eitaa logo
| کانــون دختــران آفتابـــــ |
139 دنبال‌کننده
766 عکس
41 ویدیو
7 فایل
♡ خـــــــدا گـــــفت تـــــو ریـــــحانه خـــــلقتی ♡ _________________________________________ 💕 کانون دختران آفتاب 🔹 تشکل دانشجویی گام دومی ها 🔸 دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ارتباط با ادمین : 🍃 🆔 @mr_yamhosseini
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ همانطور که جلوی ظرفشور ایستاه بودم. سلام کردم و گفتم:چیزی نمیخوای؟جوابم را مثل همیشه داد و گفت:آب میخوام. گفتم: باشه الان میارم. وقتی کمکش کردم آب بخورد،سرم را پایین انداخته بودم و توی صورتش نگاه نمیکردم.آب که خورد،چشم هایش را بست و گفت:امروز یه اتفاق جالب افتاد،حدس بزن با کی حرف زدم؟ طوری عادی حرف میزد که فکر کردم همه اتفاقات چند ساعت پیش خیابان را در خواب دیده ام.گفتم:با کی؟ گفت:با یه خبرنگار،توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که کنارم نشست .در مورد وضعیت صورتم پرسید،منم گفتم تصادف کردم. روی مبل جا به جا شدم و با تعجب پرسیدم:تصادف؟؟!! رجب نفس نفس میزد،آهسته گفت:اونم مثل شما تعجب کرد.بهش گفتم با صدام تصادف کردم خندیدم و گفتم:پس بنده خدا رو سر کار گذاشتی؟ گفت:نه طوبی خانم ،چرا باید همچین کاری بکنم،تازه خیلی از جوابم خوشش اومد و خندید و گفت: حاج آقا من خیلی وقتا شما رو توی راهپیمایی ها و مراسم دیدم.این دفعه دیگه تصمیم گرفتم بپرسم صورتتون چی شده.بعدش شماره تلفن ازم گرفت که قرار بذاره و بیاد خونه برای مصاحبه.فکر میکردم رجب متوجه شده که گریه کردم و میخواهد شوخی کند .از جا بلند شدم و تلوزیون را روشن کردم.گفتم: امروز استاد رحیم پور ازغدی سخنرانی داره.به جای اینکه سر به سر من بذاری،بشین برنامه ای که دوست داری نگاه کن. کنترل تلوزیون را ازم گرفت و گفت:حتما نگاه میکنم ولی سر به سرت نذاشتم.تازه شماره محمدرضا رو هم دادم. همان شب محمدرضا به خانه مان آمد و گفت که از خبر نگاری مشرق نیوز با او تماس گرفته اند.این ماجرا شروع رسانه ای شدن رجب بود. یک سال از اولین مصاحبه رجب میگذشت.در این مدت خبرنگاران زیادی برای مصاحبه به خانه مان آمدند و حالا مطالب زیادی در مورد رجب در اینترنت وجود داشت. خبرگذاری فارس آیین، نکوداشتی به مناسبت اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب برگزار کرده بود. رجب و وحید برای این مراسم به تهران رفته بودند.بارها به رجب زنگ زدم تا از وضعیت رجب مطمئن شوم.وقتی تلوزیون برنامه مراسم را نشان داد در خانه تنها بودم.هنوز هم باورم نمیشد همان صورتی که رجب بخاطرش سال ها خانه نشین شده بود.حالا کل قاب تلوزیون را پر کرده بود. به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از روی مبل بلند شدم و درست روبروی مبل نشستم.با تصویر رجب فاصله کمی داشتم. وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند،باز هم مثل مجروحیتش همه را شوکه کرد.وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند:آرزوی دیدار رهبر. دیگر چیزی از اخبار نفهمیدم .خاطرات یک سال گذشته ،توی ذهنم ورق میخورد و من هنوز نمیتوانستم باور کنم.از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم. جلوی در اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.سال های زیادی وقتی به این اتاق می آمدم.رجب روی تخت دراز کشیده بود و فقط به سقف نگاه میکرد.چقدر برای خوردن یک قاشق غذا زجر میکشید.هنوز صدایش که میگفت:دلم برای یک لقمه نون لک زده،توی گوشم بود.همیشه با خودم فکر میکردم اگر من به جای او بودم چند روز تحمل میکردم؟ ولی رجب بیست و هفت سال زندگی کرد.آن شب به اندازه همه سال های مجروحیت رجب گریه کردم.چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آنقدر بیحال نفس میکشید که شک میکردم زنده باشد.چه شب هایی که از درد خوابش نمیبرد و تا صبح در حیاط راه میرفت.به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب میرفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید میشد و این همه سختی نمیکشید.یاد حرف های محمدرضا افتادم که میگفت:بابا بخاطر وضعیتی که داره،روزی هزار بار جلوی چشمامون شهید میشه.هنوز صدای گریه بچه هایم توی گوشم بود.چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر میگشت و زندگی من و بچه هام طور دیگری بود.نه اینکه رجب مجروح نشود،نه اینکه کسی کاری برایمان بکند،فقط دلم میخواست با حرف هایشان به دردمان اضافه نکنند. بعد از اینکه تصویر رجب در سایت ها و شبکه های تلوزیونی دیده شد،راحت تر خانوادگی بیرون میرفتیم.چند روزی میشد که دلم خیلی هوای پدر و مادرم را کرده بود.با وحید قرار گذاشتیم که بر سر مزارشان در بهشت رضا برویم.قبل از رفتن با وحید به درمانگاه رفتیم و رجب هم سوار کردیم.رجب صندلی جلو نشسته بود.صورتش را نمیدیدم. دستم را سر شانه اش زدم و پرسیدم دکتر چی گفت؟ رجب گفت:هیچی،گفت سرما خوردی.گفتم:خب این و که ما هم فهمیدیم. میخواستی بگی یه داروی قوی بده زودتر خوب بشم.گفتی میخوام برم کربلا؟ رجب گفت:بله ،دارو داد ایشالا زود خوب میشم. رو کردم به وحید و گفتم:شیشه رو بده بالا باد سردی میاد.وحید توی آینه نگاهم کرد و با خنده گفت: مامان اینقدر نگران نباش بابا که چیزیش نیست،فقط سرما خورده.گفتم: میدونم سرما خورده ،ولی وقتی میخوای بری سفر،باید بیشتر مراقب باشی.اگه توی سفر مریض باشی اصلا بهت خوش نمیگذره. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab