کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش اول 1⃣ به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهره
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
دوست🤝
بخش دوم2⃣
اما ابراهيم
گوشه اي نشسته بود به فكر کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن
كه زنده نيستم.
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني باالي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي .
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
دوست🤝
بخش سوم3⃣
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءاهلل نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالان غرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم دوست🤝 بخش دوم2⃣ اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر کنارش نشستم. با تعج
📚کتاب سلام بر ابراهیم
گمنامی🥀
مصطفی هرندی
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در
چهره اش موج میزد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شهید حرکت کردیم. ابراهیم
خسته بود و خوشحال.
:گفت یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی در از عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او
را بیاوریم
خبر خیلی سریع رسیده بود .تهران همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد
میخواستیم چند روزی تهران ،بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه
.است
قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم
000
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بودیم
پیرمردی جلو آمد او را میشناختم پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود سلام کردیم و جواب داد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆
کانال شهید ابراهیم هادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم
گمنامی بخش دوم2⃣🥀
مصطفی هرندی
همه ساکت بودند برای جمع جوان ما غریبه مینمود انگار میخواست
چیزی بگوید، اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم زحمت کشیدی اما پسرم!
پیر مرد مکثی کرد و گفت پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت چشمانش گرد شده بودار
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک شد. صدایش
هم لرزان و خسته!
دیشب پسرم را در خواب دیدم به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه ه افتاده بودیم هر شب مادر سادات حضرت زهرا.س. به ما سر میزد اما حالا دیگر چنین خبری نیست
پسرم :گفت «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند
پیر مرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد میتوانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده بود. گمنامی
***
بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد میگفت دیگر شک ندارم شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و
امير المؤمنين کم ندارند.
مقام آنها پیش خدا خیلی بالاست
بارها شنیدم که میگفت اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین
در کربلا ،باشد وقت امتحان فرا رسیده
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
فقط برای خدا بخش اول 1⃣
رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد.
پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و
خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم!
دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب
نميآوردي حتمًا اسير ميشدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از
بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت:
نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي!
اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بيفايده بود.
مدتي گذشت. دوباره به حرفهاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم
رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد.
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا
ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومترآن
هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالای داشــته
باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
امــا ابراهيم چيزي نمي َ گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از
دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصبانی شده بود
ادامه دارد...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم فقط برای خدا بخش اول 1⃣ رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مج
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
فقط برای خدا بخش دوم 2⃣
گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي
ميآمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من
تقريبًا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و
حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي
شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نميزد!
علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد.
٭٭٭
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم
که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟
ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم.
بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه ميکني؟! گفت: زندگي ميکنم.
دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا ميرفتم.
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم
از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خميني)ره(براي شماست.
پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه
باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي!
ً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن
ابراهيم گفت: اولا
باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نميکند. شما شــك نكنيد، كار براي
رضاي خدا هميشــه جواب ميدهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه،
کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
ادامه دارد ...
#قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💛⃞🔆
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
معجزه اذان 🗣
روایتاز : حسیناللهکرم
در ارتفاعات انار بودیم . هوا کاملاً روشن شده بود . امداد گز زخم گردن ابراهیم را بست . مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن بیسیم بودم . یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت : حاجی ، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
مثل بازجو ها پرسیدم : اسمت چیه ، در چه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت : درجه ام سر گرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند . ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم . پرسیدم : چقدر نیرو روی تپه هستند . گفت : الان هیچی!!
چشمانم گرد شد . با تعجب گفتم : هیچی!؟
جواب داد : ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم . بقیه نیروها را هم فرستادم عقب ، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا!؟
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم : یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید : این المؤذن؟!
این جمله احتیاج ترجمه نداشت . با تعجب گفتم : مؤذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد . با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه کرد :
به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید . به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها میجنگیم . باور کنید همه ما شیعه هستیم . ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم . صبح امروز وقای صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان گفت ، تمام بدنم لرزید . وقتی نام امیرالمؤمنین(ع) را آورد با خودم گفتم : تو با برادران خودت میجنگی . نکنه مثل ماجرای کربلا ...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد : برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم .
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک معجزه اذان 🗣 روایتاز : حسیناللهکرم در ارتفاعات انار بودیم . هوا کا
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
معجزهاذان✨
لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم : من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم . هر کس میخواهد با من بیاید . این افرادی هم که با من آمدهاند دوستان هم عقیده من هستند . بقیه نیروهایم رفتند عقب . البته آن سربازی که به مؤدن شلیک کرد را هم آوردم . اگر دستور دهید او را میکُشم . حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است با نه؟!
مثل آ های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش میکردم . هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم ، بعد از مدتی سکوت گفتم : آره ، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم . رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود . تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند . نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد . میگفت : من را ببخش، من شلیک کردم . بغض گلوی من را هم گرفته بود .
حال عجیبی داشتم . دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود . می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت : آن طرف را نگاه کن . یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند . بعد ادامه داد : سریعار بروید و تپه را بگیرید . من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه . با آزاد شدن آن ارتفاع ، پاکسازی منطقه انار کامل شد . گردان کماندویی هم حمله کرد . اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشار نیروهای آن از بین رفت و حمله آن ها ناموفق بود . روز های بعد با انجام عملیات محمد رسول الله (ص) در مریوان ، فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد .
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک معجزهاذان✨ لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
معجزه اذان✨
به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت . بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد . هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک ، جمال تاجیک و حسن بالاش و ... در این عملیات به دیدار یار شتافتند . ابراهیم چند روز بعد ، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد . همان روز اعلام شد : در عملیات مطلع الفجر که رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد . بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت . نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود . همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچهها سقوط کرد .
از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت . در زمستان سال ۱۳۶۵ درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم . قسمتی از کار هماهنگی لشکر ها و اطلاعات عملیات با ما بود . برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر به مقر آن ها رفتم . قرار بود که گردان های این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند . پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها ، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم .
از دور یکی از بچه های لشکر بدر را ریدم که به من خیره شده و جلو میآمد!
آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد . جواب سلام را دادم و بی مقدمه یا لهجه عربی به من گفت : شما در گیلان غرب نبودید؟! با تعجب گفتم : بله . من فکر کردم از بچه های منطقه غرب است .
بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات اتار ، تپه آخر!
کمی فکر کردم و گفتم : خب!؟ گفت : هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟! با تعجب گفتم : بله ، شما؟!
با خوشحالی جواب داد : من یکی از آن ها هستم!!
تعجب من بیشتر شد . پرسیدم : اینجا چه میکنی؟! گفت : همه ما هجده نفر در این گردان هستیم ، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم . ایشان ما ار کامل میشناخت ، قرار شد بیائیم جبهه و با بعثی ها بجنگیم!
خیلی برای من عجیب بود . گفتم : بارک الله ، فرمانده شما کجاست؟! گفت : او هم در همین گردان مسئولیت دارد . الان داریم حرکت میکنیم به سمت خط مقدم . گفتم : اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس ، من الان عجله دارم . بعد از عملیات میام اینجا و مفصل همه شما را میبینم . همین طور که اسامی بچه ها را مینوشت سوال کرد : اسم مؤذن شما چی بود؟!
جواب دادم : ابراهیم ، ابراهیم هادی .
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک معجزه اذان✨ به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
معجزهاذان🗣
گفت : همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم
از فرماندهان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم ساکت شدم . بغض گلویم را گرفته بود . سرش را بلند کرد و نگاهم کرد .
گفتم : ان شاء الله توی بهشت همدیگر را میبینید! خیلی حالش گرفته شد . اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد . من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم . این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود . در اسفند ماه ۱۳۶۵ عملیات به پایان رسید . بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند . یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر بدر نوشته بود پیدا کردم . رفتم سراغ بچه های بدر . از یکی از مسئولین لشکر سراغ گرداتی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود . آن مسئول جواب داد : این گردان منحل شده .
گفتم : مسخواهم بچه هایش را ببینم . فرمانده ادامه داد : گردانی که حرفش را میزنی به همراه فرمانده لشکر ، جلوی یکی از پاتکهای سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند . تلفات سنگینی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند . بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : کسی از آن گردان زنده برنگشت! گفتم : این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند . اسامی آنها اینجاست ، من آمده بودم که آنها را را ببینم . جلو آمد . اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد . چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت : همه این افراد جزء شهدا هستند! دیگر هیچ حرفی نداشتم . همینطور نشسته بودم و فکر میکردم .
با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد ، هجده نفر هم مثل حرّ قعر جهنم به بهشت رفتند . بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم : ان شاء الله در بهشت همدیگر را میبینید . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد . بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون . من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید ، تا دل دشمن را به لرزه در آورد . و آنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!
...................
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
دو برادر 👬
براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق
روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن ميآوردند! با شســتن دستهاي آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار
او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند.
شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين
كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با
ّ تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!😂😂
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير
آب گرفت و...
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه
ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيهام را دادم كه سرش را خشک
کند!
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند
روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها
سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و
ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچهها خوشــحال دورشان جمع شدند و
روبوسي كردند.
يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به
سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل
بچهها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين
رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچهها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما
ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
ادامه دارد
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
کانال شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک دو برادر 👬 براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طب
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک
قسمت اول سلاح کمری🔫
❄️آخرين روزهاي سال شصت بود،با جمعآوري وسايل و تحويل سلاحها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. 🫡بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كردهاند. گروه اندرزگو هم به همراه بچههاي سپاه گيلانغرب عازم جنوب بود. روزهاي آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند كه:
🧔🏻♂برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است. ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بيفايده بود. 🔻گفتم: "ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل بدي" كمي فكر كرد و
🔺گفت: "يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده" بعد هم پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده.
🔸یك هفته پيش هم محمد برگشته تهران. آمديم تهران سراغ آدرس محمد، اما گفتند از اينجا رفته و برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد.
🔺ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: "اميرآقا اگه ميتوني بيا با هم بريم كوهپايه" شب بود كه با هم راه افتاديم به سمت اصفهان و از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم.
🔸صبح زود بود كه رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم:
🔺"خُب كجا بايد بريم.
🔻" گفت: "خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشونمون ميده." كمي داخل روستا دور زديم، يک پيرزن داشت به سمت خانه خودش ميرفت و ما را كه غريبهاي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد.
🔺ابراهيم از ماشين پياده شد و بلند گفت: "سلام مادر" پيرزن هم با برخوردي خوب گفت:
🔻 "سلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟
🔺 " ابراهيم گفت: "ننه، اين ممد كوهپايي رو ميشناسي؟
🔻" پيرزن گفت:"كدوم محمد
🔺" گفت: "همون كه تازه از جبهه اومده، سنش هم حدود بيست ساله" پيرزن لبخندي زد و
🔻گفت:" بياين اينجا. بعد هم وارد خانهاش شد"
🔺 ابراهيم هم گفت: "امير ماشينت رو پارك كن" و خودش هم راه افتاد. 🔻پيرزن ما رو دعوت كرد. بعد هم صبحانه رو آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي كرد و گفت: "شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد" 🔻بعد گفت: "محمد نوه منه و توي خونه من زندگي ميكنه اما الان رفته شهر و تا شب هم برنميگرده
🔺" ابراهيم گفت:" ننه ببخشيدا، اما اين نوه شما كاري كرده كه ما رو از جبهه كشونده اينجا" پيرزن با تعجب پرسيد:
🔻"مگه چيكار كرده؟"
🔺ابراهيم ادامه داد: "يه اسلحه از من گرفته و قبل از اينكه تحويل بده با خودش آورده، الان هم به من گفتن بايد اون اسلحه رو بياري و تحويل بدي". پيرزن بلند شد و
🔺گفت: " از دست كاراي اين پسر نميدونم چكار کنم". ابراهيم گفت: "مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نميشيم".
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊