملوّ از افراد حرفهای هست که میتونن با قلم شون شما رو مسحور کنند. دنیای کلمات پر از آرایهها و معجزههاییه که فقط با چند تا واژه، میتونه از متن شما یک داروی شفا بخش یا یک سلاح کشنده بسازه. شبیه هرم معکوس، که هر چی بالاتر میری، بیشتر میفهمی هیچی نمیدونستی!
💪🏻 مهم اینه که بتونی از نقاط منفی قلمت استفاده کنی و اونها رو تبدیل به نقطۀ قوت بکنی. اونوقت معجزۀ نوشتن رو میبینی. اما اگه دوست نداشته باشی نقاط ضعفت رو بشنوی، هرچی قوی تر بنویسی، ضعفت هم قویتر میشه.
🌺 پس اگه میخواید یه نویسندهٔ توانمند باشید، لطفاً انتقادپذیر باشید.
رمان "کمین اهریمن"
🖋 تجربههای خودم در مسیر تبدیل شدن به یک "نویسنده" 🎖 نویسنده شدن، یک مدال نیست که با نوشتن یه رمان
این سه تا نکته رو بعنوان شروع داشته باشید 😉 إن شاءالله فرصت که پیش بیاد، بازم درمورد نویسنده شدن براتون مطلب میزارم 🌺👌🏻
سلام روز همگی بخیر.
امروز قراره یه قسمت جذاب دیگه از رمان رو داشته باشیم.
منتها قبلش یه چیزی بگم؛
https://eitaa.com/joinchat/3376152692C15f8906aa0
👆🏻 این لینک کانال ما هست 👆🏻
ما برای #تبلیغ کانال و #فروش کتاب، نیاز به کمک شما عزیزان داریم و خب، از خجالت تون هم در میایم 🤗🎁
(این یه فرصت دو سر بُرده؛ هم برای شما و هم برای ما)
🤝 دوستانی که شرایط تبلیغ یا فروش دارند، به من پیام بدن تا درمورد نحوۀ فروش کتاب براشون توضیح بدم.
آیدی منم که توی بیوی کانال هست؛ @moalem_sabz
♨️ حالا بریم سر اصل مطلب؛
👇🏻 یه قسمت دیگه از رمان "کمین اهریمن" 👇🏻
قسمتی که امروز انتخاب کردم براتون بزارم، جذابه ولی یه قدری طولانیه.
متنی که پشت جلد کتاب نوشته شده هم، از همین قسمت برداشته شده.
رمان "کمین اهریمن"
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن" 🔻 فصل هشت: ردیاب #رمان #کمین_اهریمن #رمان_کمین_اهریمن #پارت_جذاب
🔹 قسمت اول
قایقهای موتوری، سکوت شب را شکافتند و در تاریکی به اسکلۀ بندر کاترین رسیدند. سکوتی آمیخته با وحشت، وجب به وجب بندر را فرا گرفته بود. تختههای چوبی و اتاقکهای لب ساحل، بیشتر از اینکه شبیه اسکله باشند، شبیه مقبرههایی بودند با ارواحی سرگردان که مسافران را همراهی میکردند. آب آرام دریا، خود را به لبۀ خشکی میسایید و بر میگشت. اسکله، این وقت شب، شدیداً هول بر انگیز شده بود و بوی مرگ را میشد از لابلای مه استشمام کرد.
علیٰرغم تمام اضطرابها، امید دیدار فرمانروا و پیغام فرستاده، قلبهای مسافران را قوّت میبخشید. به آرامی از قایقها پیاده شدند. جیر جیر چوبهای زیر پایشان، تنها صدایی بود که به گوش میرسید و مه غلیظی که اسکله را در خویش فرو برده بود، مانع دیدن اطراف میشد. هنوز چند متری از قایقها فاصله نگرفته بودند که آقا جواد ایستاد و همه پشت سر او متوقّف شدند؛ یک چیزی این وسط سر جایش نبود.
شاید برای سامیار که تاکنون چیزهای عجیب و غریب کم ندیده، یا برای نیکلاس و علی که پایشان را از جزیرۀ ساندا بیرون نگذاشته بودند، دیدن بندر کاترین در چنین وضعیتی، منظرۀ چندان غیر منتظرهای نباشد. امّا برای آقا جواد قضیه فرق داشت؛ درست است که جزیرۀ کاترین، یک جزیرۀ مسکونی نیست و قرار نبود از همان بدو ورود، با ساختمانهای بزرگ و پاساژهای تجاری روبرو شوند، امّا بخاطر عبور و مرور زیاد کشتیها، حداقل باید بندر شلوغ و پر زرق و برقی باشد. اینجا بیش از اینکه بخواهد اسکلۀ یک بندر باشد، یک جزیرۀ مخروبه و دور افتاده بود و حتّی شاید، یک کمین!
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت اول قایقهای موتوری، سکوت شب را شکافتند و در تاریکی به اسکلۀ بندر کاترین رسیدند. سکوتی آمیخت
🔹 قسمت دوم
با فرستادۀ فرمانروا در این جزیره قرار داشتند و نمیشد برگردند، امّا عقل حکم میکرد در چنین وضعیتی بیگُدار هم به آب نزنند. اسلحههایشان را درآوردند و پشت به پشت هم یک دایره ساختند. درگیر تردیدها و واهمهها بودند که سایهای از پشت مه پیدا شد؛ شبحی که هیچ چیزش معلوم نبود و آرام آرام، به طرف آنها میآمد. یعنی فرستادۀ فرمانروا است؟ این سؤالی بود که همه از خودشان میپرسیدند، امّا فقط حسام به زبانش آورد. آقا جواد گلنگدن اسلحه را کشید و درحالی که نشانه گرفته بود گفت: «الان معلوم میشه!» بلند صدا زد: «همونجا بمون! کی هستی؟» شَبَح، بدون اینکه جواب بدهد، به راهش ادامه میداد و مستقیم جلو میآمد. از سایهای که هر لحظه بزرگتر میشد، معلوم بود هر که است، موجود درشت اندام و پشمالویی است. با هر قدمی که بر میداشت، موجی از اضطراب را در رگهای کوچکترها به جریان میانداخت. بلند فریاد زد: «کی هستی؟ اگه جواب ندی شلیک میکنم.» و او همچنان ادامه میداد. با نگرانی زیرلب گفت: «خب لااقل معلوم شد فرستاده نیست!» و بدون حرف اضافه، یک چشمش را بست و گلولهای شلیک کرد. تیر آقا جواد، مه را شکافت و در کسری از ثانیه، سر شَبَح را سوراخ نمود.
لبهایش شکل لبخند گرفتند امّا قبل از اینکه صدای خنده بخواهد از حنجرهاش بیرون بیاید، متوجّه چیز عجیبی درمورد شبح شد. گلوله درست به هدف خورد امّا سایه هنوز هم دارد نزدیک میشود. به پدر علی رو کرد و گفت: «بچّهها رو زود سوار قایق کنید. جزیره نا امنه!» نشست و با سرعت از لابلای کولهپشتی بزرگش، چند قطعۀ سنگین فلزی بیرون آورد. جزیرۀ کاترین، همین یک قلم را کم داشت تا ترسناکترین سناریوی این داستان باشد. موجود سگجانی که به سمت آنها میآید و معلوم نیست که چیست، امّا هرچه هست، مطمئناً تنها نیست! قطعهها را به هم وصل کرد و چند ثانیه بعد، دوشکای سر هم شده را روی زمین محکم ساخت و نشانه رفت. صدای جیغ بچّهها در فریاد گوشخراش شلیک اسلحه کمرنگ شد و با گلولههای درشتی که یکسره پرتاب میشدند، شَبَح، متلاشی روی زمین پخش شد.
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت دوم با فرستادۀ فرمانروا در این جزیره قرار داشتند و نمیشد برگردند، امّا عقل حکم میکرد در چن
🔹 قسمت سوم
سامیار که میدانست قرار است چه جهنّمی در این جزیره بر پا شود، جلوتر از همه، به سمت قایق میدوید و نیکلاس را هم محکم به دنبال خودش میکشید. از شدّت ترس، آنقدر عرق کرده بود که دست نیکلاس بین انگشتانش سر میخورد و بیرون میافتاد. هنوز به قایقها نرسیده بودند که ناگهان از لب اسکله چند دست بزرگ پشمالو بیرون آمد! نیکلاس که هنوز عقل و هوشش را از دست نداده بود، با دیدن دستهای بزرگ پشمالو، جلو دوید تا سامیار را از این مهلکه نجات بدهد امّا در بُهت و حیرت، محو تماشای بیرون آمدن موجودات پشمالویی شد که از بدن غول پیکرشان شُر و شُر آب میریزد. حالا این سامیار بود که لباس او را محکم در چنگ داشت و به سمت بقیه میکشید.
نیکلاس، که تا کنون هیچ تصوّری درمورد دشمن فرضیشان نداشت، سر جایش خشک شده بود. چند بار با دست، چشمانش را مالید تا مطمئن شود بیدار است! بله! دیگر شوخی نیست؛ آنها در محاصرۀ چندین گرگینۀ غول پیکر قرار داشتند.
گرگهایی بلند قد، با بدنی پر از مو، که روی دو پا راه میرفتند و گلولۀ کُلت، حتّی از پوستشان هم رد نمیشود؛ گرگینههایی که معلوم نیست از کی منتظر اند و خون آدمیزاد، چقدر میتواند برایشان لذیذ باشد. در دلش بد و بیراهی نثار خود کرد و گفت: «نیکلاس! نونت نبود، آبت نبود، این دعایی که کردی چی بود!؟» در تلاطم امواجی از ترس و دلهره، نگاهش را به چشمان آقا جواد گره زد تا بلکه کورسوی امیدی در قلبش زنده شود و منتظر ماند تا ببیند آخر این ماجرای وِسترن قرار است چه بشود، امّا مثل اینکه این تازه شروع داستان است.
👆🏻 اینا رو داشته باشید.
سه قسمت دیگه هم از این ماجرا مونده که شب إن شاء الله تو کانال گذاشته میشه 😉