بریم یه بشارت بسیار عالی از زبان سید حسن نصرالله حفظه الله بخونیم حالمون سر صبحی جا بیاد
سخنرانی بسیار مهم سیدحسن نصرالله در شب عاشورای محرم 1446هجری
🟩 بشارت سیدحسن نصرالله:
زمان مجازات یهود بنیاسرائیل در سوره اسراء ف ا رسیده است
▪️وی معتقد است: «نسل حاضر» وعده قرآنی مجازات یهود و زوال اسرائیل را رقم خواهد زد
▪️طوفان الأقصى، بزرگترین و طولانیترین جنگی است که صهیونیسم با آن مواجه شده است و برخلاف گذشته، اینبار، حضور مردم و جنبشهای مقاومت منطقه در نبرد با این رژیم صفآرایی کردند
▪️ما برای زوال اسرائیل، وعده قرآنی داریم و همانا این پیشگویی غیبی و وعده الهی، تخلفناپذیر است و قطعا اتفاق خواهد افتاد
▪️ما در معرکهای میجنگیم که افق آن کاملا روشن است و در بُعد غیبی وعده قرآنی مبنی بر محو شدن اسرائیل داریم
▪️ایشان در ادامه میفرماید: مجازات یهود بنیاسرائیل، فرق بسیار مهم با عقوبتهای امتهای سابق دارد و آن اینکه مجازات به دست بشر اتفاق میافتد و نه در اثر حوادث طبیعی مثل سیل و زلزله و امثال ذلک. زیرا قرآن فرموده است: «بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَّنَا»
▪️خوب این انسان ها چه کسانی هستند؟ سیدحسن نصرالله میفرمائید: کسانی که اعتقاد دارند اسرائیل شر مطلق، دشمن نژادپرست و غده سرطانی در منطقه است و هرگونه رابطه با این رژیم، حرام است و باید این غده سرطانی محو شود. بله مصداق «عبادا لنا» اینها هستند که عقوبت و مجازات یهود فاسد را رقم خواهند زد
▪️سیدحسن نصرالله در پایان میفرماید: بنابراین ما میجنگیم درحالیکه چشم مان به این وعده الهی و وعده قرآنی در سوره اسراء است
ظهور بسیار نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج
✅ ما از شرّ رضاخان و محمدرضا خلاص شدیم، لکن از شرّ تربیت یافتگان غرب و شرق به این زودیها نجات نخواهیم یافت
امام خمینی(رحمت الله علیه)
(۷ دی ۱۳۶۰)
📚صحیفه نور. جلد ۱۵ .صفحه ۴۴۶
#امام_خمینی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"#صوت_الشهدا
در #محضر_شهدا🕊
#شهیدحاجقاسمسلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود...
من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده اند نرود…
ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود…
#شهیدسلیمانی
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#خار_چشم_دشمنان
رهبر انقلاب:
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
7⃣
صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظه ای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است. بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بی جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد: »چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگ های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه-
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم: »گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن (ع) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد: »یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم: »سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد: »پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد: »از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم
میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم: »حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد: »دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم: »حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد:
👇
»اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر
از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال
شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. تا اولین افطار
ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از
روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا
به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف
مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟ زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای 45 درجه تابستان، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه
هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست
آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشی ها میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد: »نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
کانال مهدوی
#تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 7⃣ صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد
سلام عزیزان کانال ببخشید قسمت ۷ رمان و ارسال نکرده بودم ..
حالا ارسال شد 🌺🌺🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ چرا کاربردهایی که برای سورههای مختلف قرآن ذکر شده، با قرآن خوندن ما، برامون اتفاق نمیفته؟
#استوری | #استاد_شجاعی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
قرآن = تو.mp3
9.96M
قرآن یک کتاب نیست!
قرآن ؛ تویی !
تمام قرآن ؛ درون توست!
چجوری باید دستت بهش برسه؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 خدا ما را رها نمیکند!
🔵 نحوه توسل به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 آیت الله مصباح یزدی
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🔴 معنای غیبت امام زمان علیهالسلام
🔹 برای غیبت معانی مختلفی بیان شده است. یکی از آن معانی عدم رؤیت و دیده نشدن است.
🔹 در بعضی روایات از جمله روایتی که از خود حضرت وارد شده، ایشان به خورشید پشت ابر تشبیه شدهاند.
🔸 یعنی او وجود دارد، اما این ما هستیم که از دیدن آن حضرت محروم هستیم، ولی او ما را میبیند.
🔹 طبق بعضی روایات نیز غیبت به معنای دیدن و نشناختن است.
🔸 مثل جریان حضرت یوسف (ع) و برادرانش که اگر چه آنها یوسف را میدیدند، ولی او را نمیشناختند و یوسف آنها را میشناخت.
#امام_زمان
#غیبت
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 چرا من به وصال امام زمان(عج) نمیرسم؟
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🕋🕋🕋🕋🕋🕋
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
البشارة البشارة🌺
عارف بالله جناب ابوزهرا...
كوفه مقر فرماندهی صاحب الامر عج الله تعالی فرجه الشريف است
🌺🕋🌺🕋🌺
دوستانی دارم عراقی ،كه چشمان بازی دارند! و نادیدنی ها را میبینند
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
به من ميگويند ابوزهرا چرا در كوفه زمين نميخری،عجله كن و اينجا زمينی بگير.ظهور بسیار نزدیک شده است!!!!
ظهور كه شود اين زمين گران ترين زمین در عالم میشود
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
میفرمود:برای من جالبه كه خودشان با تمام نداری و با هزاران زحمت وقرض و قوله تکه زمینی را خريده اند
آنها چيز هایی میبیند که ما نمی بینیم
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
🕋🕋🕋🕋🕋
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هفدهم
1⃣7⃣
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ این همه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند.
👇
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند:
»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد:
»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!«
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیده اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
»تکون نخور!«
نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
»انتحاری نباشه!«
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی جان کاری برنمی آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :
»من اهل آمرلی هستم.«
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
»پس اینجا چیکار میکنی؟«
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد:
»با داعش بودی؟«
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
»من زن حیدرم، همونکه داعشی ها شهیدش کردن!«
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :
»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد:
»اینجا چی کار می کردی؟«
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم:
»همون که اول اسیر شد و بعد...«
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت:
»ببرش سمت ماشین.«
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
»بلند شو خواهرم!«
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
»نرجس!«
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد:
»نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟«
باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟«
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (س) را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
رخداد ظهور بصورت بغته.mp3
595K
باتوجه به رخداد نشانه های حتمی ظهور که شش ماه قبل از ظهور رخ میدهد پس چگونه گفته میشود ظهور ناگهانی رخ میدهد⁉️
🎙 #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل در این شب ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌸🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🖤🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🖤🍃┅─╯
#سلام_امام_مهـربان_زمانـم♥️
سلام بر تو ای ستون ایمان
سلامتی؛ ارمغانِ سلام است!
و تـــو؛ جلوهی تمام و کمالِ سلام!
سَلامِ بر سلام؛ نورٌ علیٰ نور است
برای آنان که به تلالؤ
پسِ پردهات نیز، دلگرمند...
سلام بر تـــو حضرت صاحب دلم؛
🌤أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
💐عهد و پیمانی روزانه با امام زمان عج با خواندن دعای عهد 🌸
🎙دعای "عهــــد" با نوای استاد فرهمند
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🖤🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🖤🍃┅─╯
دلیل این همه سختی در #آخر_الزمان چیست⁉️
✍همه انبیا و مصلحان الهی هسته های اصلی نهضت خویش را با #آزمایش برگزیده اند چرا که راه دشوار است و آمیخته با رنجها و بدون داشتن یارانی آب دیده سرد و گرم چشیده فداکار و باوفا نمی توان خطر کرد. یاران بیوفا و نامطمئن نه تنها حرکت را به جلو نمی برند که آن را به شکست خواهند کشاند
🔰طالوت که در روایات یاران مهدی به یاران او تشبیه شده اند در نبرد با جالوت لشکریانش را باتشنگی آزمود.
تن پروران و ناشکیبایان نظم را برهم زدند حریصانه به آب افتادند ولی صبور مردان از آن لب تر نکردند. از این راه روشن شد که گروه نخست ارزش و توان همراهی با طالوت را ندارند و سرانجام در رویارویی با سپاه دشمن وحشت آنان را فرا گرفت و از جنگیدن باز ماندند ولی گروه دوم که #ایمان_فکری و #بصیرت واقعی داشتند همه پیروزی را در اختیار خدا دیدند و صبورانه مقاومت ورزیدند.
💯یاران مهدی نیز برای رسیدن به درجه شایستگی همراهی از غربالهای گوناگون گذر داده میشوند و پس از پیمودن مراحل دشوار به پیروزی میرسند.
❌راز نزدیک شدن به امام نه خویشاوندی که کامیابی در آزمونهای الهی است. ❌
🔙 پاره ای از آزمایشها پیش از قیام صورت می گیرد و پاره ای پس از آن.
✨امام صادق(ع) می فرماید:
⚠️ «دوران غیبت قائم چنان به درازا خواهد کشید تا حق در خلوص خود رخ نماید و ایمانهای خالص از ناخالص جدا شود کسانی که سرشت ناپاک داشته و ترس آن است که به هنگام پیروزی دولت قائم منافقانه خود را در صف مومنان جای دهند پیش از قیام مهدی از آن جدا شوند. »
🔺👈فراتر از آن امام باورهای خرافی و عوامانه را رد می کند و معارف به دور از دسترس و پوشانده شده در غبار فراموشی و رازناک را آشکار می سازد. در این تکانهای فکری صاحبان بصیریت و معرفت تزلزلی به خود راه نداده و استوار بر جای می مانند.
🔻 ولی آنان که در باورهای خود ناخالصی دارند و اندیشه را از سر چشمه نگرفته اند و به جای شاهراه به کوره راه رفته اند و در حقانیت امام تردید کرده اند از پیرامون حضرت پراکنده میشوند.
📚کمال الدین ۳۵۶
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه ۱ امروز کانال منتظران ظهور
#داستان_حضور_امام_زمان_عج❣
حضور امام زمان(عج) در مجلسی که یک نوجوان داشت از فضائل او میگفت...😔
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🏴 سبک زندگی حسینی(۱۰)
💠 شاخصههایتربیتیامامحسین(ع)
0⃣1⃣ الگوبرای تمامعصرها
🔆 یکی از زوایای مکتب تربیتی
ابیعبداللهالحسین(ع) زاویه تربیتی است
که میتواند برد وسیعی برای تمام عصرها
داشته باشد؛ وجود مبارک اهلبیت(ع)
فقط تعلق به زمان خودشان ندارند بلکه
متعلق به همه تاریخ و زمانها هستند؛
لذا اگر از مکتب تربیتی آنها هوشمندانه
استفاده شود در همه دورهها میتوان
در اوج قرار گرفت.
📝 «استاد تراشیون»
🚨 ادامه دارد ...
#🌟امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯