eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
82 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن راه ارتباطی 👇 @Labkhand1337 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سی_و_هفتم پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی
. لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه می کردم. - گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم، نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b