📓
✨ #داستان_پندآموز :
🔅 سالها پیش مردی در شهر خوی نانوا بود.
او مردی متقی٬ پرهیزگار٬ قانع و شاکر بود.
در محله آنها یک مغازهی مرغفروشی بود
که فروش خوبی داشت.
🔅 پسر نانوا به پدرش گفت: «دوست دارم
مالک آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن
را اجاره کنم، مغازه پرفروشی است.»
🔅 نانوا گفت: «پسرم هرگز با آجر کردن نان
کسی دنبال نان برای خودت نباش. بدان دنیا
بزرگ است و خدا را قابلیت روزی رساندن
زیاد است.»
♨️ وسوسه پول، تمام وجود پسر را پر کرده
بود.
🔅 نانوا روزی او را کنار خود در نانوایی برد.
لواشی را به تنور چسباند، و سریع خمیر
لواش دیگری به روی همان لواش که در حال
پختن بود زد. هر دو لواش، سنگین شدند و از
دیوارهی داغ تنور رها شده و بر تنور افتادند
و سوختند.
✨💠 نانوا گفت: «پسرم! دیدی یک لواش در
حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید،
باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود
و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. هرگز نان
خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو
هم نانی نخواهد شد. بدان اگر اجارهی بالا به
آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بندازی
خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و
این قانون زندگی است.»
. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
✒ کامران صاحبی | روانشناس دینی
https://eitaa.com/joinchat/932249763C5c3c99a941
.