#کلامآخر
🦋در زندگی
💫هیچ چیز قیمتی تر و مهم تر
🦋از این نیست
💫که قلباً در آرامش باشیم و
این آرامش با حضور خدا در
قلب های ما شکل میگیره
آرامشی ماندگار با حضور خدا
🦋الهی همیشه
💫قلبتون پر ازآرامشی الهی باشه
🦋امیدوارم تمام خیرات و برکات
و زندگیی پاک و آرام و بدون گناه
براتون رقمبخوره،عمرتون به رنگ زیبای خدا و نامه اعمالتون سرشار از حسنات
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
خودش چیزی نمیگفت.
تودار تر از این حرفا بود
شهید پورجعفری فهمید مشکل مالی دارد بی سروصدا با سردار قآنی مطرح کرد؛
او هم به معاون مالی نامه داد یکی از ماموریتهای سردار را به حسابش بریزند
وقتی فهمید اول پول را برگرداند، بعد هرسه را توبیخ کرد
حتی برای یک ماموریت خارج کشور ریالی نگرفته بود....
#سردار_دلها
#شبتون_شهدایی
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل در این شب ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌸🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
حیدر بادنور
#جوانان_را_با_امام_زمان_آشتی_بدید
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ولی خدا فرمود:
والله تا سیدیمانی و سپاهش مکه وکعبه( بیت الله )را متصرف نشوند، و فضایی امن و در امنیت کامل برای خروج امام علیه السلام ایجاد نکنند ،حضرت خروج نخواهند فرمود
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
اینکه ما فکر کنیم حضرت علیه السلام در غربت وتنهایی وبی محافظ و فدایی در کنار بیت الله فریاد(( ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم))سر میدهد اشتباه است
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
حضرت ارواحنا فدا در میان محافظان سلحشور یمنی خود که که با جانشان از او حفاظت میکنند و کاملا بر عربستان مسلط شده اند اعلام خروج میفرمایند
ان شاالله ثم شا محمد وآل محمد
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آیت الله بهجت رضوان الله علیه:
«««منتظران ظهور چشم به حوادث یمن داشته باشند»»»
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آیت الله روح الله قرهی (دامت برکاته) :
اگر علم، بیست و هفت حرف باشد، تا زمان حضرت فقط دو حرف آن کشف شده، امّا در زمان آقا همه آن کشف میشود، آقا بر سر مردم دست میکشند و عقول کامل میشود. آقا، آقاست!
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آقا، آقایی است که جدّ مکرّمش، امام صادق(عليه السّلام) که روایت مورد بحثمان را فرمودند -بیان میفرمایند: «لو ادرکته لخدمته مادام حیاتی»، اگر او را درک میکردم، تا زنده بودم، خادم او میشدم.
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آقا، آقاست! به آقا توسّل بجویید. درست است که آقا به صورت ظاهر غایب هستند، امّا ما الآن در دوران امامت ایشان هستیم و امام زمانمان، آقاست.
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
پس باید بدانیم که یک چیزی بوده که ما را در این زمان به این دنیا آوردند. ما در زمان امامت امام زینالعابدین، امام باقر(عليه السّلام) و یا ائمّه دیگر نیستیم، بلکه در زمان آقاجان که آنچه خوبان همه دارند، او یکجا دارد، هستیم. آقایی که تمام خصایص انبیاء و معصومین را دارد. آقایی که آقای آقاهاست.
🕋🌺🕋🌺🕋
به آقا! توسّل داشته باش و بدان که کرم آقا هم نسبت به کرم اهل کرم مانند پیامبر، امیرالمؤمنین و ... بیشتر است. کرم آقا مافوق کرم کریمان عالم است. چون همه چیز ایشان باید مافوق باشد.
🕋🌺🕋🌺🕋
ولی خدا فرمود:
پس از یاد وذکر خدا ، چیزی مثل بخشش دیگران ،قلب ودل را آرام نمیکند
ببخشیم تا ببخشندمان!!!
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
حضرت بقیة الله الاعظم (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا) به یکی از اولیای خدا فرموده اند:
احسن کما احسن الله علیک! احسان کن همانطور که خدا به تو احسان کرده است.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
قطب العارفین وقدوة السالکین حضرت آیت الله انصاری همدانی رضوان الله علیه میفرمایند: لذتی که برخی از ما از عبادات و مناجاتمان در این دنیا می بریم از لذت برخی که در بهشت هستند هم بیشتر است!!!
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی):
عزیز دلم! سعی کن هر شب با آقا حرف بزنی، سعی کن هر ساعت یک دعای سلامتی آقا را بخوانی، سعی کن جلوات و ظواهر دنیا تو را فریب ندهد.
اگر چشمت را از نامحرم دوختی، برندهای؛ چون چشم گناهبین، امام زمان بین نمیشود.
🌺🕋🌺🕋🌺🕋
اگر گناه نکردی و با این چشمت، در فضای مجازی و ... به انحراف نرفتی. اگر زبانت و گوشت را کنترل کردی، این وعده، وعدهی خود حضرت است که فرمودند:
من به دیدن شما هم میآیم، اگر اینطور عمل کنید.
🕋🌺🕋🌺🕋
قربان مظلومیّتت بروم، اینقدر آقا تنهاست که به شخصی که به محضر مبارکش رسیده است فرموده اند: جوانها را با من آشتی بدهید.
«السّلام علیک یا مولای یا بقیّة اللّه»
😭😭😭
آیت الله روح الله قرهی (دامت برکاته) :
چه خوب است انسان با آقاجان همنشینی کند. مگر میشود یک زمانی انسان با آقاجان همنشینی کند؟! بله، عرض کردم با سخن گفتن با آقا می توان با مولا همنشین شد.
🌺🕋🌺🕋🌺
هر شب دقایقی با آقاجان حرف بزن. گفتم به تعبیر عامیانه موقعی که دیگر مسواک هم زدی و میخواهی بخوابی در یک خلوتی با آقاجان حرف بزن.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
در خوابگاه هستی، در حجره هستی، از کنار همسر دور شو، برقها که خاموش شد یک لحظاتی با آقاجان حرف بزن. آن آقای خوبیها، مولا امام زمان(روحی له الفدا) عنایت میکند.
🕋🌺🕋🌺🕋
بگو: آقاجان! همه چیز در دست شماست. شما عین الله الناظره هستید، شما ید اللّه هستید. آقاجان! دست من بیچاره را بگیرید. آقاجان! اینطور که از مباحث معلوم است و اولیاء خدا میگویند: بعد از نفس آخر که رفتیم، تازه میگوییم راحت شدیم، پس معلوم است سخت است.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋
پیامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) فرمودند: هرچه ما پیر میشویم، نفس جوان میشود. نفس دون، نفس امّاره دور من را گرفته و گرفتارم کرده است، آقا! عنایت کنید، یابن الحسن! شما باید بزرگواری کنید، شما باید عنایت داشته باشید.
🕋🌺🕋🌺🕋
🌴گوهر معرفت 🌴
والسلام علیکم و رحمةالله وبرکاته
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا قَاصِمَ شَوْکَهِ الْمُعْتَدِینَ...
🌱سلام بر تو و بر اعجاز دستهایت آن گاه که گَرد ستم را از روی شانه های زمین می تکانی و تاج و تخت فرعونیان را سرنگون می سازی...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰
آقا مرا کنار خودت جای می دهی؟
لطفی بزرگ در حق این روسیاه کن
یک روز، نه! ثانیهای، لحظهای فقط
چشم مرا مسیر قدمهای ماه کن
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
💐عهد و پیمانی روزانه با امام زمان عج با خواندن دعای عهد 🌸
🎙دعای "عهــــد" با نوای استاد فرهمند
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
در سوره عصر منظور پروردگار از قسم خوردن به عصر چه عصرى میباشد⁉️
خداى تعالى در اين سوره میفرمايد: «وَالعَصْرِ»، قسم به عصر. يك عصرى داريم و يك صبحى. زمانهايى كه فشار زياد است آن را خداى تعالى عصر گفته است. در كرهى زمين از وقتى كه بشر روى زمين زندگى میكند يعنى از زمان حضرت آدم دو واقعه مهم و دو عصر پر اهميت بوده و خواهد بود:
يكى عصر ظهور رسول اكرم صلی الله عليه وآله و يكى هم عصر غيبت امام زمان عليه السلام و يا اول ظهور حجه بن الحسن عليهالسلام است و خود كلمه ى عصر به معناى فشار است.
به بعد ازظهر عصر میگوئيد بخاطر اين است كه انسان صبح تا غروب زحمت كشيده و خسته شده لذا به آن عصر میگويند. ولى اگر اين خسته شدن و فشار نبود، حيات نبود، آينده نبود، صبح تا غروب شخص رفته كار كرده زحمت كشيده پول به دست آورده درست است كه خسته شده اما جيبش پر پول شده، زن و بچه اش راحت شده اند.
در عصر ظهور پيامبر اكرم صلی الله عليه وآله مردم مسلمان در فشار عجيبى بودند. در شعب ابي طالب اين ها را تبعيد كرده بودند و آب و نان به آنها نمیدادند. خود پيغمبر اكرم صلی الله عليه وآله را مجبور كردند كه حضرت از مكه به مدينه هجرت كنند. اگر آن فشارها نبود الان ما مسلمان و شيعه نبوديم، بت پرست بوديم.
و يكى هم عصر غيبت حضرت ولى عصر عليه السلام است كه ما در فشاريم، فشار عجيبى است منتهى عادت كرده ايم و ضاقت الارض را درك نكرده ايم والاّ الان زمانى است كه در هر كجاى عالم برويد دين نگه داشتن مثل آتش در كف دست نگه داشتن است (روايت دارد زمانى است كه هر كجاى عالم برويد دين نگه داشتن مثل آتش در كف دست نگه داشتن است).
صبح متدين و با ايمان از خانه خارج میشود و شب دينش را از دست داده. در اين زمان انسان در فشار معنويت است كه خودش را نمیتواند به راحتى اصلاح كند و به طرف كمالات برود و موفق نمی شود،
مشكلاتى پيش می آيد چون مردم اين زمان نمی پسندند كه انسان هميشه راست بگويد، درست باشد، حسادت نداشته باشد، خلاصه اقتدا كند به پيامبر اكرم صلی الله عليه وآله و ائمه اطهار عليهم السلام وامام زمان عليه السلام.
يكى از اين دو عصر مهم كه ظهور پيامبر اكرم صلی الله عليه وآله میباشد گذشته و ان شاءاللّه سعادت ما را تأمين كرده و با يك جمله (كه اگر به آن عمل شود) تمام سعادت دنيا و آخرت ما و همه حقايق در وجود ما پياده می شود و آن جمله اين است:«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».
عصرى كه باقى مانده عصر اول ظهور حجه بن الحسن عليه السلام است كه شماها بايد خودتان را مثل اصحاب سيدالشهداء عليهالسلام مثل حبيب بن مظاهر، هانی بن عروه، مسلم بن عقيل، حضرت علی اكبر و حضرت قاسم بن الحسن آماده كنيد.
اوتادى كه در روى زمين زنده هستند زمان ظهور می آيند. خداى تعالى اصحاب كهف را رجعت میدهد.
اگر خداى تعالى اراده كند كه ظهور بشود از ميان ماها خدا عدهاى را جمع كند «فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّـهُمْ وَيُحِبُّونَهُ» خدا عدهاى را می آورد كه هم آنها خدا را دوست داشته باشند و هم خدا آنها را دوست داشته باشد
و ان شاءاللّه نگذاريد كه نوبت را به ديگران بدهند خودمان همت كنيم، سستى به خودمان راه ندهيم الان اگر اعلام ظهور شود لبيك بگوييد.
«فَلا تَخافُوهُمْ وَخافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُـؤْمِنِـينَ» «وَلا تَهِنُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِـينَ»
محزون نشويد كه زندگى و زن و بچه و بانكم را چه كار كنم. «كَلَمْحِ البَصَرِ» ممكن است چشمت را روى هم بگذارى و باز كنى ببينى ظهور شده است.
📚کتاب انوار صاحب الزمان علیه السلام،سوال187
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هانریکربن و مهدویت
🔵 یکی از مهمترین رموز موفقیت و پویایی شیعه
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#استاد_فوادیان
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 یک کار برای امام زمان که همه میتونیم انجام بدیم.
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#استاد_عالی
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دکتر جلیلی: شهید رئیسی نشان داد که کشور معطل توافقها و کنوانسیونها نمیماند
دکتر سعید جلیلی در جمع پرشور مردم اراک:
🔹در بزنگاه تاریخی هستیم؛ نیروی جوان، تحصیلکرده و متخصصی داریم که آماده کار است.
🔹اگر ۱۰ پالایشگاه همانند ستاره خلیج فارس داشته باشیم، نه تنها نیازی به فروش نفت نداریم بلکه نفت منطقه را میخریم و علاوه بر ارزآوری، هزاران شغل برای جوانان این مرز و بوم ایجاد میکنیم.
🔹کدام مسیر را میخواهیم انتخاب کنیم؟ اینکه بگویند اصلا نیازی به پالایشگاه نداریم. الان فلان توافق اتفاق نیفتد، اگر فلان کنوانسیون اجرا نشود، نمیتوانیم به مسیر ادامه دهیم.
🔹شهید رئیسی نشان داد که کشور میتواند با قدرت پیش برود و معطل توافق و کنوانسیون نمیماند.
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ به بیاخلاقیهای انتخاباتی، خود را آلوده نکنید!
#کلیپ استاد شجاعی
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
🌹نیت خوب مقصد زیبا
🌸امیرالمومنین امام علی علیه السلام می فرمایند:
♦️عَوِّد نَفسَكَ حُسنَ النِّيَّةِ وَ جَمیلَ المَقصَدِ، تُدرِک فى مَباغیكَ النَّجاحَ
♦️خودت را به داشتن نيّت خوب و مقصد زیبا عادت ده، تا در خواسته هایت موفق شوى.
📚 غررالحکم، ح 6236
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
🔴 حضور امام زمان در ایام حج در کنار حجاج
🔵 ابن بابویه (شیخ صدوق) از محمد بن عثمان (دومین نایب خاص امام زمان (عج) در زمان غیبت صغری) روایت کرده که گفت:
🔺 «به خدا سوگند که صاحب الامر- عجّل اللّه تعالی فرجه- هر سال در موسم حج، در کعبه و مشعر حاضر میشود و مردم را میبیند و میشناسد و مردم نیز او را میبینند اما نمیشناسند. و از او پرسیدند که:
🔸 تو صاحب این امر را (در ایام حج در مکه) دیدهای؟
🔸 گفت:
🔸 بلی! در این نزدیکی دیدم که به پردههای کعبه چسبیده بود، در مستجار و میگفت:
🔺 خدایا به [وسیله] من، انتقام بکش از دشمنان خود
📚 کمال الدین، ج ۲ ص۴۴۰ بحار ج ۵۱ ص ۳۵۰
#امام_زمان
#حج
سلام #امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
نکته روز:
خیلی از اوقات برخی ناراحتی های کوچک روی هم جمع میشه و در آخر عین بمب منفجر میشه و زندگی رو زهرمار میکنه
بهترین راه برای اینکه این ناراحتی ها جمع نشه اینه که اولا با همسرتون حرف بزنید و مشکل رو حل کنید
خیلی جاها هم بگذار و بگذر
کش نده
عبور کن برو
دو روز دیگه یادت میره
اینجوری اعصابت راحت تره
تا اینکه بخاطرش دعوا راه بیندازی و یه هفته اوقات خودت و همسرت رو تلخ کنی
ارزشش رو نداره
این دعواهای کوچک باعث فراری شدن مرد از خونه میشه
آی خانم با همین رفتارها و تکنیکهای کوچک ، شوهرت رو پاگیر زندگیت کن
اگر نکنی مجبوری خدای نکرده بهم پیام بدی که وای شوهرم بهم خیانت کرده ، حالا چی کنم ؟
آی آقا
به جای گیر دادن به هر چیز تو خونه ، خودت رو سرگرم درست کردن کم و کاستی خونه کن
کولر رو درست کن
یه دست به انبار بکش
دست از سر زن و بچه ات بردار و کم گیر بده بهشون
نذار از بودنت تو خونه ناراحت باشن
فضائل علوی:
پیامبر اکرم میفرمایند:
من شهر علم هستم و علی دروازه آن ،هر که بخواهد به شهر وارد شود باید از درب آن وارد شود
بریم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم
داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش
بسیار جذابه از دست ندید..
ان شاءالله هر روز قسمتهایی از این داستان جذاب در کانال میفرستیم
👇👇👇👇
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_دوم
2️⃣
با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون
می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :
»چیکار داری اینجا؟«
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :
»بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟«
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به
لکنت بیفتد :
»اومده بودم حاجی رو ببینم!«
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از
کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :
»همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!«
ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و
عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :
»ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟«
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار
گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :
»بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟«
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :
»حیدر تو رو خدا!«
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و
استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :
»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!«
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم:
»دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...«
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :
»برو تو خونه!«
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و
وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا
احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار
فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب
ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها
بیرون آمد و رو به عمو کرد:
»بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.«
شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را
فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:
👇
»عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیست باهاشون کار کنیم.«
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی ها؟! به ذهنم هم نمی رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی فهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی ها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :
»من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله
کنم!«
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش های عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی تابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز می لرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر می خندید. انگار همه تلخی های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمی فهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :
»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیست . اما حالا من این شربت رو به فال نیک می گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه السلام رو از دست نمیدم!«
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانی های زن عمو را در هاله ای از هیجان می شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا می فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملا شدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانه اش به نرمی می لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
ادامهدارد