حالا هم بعنوان شروع و اولین پیام، میخوام با یه بخش جذاب از داستان شروع کنم.
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن"
🔻 فصل چهار: تاکسی زرد رنگ
#رمان
#کمین_اهریمن
#رمان_کمین_اهریمن
#پارت_جذاب
رمان "کمین اهریمن"
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن" 🔻 فصل چهار: تاکسی زرد رنگ #رمان #کمین_اهریمن #رمان_کمین_اهریمن #پ
🔹 قسمت اول
مرد، دم در ایستاده بود؛ اسلحه بهدست و آماده! نمیدانست شُرشُر عرقی که لباسش را به بدنش جسبانده، از گرمای هوای اتاق است یا استرس و اضطراب. خیره به راهرو، نگهبانی میداد و نیمنگاهی هم به همسرش داشت که پشت رایانه مشغول کلید زدن بود. انگشتانش را مینگریست که تند و تند پشت سر هم روی صفحه کلید میرقصیدند. از این همه انتظار کلافه شده بود امّا ترجیح میداد وقت او را با جواب دادن به خودش نگیرد. همسرش، با لبخندی که نشان میداد خودش از همه چیز خبر دارد پاسخ داد: «خیلی نمونده، حوصله کن».
ساعتمچیاش، خبرهای خوبی برایشان نداشت؛ نیم ساعتی میشد آنجا مشغول کارند و این، برای دو کماندو در یک عملیات خطرناک، زمان زیادی محسوب میشود. بیسیم به صدا در آمد: «از عقاب به شاهین یک!» بیسیم را برداشت و آهسته گفت: «به گوشم عقاب.» با عجله گفت: «کفتارها تجدید قوا کردن. بقیه هدهدها سر جای خودشونن امّا حواستون به …» و یکدفعه صدا قطع شد. چند بار گفت: «شاهین یک به عقاب. شاهین یک به عقاب. حواسمون به چی باشه عقاب؟» ولی بیسیم بهطور کامل قطع شده بود و حتّی صدای خش خش هم دیگر نمیآمد! پوفی کشید و زیرلب گفت: «مثل اینکه بازم باید خودمون، خودمون رو نجات بدیم!».
هندزفریاش روشن شد و صدایی شروع به حرف زدن کرد. صدا از میکروفنی که انتهای سالن کار گذاشته بود میآمد. گلنگدن اسلحه را کشید و یک چشمش را روی مگسک مسلسلش تنظیم کرد. صدا به وضوح شنیده میشد:
ـ باشه باشه. نگران نباش، تا ما اینجاییم، هیچ اتّفاقی نمیافته.
صاحب صدا داخل راهرو بود و همینطور نزدیک میشد. نشانه گرفت و منتظر ماند، نفسش را حبس کرد و زیر لب گفت: «بیا تا مادرتو به عزات بنشونم.» چند ثانیه بیشتر نمانده بود تا صاحب صدا، درست در کمین او بیافتد که شنید: «چی؟ چی گفتی؟! باشه، الان میام.» و خطر از راهی که میآمد برگشت. نفس حبس شدهاش را پر شدّت بیرون داد و عرق پیشانیاش را با دست گرفت و گفت: «نزدیک بودا!»، رو به همسرش پرسید: «تموم نشد مهسا؟» همسرش هم کلید آخر را زد و گفت: «بریم».
وسایلشان را جمع کردند، کنار پنجره ایستاد و شیشه را بالا کشید. نگاهی به پایین انداخت. باد میآمد. تا محوطۀ سبز پایین ساختمان، چهار طبقه فاصله بود. افراد زیادی هم دور تا دور هتل مشغول شبنشینی بودند که البته مطمئن بود بیشترشان، جاسوس اند! فاصلهشان تا زمین، زمان زیادی میبُرد و اگر بین زمین و آسمان دیده میشدند، قطعه بزرگشان گوششان بود.
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت اول مرد، دم در ایستاده بود؛ اسلحه بهدست و آماده! نمیدانست شُرشُر عرقی که لباسش را به بدنش
🔹 قسمت دوم
دوباره دم در آمد و خیلی آرام، سر تا ته راهرو را از نظر گذراند. خلوتِ خلوت! سریع دست همسرش را گرفت و با هم به اتاق خدمه در انتهای سالن دویدند. در که باز شد، خانم چاق قد کوتاهی با پیش بندی سفید و لباس فرم مشکی، داشت ظرف میشست. مطمئناً دیدن یک زن و مرد در لباسهای مشکی مخصوص میتوانست منجر به یک جیغ بلند و جمع شدن کلی نگهبان بشود؛ پس چارهای جز بیهوشی نبود! پس از جابجا کردن جسم بیهوش زن، مرد در را از پشت قفل کرد و رو به همسرش گفت: «سیستم دوربینای ساختمون رو هک کن و جای دوربین این اتاق هم یه تیکّه فیلم از روزای قبل بزار.» بعد یک حساب سر انگشتی کرد و گفت: «بهنظرم چند دقیقهای وقت داشته باشی».
از لحظۀ دستگاری دوربینها، بیست دقیقه طول میکشید تا تیم کنترل هتل متوجّه شوند یک جای کار میلنگد. چشمانش را بست و سعی کرد نقشۀ تمام ساختمان را به خاطر بیاورد؛ ساختمانِ ده طبقه، با سه طبقه زیرزمین و هفت طبقه بالای آن، به ظاهر یک هتل نسبتاً مجلّل برای توریستهای ثروتمند و لاکچری بود و در اصل یک مخفیگاه خیلی خاص و امن برای اقامت چند شبۀ کسانی که هیچوقت دیگر در هیچ جای دنیا سایهشان هم دیده نخواهد شد. طبقۀ همکف، یک سالن نسبتاً بزرگ بود با یک دفتر پیشخوان درست مقابل در ورودی و دو آسانسور دوطرف دفتر. مقابل هر آسانسور هم چند دست مبل چیده شده برای استراحت میهمانان. برخلاف تمام خدمه، مسئول پیشخوان یک جاسوس بسیار زرنگ و خبره بود پس نباید از در ورودی خارج شد.
پشت ساختمان، باغ نسبتاً وسیعی قرار داشت که از طریق دو در کنار آسانسورها میشد وارد آن شد. امّا راه فراری وجود نداشت! دور تا دور باغ با دیوارهای بلند حصار کشیده شده و غالباً میهمانان در باغ پرسه میزنند.
هر طبقه، ده واحد مسکونی داشت و درها پنج تا پنج تا روبروی هم بودند. درِ آسانسورها، در هر طبقه دو طرف انتهایی سالن باز میشد و درست کنار آنها راه پله بود. البته، راه پله هم همانقدر بیفایده بود که باغ پشت ساختمان! خیلی ناشیانه است اگر تمام طولِ راه پله بدون نگهبان باشد. هتل از آن ساختمانهایی بود که آسانسورهایش مسئول دارد پس یک زن و مرد با همچین قیافهای نمیتوانستند با آسانسور جابجا شوند. جدا از اینکه احتمال زیادی میداد نگهبان آسانسور هم جاسوس باشد.
طبقۀ منفی یک، رستوران، آشپزخانه و تقریباً مرجع تمام اتاقهایی بود که به خدمه و امور خدماتی هتل مربوط میشدند و مطمئناً پر از خانمهای خدمتکار. دو طبقه زیرزمین نیز پارکینگ بودند. پارکینگها نسبتاً عمومی شمرده میشدند بنابراین، ورود و خروج از آنها بسیار ساده بود به شرطی که کسی سیستمهای امنیت سراسری را فعّال نکند!
داشت فکر میکرد که صدای ناگهانی دستگیرۀ در، شتۀ افکارش را پاره کرد. به چشمان منتظر همسرش نگاه کرد و با تکان دادن سر فهماند که بیتوجّه به در به کارش مشغول باشد. دوباره تصویر ساختمان را به ذهنش آورد؛ در طبقهها دنبال یک مسیر برای رسیدن به پارکینگ میگشت، یک مسیر بدون جلب توجّه، مسیری که بدون گذشتن از مقابل چشم جاسوسان باشد، مسیری که نیاز نباشد از طبقۀ همکف بگذرد، مسیری که یکسری افراد بیخطر هر روز از آن میگذرند و آنقدر کم اهمیت است که نگهبانی برایش نگذاشتهاند. مرتّب از طبقهها میرفت و میآمد تا اینکه یک لحظه با لبخندی بر لب، چشمانش را باز کرد.
رمان "کمین اهریمن"
🔹 قسمت دوم دوباره دم در آمد و خیلی آرام، سر تا ته راهرو را از نظر گذراند. خلوتِ خلوت! سریع دست همسر
🔹 قسمت سوم
هم زمان با باز کردن چشمها، همسرش هم صفحۀ لپتاپش را رو به او گرفت. اول از همه ساعتمچیاش را نیم نگاهی انداخت و زیر لب با سرکوفت به خودش گفت: «سی ثانیه بیشتر از قبل طول کشید!» چشم به صفحۀ مانیتور دوخت؛ تصویرهای مربّع شکل زیادی که در لپتاپ بود را نگاه میکرد و توضیحات همسرش را میشنید: «آماده است ولی خیلی فرصت نداریم. تا بیست دقیقۀ دیگه متوجّه ورود ما به سیستمشون میشن».
صفحۀ جدیدی باز کرد و درحینی که مشغول تایپ کردن بود گفت: «باید از زُهّاء ممنون باشیم که جلسه رو تو یه هتل برگزار کرده! نقشه خیلی ساده است. هیچ کس فکر نمیکنه ممکنه تو پلاستیکای زبالۀ بزرگی که توسط یه خانوم خدمتکارِ جَوون از آسانسور به زیرزمین منتقل میشه، همسر اون خدمتکار مخفی شده باشه!» همسرش ابتدا خندید و بعد گفت: «امّا …» جواب داد: «نگران نباش. با یه تغییر قیافۀ ساده به زیرزمین منفی یک میرسیم. همیشه از آشپزخونه یه بالابر یا شبیه اون برای حمل زبالهها یا مواد غذایی از پارکینگ وجود داره که کسی از اون مراقبت نمیکنه. تو پارکینگ هم منتظر اومدن الکس میشیم.» و دکمۀ ارسال ایمیل را زد.
در که باز شد، یک خدمتکار نسبتاً جوان که به صورت شلختهای لباسهایش برایش گشاد بودند، درحالی خارج شد که یک سطل بزرگ با پلاستیکی مشکی رنگ را حمل میکرد. بعید نبود اگر کسی دقت کند، متوجّه موهای مصنوعی او بشود امّا در کنار لباس فرم مشکی و پیشبند سفیدش کسی همچین دقتی به خرج نمیداد!
در برابر چشم نگهبان آسانسور، خدمتکار به طبقۀ پایین رسید و طبق گفتۀ مرد، از یک بالابر نسبتاً بزرگ که فقط برای حمل و نقل مواد غذایی یا زباله یا … ساخته شده بود، به پارکینگ رفتند. ماشین الکس، آن طرف پارکینگ منتظر بود و با دیدن آنها شروع به چراغ زدن کرد. به ماشین که رسید، رو به الکس گفت: «امانتی من؟!» الکس هم سیگار برگی از جیبش بیرون آورد و با کنایه گفت: «علیک سلام آقا آریا! آره منم خوبم! خواهش میکنم کاری نکردم که، یهکمی سخت بود امّا …» و مرد داخل ماشین نشست.
هنوز از سوار شدنشان خیلی نگذشته بود که ناگهان صدای آژیر بلند شد و چراغهای ساختمان هم زمان روشن شدند. تمام پارکینگ، در چراغهای قرمزی که روشن و خاموش میشدند، با صدای جیغ مردم پر شد. پرسید: «چه خبر شده؟» و الکس جواب داد: «سیستمهای امنیت سراسری فعّال شدن.» آریا به عقب برگشت امّا قبل از آنکه چیزی بگوید، همسرش با انگشتانی که مدام روی صفحۀ لپتاپ جابجا میشدند گفت: «خودم میدونم! امّا فقط چند ثانیه میتونم متوقّفشون کنم. باید عجله کنید».
آخرین پیچ که زده شد، در ورودی پارکینگ را از دور دیدند که کرکرهاش آرام آرام پایین میآمد. الکس با وحشت گفت: «هنوز که غیر فعّال نشده!» جواب داد: «تو مستقیم به سمت در برو!» الکس با لحنی ترسیده فریاد کشید: «به درا سیستم ضدّ خرابکاری وصله. منفجر میشیییم.» امّا آریا، با نگاههای امیدوارانه و خیره به همسرش گفت: «همین که گفتم.» هنوز ده متری تا کرکرۀ فلزی مانده بود که ناگهان صداها متوقف شدند و کرکره سریع به بالا برگشت و ماشین، با سرعت زیادی از دهانۀ پارکینگ بیرون جست.
بین جیغ و هوراهای الکس، آریا پرسید: «ببینم، تیربار ماشین آماده است؟» با حالتی یکّه خورده، نگاهی متعجّب به او انداخت. آریا گفت: «تو که فکر نمیکنی اونا دست رو دست میزارن تا ما کیلومترها از این هتل فاصله بگیریم؟!» بدون آنکه سؤالی بپرسد، سرش را قدری به نشانۀ تأیید تکان داد و زیرلب گفت: «این نظامیا بدون گلوله شبشون صبح نمیشه!».
این، سه قسمت ابتدایی از فصل چهارم رمان "کمین اهریمن" بود.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
منتظر قسمتهای جذاب دیگه شم باشید 😎
بازم میگم؛ مشتاق شنیدن نظرات شما عزیزان هستم 🌹
آیدی منو که دارید؟ @moalem_sabz
❌ راستی
نسخههای چاپ دوم داره تموم میشه.
امیدوارم برای چاپ سوم، با معضل افزایش قیمت کاغذ مواجه نشیم 🤦🏻♂
ولی برای اعضای کانال حتما تخفیف ویژه خواهیم داشت 😉🎉
#تخفیف
#رمان
#کمین_اهریمن
May 11
رمان "کمین اهریمن"
🔸 بخشهایی از رمان "کمین اهریمن" 🔻 فصل چهار: تاکسی زرد رنگ #رمان #کمین_اهریمن #رمان_کمین_اهریمن #پ
👆🏻پیامای سنجاق شده رو حتما ببینید.
هرچند روز یبار، یه قسمت از رمان رو اونجا میزارم ❤️😍
🖌 امشب هم قراره چند تا نکته از تجربیات خودم درمورد نویسندگی رو بزارم.
برای کسایی که تازه میخوان نوشتن رو شروع کنن خیلی خوبه ☺️
🖋 تجربههای خودم در مسیر تبدیل شدن به یک "نویسنده"
🎖 نویسنده شدن، یک مدال نیست که با نوشتن یه رمان روی سینهات بچسبونن و تو هر جا که خواستی نشونش بدی یا یه کارت شناسایی که توی هر جمعی ازش استفاده کنی.
نویسنده شدن، یک میسره که باید هر روز برای رسیدن بهش قدم برداری و شاید هیچوقت هم انتهاء نداشته باشه.
🤔 شاید اگه #شکسپیر یا #ویکتور_هوگو، صد سال بیشتر عمر میکردن، دیگه نمایشنامۀ #هملت و رمان #بینوایان جزو افتخارات تاریخ ادبیات نبودن.
☺️ منم ادعا ندارم که یه نویسنده هستم. اما خوشحالم که توی این مسیر دارم قدم بر میدارم و دوست دارم تجربیات و آموختههای خودم رو با شما هم درمیون بزارم.
#نویسندگی
#رمان