نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه نوزدهم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلی
.
شرح صوت جلسه بیستم
#آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور..
🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک کنید👇👇
کتاب آن سوی مرگ | جلسه ۲۰ | روشنگری
🎧 حجت الاسلام مصطفی امینی خواه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. 📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت #نوزدهم👇 🔷گفتند همه
.
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #بیستم👇
✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود.
☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.
🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است.
اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم...
💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم.
❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟
🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.
هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم.
🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
ادامه دارد...
کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت تعجیل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب ازاد وحلال میباشد
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پانزدهم جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداش
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_شانزدهم
امروز روز تعطیل کاری منه...
اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم!
لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم.
کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...
طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم...
دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم...
به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...
چشم هایم را بستم...
چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...
غرق در افکارم بودم و عمیق به #روشنک فکر می کردم!
-باید چیکار کنم...
چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم.
متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!
چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هندزفری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم:
-بله خانم؟؟!!
-ببخشید...ولی اون پسر هایی که دورتر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم...
اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...
ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
از کجا پیدا شدی اینگونه رسوایت شدم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه بیستم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک
.
شرح صوت جلسه بیست و یکم
#آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور..
🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک کنید👇👇
کتاب آن سوی مرگ | جلسه ۲۱ | روشنگری
🎧 حجت الاسلام مصطفی امینی خواه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه بیست و یکم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود
وقتی رو قسمت آبی رنگ جلسه ۲۱ کلیک کنید همچین صفحه ای باز میشه شما open یا باز کردن رو بزنید صوت پخش میشه
🌸🌿قراره هر صبح🌿🌸
🔅هرصبح سه مرتبه بگو :
🌴صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌴
(درود خدا بر تو یا ابا عبدالله)
تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور
برات ثبت بشه ان شاءالله💕
@kanale_behesht
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#دعای_عهد
متن دعای عهد
🌸اَللَّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالاِْنْجيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ وَالاَْنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ،
🌼اَللَّـهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ، وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ، اَسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ وَالاْخِرُونَ، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ، وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ ،يا مُحْيِيَ الْمَوْتي وَمُميتَ الاَْحْيآءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلاّ اَنْتَ،
🌸اَللَّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِكَ، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلي ابآئِهِ الطّاهِرينَ، عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ، وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَاَحاطَ بِهِ كِتابُهُ، اَللَّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً،
🌼اَللَّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ، وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضآءِ حَوآئِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لاَِوامِرِهِ، وَالْمُحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلي اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللَّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلي عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَني، شاهِراً سَيْفي، مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي،
🌸اَللَّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحَلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ، وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ، ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ، فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّي بِاسْمِ رَسُولِكَ، حَتّي لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ اِلاّ مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ
🌸اَللَّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ، وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللَّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَاْسِ الْمُعْتَدينَ اَللَّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ، وَمَنْ تَبِعَهُ عَلي دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ،
🌼اَللَّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَريهُ قَريباً بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
👈پس #سه مرتبه #دست_بر_ران راست خود مي زني و در هر مرتبه مي گويي:
💖 «اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ»
🔅🔅🔅🔅🔅
از حضرت صادق(عليه السلام) منقول است كه هركه چهل صباح اين عهد را بخواند از ياوران قائم ما باشد و اگر پيش از ظهور آن حضرت بميرد خدا او را از قبر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حقّ تعالي به هر كلمه هزار حسنه او را كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو كند
『💕』 @kanale_behesht
نردبان بهشت
. 📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت #بیستم👇 ✅شب با همسر
.
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #بیست_و_یکم👇
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.
🔅ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.
☘ یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
🔷 من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
🌿 چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آن نزدیک شود.
🍃شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
⚡️ در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
✨آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
💥 جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
🌕چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌸جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
🌕 گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
💥روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
✨ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
💫 آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
💥 او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...
کپی مطلب با ذکر صلوات به نیت تعجیل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب آزاد و حلال می باشد
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه بیست و یکم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود
.
شرح صوت جلسه بیست و دوم
#آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور..
🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک کنید👇👇
کتاب آن سوی مرگ | جلسه ۲۲ | روشنگری
🎧 حجت الاسلام مصطفی امینی خواه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه بیست و یکم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود
نکته خیلی مهم جلسه ۲۱ (شرح آن سوی مرگ)
👈حق الناس عمد درش شرط نیست
فردی که دچار حق الناس میشه چه سهوی چه عمدی به عهده ش میاد باید جبران کنه
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه بیستم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک
.
نکته مهم جلسه ۲۰ (شرح آن سوی مرگ)
امام صادق(ع) فرمود : کسی اول صبح نیت نداره به کسی ظلم کنه (نه نیت داره ظلم نکنه)
همین که نیت نداری به کسی ظلم کنی بزرگترین جهاد ..اول صبح کسی روزشو اینجوری شروع کنه قصد نداره به کسی ظلم کنه خدا اون روز گناهاشو تا آخر شب میبخشه مگر این که خونی بریزه یا مال یتیمی بخوره
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_شانزدهم امروز روز تعطیل کاری منه... اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم! لبا
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_هفدهم
-باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم...
در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم:
-چقدر حلال زادست!
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-سلام خانمی چه خبر؟
-سلامتی.شما چه خبر؟
-ما هم سلامتی
-چیکارا میکنی؟
-هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه!
-اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟
-برنامه ای ندارم. چطور؟
-میخواستم باهم بریم جایی.
-چه خوب حتما.
-پس میبینمت.
-میبینمت.
تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم.
روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راهرو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد...
ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم و هیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم حتی به اندازه ی رد و بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم.
از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم!
سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!!
ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم:
-چیه؟؟؟
مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد. کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم!
با صدای آرام و خسته گفت:
-معلوم هست چیکار میکنی؟
-زندگی که نمیکنم مجبورم نفس بکشم حداقل.
-نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه!
بعد هم محکم در را کوبید و بیرون رفت.
در را باز کردم و گفتم:
-بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!!
جوابی نشنیدم در را بستم و دومرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم.
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. 📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت #بیست_و_یکم👇 ✅اما
.
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #بیست_و_دوم👇
♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
♻️جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟
✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم...
⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد،
اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد.
گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
💥با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
✨ همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ؟
🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود.
🌸حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم...
شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد...
🔖کپی مطلب با ذکر صلوات به نیت تعجیل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب آزاد و حلال می باشد
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
مبحث #شناخت_حضرت_زهرا #جلسه چهارم...😊 ⤵️⤵️⤵️
جلسه چهارم شناخت حضرت زهرا
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_هفدهم -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خو
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_هجدهم
کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده.
ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم.
••روشنک••
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم.
-جونم؟
-سلام عزیزم.
-سلام خوبی؟
-الحمدلله.
بلند بلند خندیدم و گفتم:
-بازم الحمدلله؟؟
او هم خندید و گفت:
-کجایی؟؟
-خونه ام.
-پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه.
-باشه باشه.
-فعلا.
تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم.
خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم.
موهایم را بالا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم.
روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد...
-چیکار میکنم!!!
سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیکم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک
-جونم؟
-عزیزم آماده ای؟
-آره آماده ام.
-پس بیا سر خیابون.
-اومدم.
-فعلا.
دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b