نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_یکم مشکیه... سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
صبح ساعت 9 از خواب بلند شدم. دیشب با #روشنک حرف زدم قرار شد برم پیشش گفت باهام کار داره و برام یه سوپرایز داره.
از روی تخت بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم. چادرم از دیشب تا حالا کنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم.
شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم.
تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد!
شالم را می کشید.
-ای بابا!! چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه.
به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت:
-چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف.
نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم.
-ممنونم مامان جونم .
-کجا میری؟
-دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک.
-برو عزیزم به سلامت.
بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم.
جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود.
تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم.
سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
زیر لب زمزمه می کردم
-وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهههه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای.
در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید.
اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:
-سلام...
لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام.
-بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی.
از کنارم رد شد و رفت.
به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم.
-ایش!!!😒
ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه.
پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم:
-روشنک؟؟؟
#روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد:
-إ نفیسه اومدی بیا داخل!
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم.
مادرش جلو آمد و سلام و علیک گرمی با من کرد:
-سلام #نفیسه جان دخترم خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم...
روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید...
من_برا چی میخندیییی...
مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!!!
نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت:
-سلام😐
ولی دوباره زد زیر خنده😂...نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_دوم صبح ساعت 9 از خواب بلند شدم. دیشب با #روشنک حرف زدم قرار شد بر
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_سوم
من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا😂
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...
جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تا حالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلاتو جمع کن.
-ها ! چی؟؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری ما رو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!!
-وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟
-فردا بعد از ظهر راه میفتن.
-وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره.
لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست.
روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام که طلبیده شدی پیش شهدا.
گریه ام گرفت.
-روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت...
-عزیزم...گریه نکن...
اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم:
-مرسی بخاطر همه چیز.
-از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم و گفت:
حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم.
ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.
بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.
دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه...
خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...
#شهدا راه قشنگ عاشقی اند...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_سوم من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا😂 تو چرا
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
دنبال #روشنک می دویدم:
-روشنک...روشنک...
-ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم.
-روشنک خواهش میکنم.
-#نفیسه نمیشه خب.
اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم:
-اگر این اتفاق نیفته من نمیام.
روشنک لبخندی زد و گفت:
-آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟
-روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم.
روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت:
-باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟
-من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم.
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-یعنی چی؟؟
-یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید #علی_خلیلی .
-خب؟؟
-یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟
-خب خب؟؟
-خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخاطر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخاطر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه...
و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت...
واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره...
من باید ازش عذر خواهی کنم...
روشنک خواهش میکنم بریم مزار...
روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
-باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله که جا نمی مونیم.
شهید بزرگوار #شهید_علی_خلیلی...
چگونه پاسخ به خون شهدا می دهیم؟؟؟
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_چهارم دنبال #روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار و
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
❤️❣
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_چهارم دنبال #روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار و
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_ششم
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدا رو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی #شهدا به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه... #شهید_ابراهیم_هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله... بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده...
نگاهی به پیکسل انداخت و گفت:
-إ...!... #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری ... چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده...شهید مدافع حرم...
-وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زد و گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_ششم مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خ
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
خیلی طول نکشید که رسیدیم #کانال_کمیل...
واقعا قشنگ بود...
حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم...
روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد:
ای رفقا...
میدونین اینجا کجاست؟؟؟
کانال کمیل...
جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده...
جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...
شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که #چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند...
رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه می کردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...
یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_هفتم خیلی طول نکشید که رسیدیم #کانال_کمیل... واقعا قشنگ بود... حس
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.
هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا می ریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدم هایم را بلندتر بر میدارم و راه می افتم.
همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.
ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی می کرد.
با بسم رب الشهدا
دفتر دل وا می کنم
مثل یه قطره خودمو
راهی دریا می کنم
یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.
من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد.
لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.
با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک
که بیرون زده از دل خاک...
روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...
یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...
یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...👇
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...
دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
#یا_زینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه می کرد...
#روشنک از دور به من نگاه می کرد.
رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_هشتم دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به رو
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.
دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...
نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد...
ایستادم...
همه از بغلم رد می شدن...
رفتم توی فکر...
یک دفعه اشکام سرازیر شد...
افتادم زمین...
سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم...
بلند گریه می کردم...
#روشنک و برادرش اومدن سمتم...
روشنک_ نفیسه... #نفیسه ... چی شد... چی شدی یهووووو...
محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...
بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...
از #شهدا خواستم که بهشون #صبر بده...
این بچه ی دوازده ساله کجا...
پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه...
یه پسر 12 ساله این طرف...
مرد یه خونست...
یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست...
مــــــــــرد به سن نیست...
به میزان معرفتــــــــــه...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_نهم در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم ن
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_شصتم
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده ها را از اتاقم کندم و عکس #شهید_ابراهیم_هادی را جایگزین کردم...
رفتار #محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها #روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم... خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی... چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟ چه حرفی!
چشمکی زد و گفت:
-حالا....
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم #روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کرد و خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم😄😄😄
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کرد و گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_شصتم دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خ
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_شصت_و_یکم
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت😄 و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و #خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
❤️❣
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راهرو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
#محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_شصت_و_یکم واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_شصت_و_دوم
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی #محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم...
مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندید و گفت:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...
زیر چشمی به #روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کرد و گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو با هم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم...
دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...
شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها... بله😐.
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...
از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...
وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم شما رو خود #شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
من_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید😄🍩
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_شصت_و_دوم چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به ب
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_شصت_و_سوم
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد...
رو به صورت #روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...
-گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! #خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه همسر شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی می شود که از #شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی #روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و رو به من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
رو به روشنک گفت:
-عمه زینب افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...
به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین می دویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید 😄 و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شما که یه سال بزرگتری...غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...
حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه... تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...
ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b