eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
82 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن راه ارتباطی 👇 @Labkhand1337 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سی_و_پنجم ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای #روشنک من د
. سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکارهایم با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود، از اینکه چرا آرایشی ندارم. او هم مثل من بود و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سر کار برایش عجیب بود. -سلااام!!!! خودتی ؟؟؟ چی شدی؟! کجا بودی این مدت؟؟!! -سلام عزیزم اره خودمم!! -کجا بودی تو؟! -مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم. ابروهایش را بالا داد و گفت: -مشکل؟؟؟چیزی شده؟! لبخندی زدم و گفتم: -نه گلم چیزی نیست. -اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها! -ممنونم عزیزم. سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه او دختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد، واقعا دختر خوبی بود. کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران... یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم. سمیه از این رفتار من متعجب شده بود. سمیه_نفیسه!!! یک لحظه ترسیدم. گفتم: -بله؟؟؟!!! -حالت خوبه؟! -آره... آره... دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم. ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود، بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم، جلوتر رفتم. ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم، روشنک پشت صندوق نبود... من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک... چشم هایش را ریز کرد و گفت: -روشنک؟!؟! -آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟ -نه خانم نیستن. -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟! -نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید... سمیه_چیزی شده؟؟! آرام سر کارم رفتم و گفتم: -نه...نه، هیچی نیست... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سی_و_هفتم پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی
. لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه می کردم. - گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم، نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سی_و_هشتم لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست ب
. وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت: -خبر که زیاده... نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و.... دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم می گفتم چقدر بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم... - ... -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟ فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان... او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم. روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم... همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم. حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_چهل_و_دوم از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و
. سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود... نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره... اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا می ریم؟ -زود می رسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد... دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من... پاک عقلم را از دست داده ام... چادر!!!؟؟؟ نه... نه... با خودم حرف می زدم! چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم... روشنک_ حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زد و گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟ آره ما رسیدیم. اهان اهان! همه هستن؟ اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستم رو گرفت و گفت: -بیا! 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_چهل_و_سوم سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بو
. به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به انداختم که او هم دست تکان می داد. همینطور که تیپم را مرتب می کردم و موهایم را داخل می گذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. روشنک_نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد! روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امام زاده داره. امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_چهل_و_هفتم روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -و
. رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت. با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: - یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم. باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم ... فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد: -این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه... شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -نه نه...چیزی نیست... ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده... کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_چهل_و_نهم شهید علی خلیلی... خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه ک
. روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تو رو همراهی می کردن... ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف می زنم. -چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم فکر میکنم و هم عمل. لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد افتادم... ... ... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه... خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاهم روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد ت
. مشکیه... سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم... ترسیدم... نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید... با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم... ، نه... باورم نمیشه... گریه ام گرفت، نشستم روی زمین و زدم زیر ...بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید... - ... نفیسه چی شده...این چیه...چادر کیه... نشست کنارم... بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم... مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد... و همش می پرسید چی شده... بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب... مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد...از اینکه انقدر تغییر کردم. ❤️❣ بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت: -خدا صدات میکنه.... بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت. از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم. سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت: -اینو خیلی وقته برات خریدم...همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم...و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک... بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم. روبه روی قبله نشستم. -خدایا...ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم... روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد: -الله الکبر... ❤️❣ بود... سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد... با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم... حالا می فهمم مفهوم جمله ی رو وقتی میگفت چادرم صدفمه... یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه... من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم وقتی حس کردم خدا رو به رومه...تصمیممو گرفتم عوض شم...حالا...از همین حالا به بعد... من یه دختر ام... مثل یک دُر گرانی، بین دستان صدف . . .💎 راست می گویند عرب ها، چادر تو " جا دُر " است.😍 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_یکم مشکیه... سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم
. صبح ساعت 9 از خواب بلند شدم. دیشب با حرف زدم قرار شد برم پیشش گفت باهام کار داره و برام یه سوپرایز داره. از روی تخت بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم. چادرم از دیشب تا حالا کنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم. شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم. تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را می کشید. -ای بابا!! چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه. به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت: -چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف. نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم. -ممنونم مامان جونم . -کجا میری؟ -دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک. -برو عزیزم به سلامت. بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم. سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم -وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهههه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای. در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید. اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت: -سلام... لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام. -بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی. از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم. -ایش!!!😒 ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم: -روشنک؟؟؟ که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد: -إ نفیسه اومدی بیا داخل! کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم. مادرش جلو آمد و سلام و علیک گرمی با من کرد: -سلام جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم... روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید... من_برا چی میخندیییی... مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!!! نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت: -سلام😐 ولی دوباره زد زیر خنده😂...نمیتونست جلوی خندشو بگیره. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_سوم من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا😂 تو چرا
. دنبال می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. - نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زد و گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کرد و گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه... و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت... واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذر خواهی کنم... روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله که جا نمی مونیم. شهید بزرگوار ... چگونه پاسخ به خون شهدا می دهیم؟؟؟ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_هشتم دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به رو
. در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالا گرفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ لرزید و گفت: -خبر بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... و برادرش اومدن سمتم... روشنک_ نفیسه... ... چی شد... چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از خواستم که بهشون بده... این بچه ی دوازده ساله کجا... پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف... مرد یه خونست... یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... مــــــــــرد به سن نیست... به میزان معرفتــــــــــه... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_شصت_و_سوم روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد.
. نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم... مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز می خواند... یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت... خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر... و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی می خواند😄 رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد... اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش... گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم. حسین_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم...آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی اذان رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی مرد باشم و مواظب مامان باشم... من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه... روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن... حسین نگران شد... -مامان...چی شد... سمت من دوید... - حالت خوبه؟؟؟ -آره آره خوبم... زینب نگاهی به من انداخت و گفت: -زندایی چی شدی... لبخندی زدم و گفتم خوبم... حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم: -به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد...بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه... اخم کرد و بلند شد از ما دور تر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته برگشت سمتم و گفت: -غصه نخور مامان... ❤️❣ همون شب...محمد به خواب من اومد... رو بهم گفت: -دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو در آوردی... ازت عذر میخوام... برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم... بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b