eitaa logo
کانال مهدوی
4.6هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
56 فایل
『﷽』 کانال مهدویت ۳۱۳ تا ظهور موضوع کانال : مهدویت شامل آخرالزمان (سخنرانی ،کلیپ ، عکس نوشته، مطلب ،حدیث)حجاب ، شهدا ، رهبری ، اللهم عجل لولیک الفرج 💫 «« یکنفر مانده از این قوم که برمی‌گردد @Yamahdi1392i ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨🌼❣﷽❣🌼✨✨✨ ✨⭐️🌱 ✨ زندگی امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) 🌼 ولادت آن حضرت : طلوع فحر روز جمعه نیمه شعبان ه‌.ق در سامرا سال ۲۵۵ یا به روایتی ۲۵۶ دیده به جهان گشود . نام مادر :نرجس خاتون شاهزاده روم دختر یشوعافرزند قیصر روم که نام اصلی ایشان شاهزاده ملیکا است.دیگر القاب ایشان ؛ریحانه و صقیل و سوسن و حکیمه ‌. اما لقب نرجس از همه مشهور تر است. 🌸نام پدر: امام حسن عسکری (علیه السلام) 🌺نام و کنیه : نام و کنیه ایشان همانند نام و کنیه پیامبر (صلی الله علیه و آله) است و در برخی از روایات از بردن نام ایشان تا هنگام ظهور نهی شده است و حکمت آن مخفی است ‌. لقب شریفش مهدی و کنیه اش ابوالقاسم است . در روایات گفته شده که ایشان شباهت زیادی به پیامبر "صلی الله علیه و آله" دارند : بهترین سخن در این باره فرمایش خود رسول خدا (ص) میباشد که فرمودند : مهدی از فرزندان من است ؛ اسم او اسم من و کنیه اش کنیه من است او از نظر خلق و خوی شبیه ترین مردم به من است . ✅ لقب های مشهور آن حضرت: مهدی ،قائم ،منتظر ،بقیه الله ، حجت ، خلف صالح، منصور، صاحب الامر، صاحب الزمان و ولی عصر که معروف ترین آنها مهدی است . هریک از این لقب ها بیانگر پیام ویژه ای درباره آن بزرگوار است . و از دیگر القابش میتوان به مآء معین یعنی آب ظاهر جاری بر روی زمین اشاره نمود. ۱_قائم: ابو حمزه ثمالی میگوید :از امام باقر"علیه السلام"پرسیدم ای فرزند رسول خدا مگر شما ائمه هم قائم به حق نیستید ؟ فرمود : بلی عرض کردم : پس چرا فقط امام زمان (عج) قائم نامیده شده است؟ فرمود: چون جدم امام حسین"علیه السلام" شهید شد، فرشتگان به درگاه الهی نالیدند و گفتند : پروردگارا آیا قاتلین بهترین بندگانت را به حال خود وا میگذاری؟ ✳️ خداوند به آنها وحی فرستاد که به عزت و جلالم سوگند از آنها انتقام خواهم گرفت هر چند بعد از گذشت زمان طولانی باشد ،آنگاه خداوند متعال امامان اولاد امام حسین"علیه السلام"را به آنها نشان داد و فرشتگان خوشحال شدند . یکی از آنها ایستاده به نماز بود و نماز میگذارد که خداوند فرمود به وسیله این قائم از آنها انتقام میگیرم . ادامه دارد...... 📗کتاب منجی آخر الزمان فاطمه اوجاقلو @montazeranezohoormahde
📚 📖 1️⃣ این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است. وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...« از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! _ عَدنان» برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 👇