eitaa logo
| کانــون دختــران آفتابـــــ |
139 دنبال‌کننده
766 عکس
39 ویدیو
7 فایل
♡ خـــــــدا گـــــفت تـــــو ریـــــحانه خـــــلقتی ♡ _________________________________________ 💕 کانون دختران آفتاب 🔹 تشکل دانشجویی گام دومی ها 🔸 دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب ارتباط با ادمین : 🍃 🆔 @mr_yamhosseini
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ رجب نمیتونست روبوسی کنه و برای همین فقط گونه اش را به صورت حمید کشید. هروقت این کار را میکرد،دلم برایش می سوخت که نمیتواند بچه هایش را ببوسد. محمدرضا آلبوم را ورق زد و عکس های جبهه را آورد و گفت:بابا وقتی ترکش خوردی چه جوری بود؟چه حسی داشتی؟ رجب گفت:چیز زیادی یادم نیست.شاید به اندازه یکی دو دقیقه .خیلی درد داشتم.فهمیدم از سر و صورتم خون میاد.خودم فکر کردم سرم جدا شده.اصلا فکر کردم دارم شهید میشم... آرنجم را به محمدرضا زدم و گفتم:پاشو بیا به من کمک کن.میخوام کیسه برنج را خالی کنم ،زورم نمیرسه و خودم بلافاصله به آشپزخانه رفتم.محمدرضا دنبالم آمد و سراغ کیسه برنج رفت.دستش را کشیدم و گفتم: نمیخواد کیسه رو خالی کنی،فقط نمیخواستم دیگه سوال بپرسی. گفت:خب چرا؟ گفتم:چرا نداره مادر جان،من که زنشم توی این سال ها هیچ وقت نشده برام از جبهه تعریف کنه.من فقط میدونستم میره،ولی هیچی نمی گفت اصلا تو که میدونی بابات از اون مردای پر حرف نیست.نه الان، قبل از مجروحیتش هم زیاد حرف نمیزد. محمدرضا از در آشپزخانه به هال سرک کشید و آهسته گفت:وقتی باهاش رفتم تهران برای کمیسیون پزشکی،از دکترا شنیدم موقعی که ترکش خورده،یه قسمت از جمجمه اش آسیب میبینه.به خاطر همینه که چیزی یادش نمیاد.راستش میخوام مطمئن بشم. گفتم:من نمیدونم،فقط حس میکنم هر وقت از این سوالا میپرسین بابات میره تو فکر.راستی از روزی که برگشتی چند بار ازت پرسیدم جواب درست ندادی،اون روز که تهران بودین،ناهار چی خوردین؟محمدرضا چهره اش در هم شد و گفت:هیچی مامان،یه چیزی خوردیم دیگه.بعد دست هایش را توی جیبش کرد و خواست از آشپزخانه بیرون برود که دستش را گرفتم و گفتم: وایستا،یه چیزی هست که داری ازم مخفی میکنی.اگه نگی مجبورم برم از بابات بپرسم. محمدرضا به ظرفشویی تکیه داد و من هم روبرویش ایستادم.سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:وقتی گفتن بعد از ظهر نوبتتون میشه، بابا گفت حالا که وقت داریم من و ببر مرقد امام.گفتم:تو که بار اولت بود میرفتی تهران، راه رو گم نکردی؟محمدرضا سرش را بالاگرفت اشک توی چشم هایش حلقه زده بود و گفت: بین راه از چند نفر پرسیدم .نمیدونم کجای شهر بود که بابا گفت گرسنه شده.رفتیم یه رستوران که غذا بخوریم...غذا خوردیم دیگه مامان. بازوهایش را گرفتم و تکانش دادم و گفتم:حرف بزن محمدرضا جون به لبم کردی. بغض کرده بود وصدایش میلرزید و گفت:وارد رستوران که شدیم همه یه جوری نگامون کردن .به روی خودمون نیاوردیم و یه گوشه ای دور از بقیه نشستیم.تازه نشسته بودیم که صاحب رستوران دستش رو گذاشت سر شونم،خدا خدا میکردم چیزی نگه که بابا ناراحت بشه.تا نگاش کردم گفت:برید یه جای دیگه، ما غذا نداریم.گفتم: ولی این همه مشتری دارین.از حرفایی که زد فهمیدم میترسه مشتری هاشو از دست بده.خیلی دلم شکست مامان.دنیا روی سرم خراب شد. توی اون شهر غریب،مونده بودم بابا رو کجا ببرم. هنوز داشت حرف میزد که طاقت نیاوردم و از آشپزخنه بیرون زدم.کنار بخاری دراز کشیدم.چادرم را روی سرم کشیدم و آهسته گریه کردم.نزدیک غروب تب کردم و تا صبح تب داشتم.هر بار که از خواب میپریدم، رجب بالای سرم نشسته بود و دستمال خیس روی سرم میگذاشت. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
❤️ بیست و شش سال از مجروحیت رجب میگذشت.در این مدت خیلی اتفاق های خوب و بد در زندگی افتاده بود.بچه ها سر وسامان گرفته بودند و من حالا صاحب چندین عروس و داماد و نوه بودم.هرچند بخاطر مخارج ازدواج بچه ها خانه مان را فروختیم و مستاجر شدیم، ولی خیالمان از بابت آنها راحت شده بود.رجب بیشتر راهپیمایی ها و یاد بود شهدا را شرکت میکرد و مثل سابق ،شب و روزش را توی خانه نبود. سال 1390 عمل قلب باز انجام داده بود و با وجود همه نگرانی ها،مشکلات عمل را تحمل کرده بود.مدت ها بود که بخاطر نگاه دیگران، رجب اجازه نمیداد حتی تا حرم همراهش بروم.مگر مواقعی که با ماشین یکی از بچه ها میرفتیم.چهارشنبه بود و مثل هر هفته حاضر شد تا به حرم برود.از اینکه تنها بیرون میرفت،همیشه نگران بودم و تا برمیگشت دلم هزار راه میرفت. آن روز تصمیم گرفتم بدون اینکه متوجه شود،دنبالش بروم.به محض اینکه صدای در را شنیدم،حاضر شدم ودنبالش راه افتادم.وقتی از خانه بیرون زدم، هنوز به سر کوچه نرسیده بود.تا جایی که امکان داشت ،چادرم را توی صورتم کشیدم و مراقب بودم فاصله ام حفظ را حفظ کنم. وقتی سوار اتوبوس میشد،چند دقیقه ای معطل کردم تا خیالم راحت شود که من را نمیبیند.درهای اتوبوس که بسته شد به طرف اتوبوس دویدم و با مشت به در کوبیدم . راننده در را باز کرد و سوار شدم.توی آینه نگاه کرد و گفت:یه ساعته ماشین توی ایستگاه وایساده پس چرا سوار نمیشی؟ امان از دست این زنا.... توی اتوبوس رجب صندلی پشت سر راننده نشسته بود و کسی حواسش به او نبود.میدان شهدا که پیاده شدیم.با فاصله کمتری از رجب راه میرفتم تا توی شلوغی ها گمش نکنم.مرد جوانی جلوی مغازه اش ایستاد بود و جنس هایش را تبلیغ میکرد:بدو بدو حراجه،آتیش زدم به مالم.یکی بخری دوتا میبری...چشمش که به رجب افتاد حرفش را قطع کرد.گردنش را به طرف رجب چرخاند و تا جایی که امکان داشت،نگاهش را ادامه داد. داشتم از جلوی مغازه اش رد میشدم که با صدای بلند خدا را شکر کرد.دعا کردم رجب صدایش را نشنیده باشد.دستم را مشت کردم و ناخن هایم را روی پوست دستم فشار دادم. چند متری از رجب عقب مانده بودم.قدمهایم را تند تر برمیداشتم تا زودتر برسم.دو سه پسر جوان روبرویم می آمدند.به رجب که رسیدند،راهشان را کج کردند.یک نفرشان با حالتی که معلوم بود وانمود میکند ترسیده است،جیغ زد و خودش را به شانه رجب کوبید رجب که روی زمین افتاد هر سه با صدای بلند خندیدند و به راهشان ادامه دادند.ناخودآگاه صدایش زدم و خیلی زود پشیمان شدم. چند قدمی اش ایستاده بودم و حواسم به مردمی بود که بی تفاوت از کنارش میگذشتند یکی دو نفر خواستند کمکش کنند ولی صورتش را که میدیدند کنار میکشیدند.بغض کرده بودم ودیگر طاقت نداشتم.کنارش ایستادم تا دستش را بگیرم،ولی یک نفر از مغازه داران جلو آمد و بلندش کرد.رجب دستش را روی سینه گذاشت و آهسته تشکر کرد.به چهار راه شهدا رسیده بودیم.وقتی میخواست از خیابان رد شود،خیلی ترسدم. چادرم را طوری توی صورتم کشیدم که فقط چشمانم بیرون باشد.بعد به فاصله یکی دو متر از او ایستادم و حواسم بود تا همزمان با او از خیابان رد شوم.باز هم همان نگاه های آزار دهنده مردم که تا جایی که گردنشان میچرخید،رجب را تعقیب میکردند.تمام این مدت گوش هایم چیزهایی میشنید و از زیر چادر لب هایم را میگزیدم که با کسی برخورد تندی نکنم.عده کمی هم بدون نگاه کش دار از کنارش رد میشدند.حتی یکی دو نفر از کسبه با دیدن رجب،دست روی سینه می گذاشتند و سلام میکردند. کم کم آرام شده بودم که متوجه چند زن جوان شدم.درست هم ردیف رجب راه میرفتند وبا صدای بلند حرف میزدند.رجب سرش را پایین انداخته بود و مثل همیشه آهسته میرفت.ناگهان یکی از زنها به طرف رجب چرخید.خودش را چند قدمی عقب کشید وبا صدای بلند خندید. صدای خنده اش توی گوشم پیچید و بعد جمله ای که دلم را بدجوری لرزاند:وای... این دیگه چی بود،من اگه این شکلی بودم خودمو میکشتم. لبم را گزیدم وبه مردمی که خیره خیره رجب را نگاه میکردند،زل زدم.پاهایم سنگین شده بود.اشک توی چشمانم حلقه زده بود و نمیتوانستم جلوی پایم را ببینم و با صورت زمین خوردم.سریع خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم.دندان هایم را فشار میدادم.دهانم مزه خون میداد.کنار پیاده رو ایستادم وبه رجب خیره شدم که میان تیر نگاه های مردم،به سختی راه باز میکرد و جلو میرفت.چند دقیقه بعد،به طرف خانه برگشتم و همه راه را گریه کردم.سال ها بود که از وضعیت رجب اینقدر درد نکشیده بودم.اذان ظهر به خانه رسیدم.هرچه سعی میکردم خودم را سرگرم کنم،بیفایده بود.صحنه هایی که دیده بودم،بارها جلوی چشمم قرار می گرفت و فکر رجب لحظه ای رهایم نمیکرد.یک ساعت بعد رجب برگشت.کلید که توی قفل چرخید،به آشپزخانه رفتم.نمیخواستم چشم های پف کرده ام را ببیند. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
❤️ همانطور که جلوی ظرفشور ایستاه بودم. سلام کردم و گفتم:چیزی نمیخوای؟جوابم را مثل همیشه داد و گفت:آب میخوام. گفتم: باشه الان میارم. وقتی کمکش کردم آب بخورد،سرم را پایین انداخته بودم و توی صورتش نگاه نمیکردم.آب که خورد،چشم هایش را بست و گفت:امروز یه اتفاق جالب افتاد،حدس بزن با کی حرف زدم؟ طوری عادی حرف میزد که فکر کردم همه اتفاقات چند ساعت پیش خیابان را در خواب دیده ام.گفتم:با کی؟ گفت:با یه خبرنگار،توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که کنارم نشست .در مورد وضعیت صورتم پرسید،منم گفتم تصادف کردم. روی مبل جا به جا شدم و با تعجب پرسیدم:تصادف؟؟!! رجب نفس نفس میزد،آهسته گفت:اونم مثل شما تعجب کرد.بهش گفتم با صدام تصادف کردم خندیدم و گفتم:پس بنده خدا رو سر کار گذاشتی؟ گفت:نه طوبی خانم ،چرا باید همچین کاری بکنم،تازه خیلی از جوابم خوشش اومد و خندید و گفت: حاج آقا من خیلی وقتا شما رو توی راهپیمایی ها و مراسم دیدم.این دفعه دیگه تصمیم گرفتم بپرسم صورتتون چی شده.بعدش شماره تلفن ازم گرفت که قرار بذاره و بیاد خونه برای مصاحبه.فکر میکردم رجب متوجه شده که گریه کردم و میخواهد شوخی کند .از جا بلند شدم و تلوزیون را روشن کردم.گفتم: امروز استاد رحیم پور ازغدی سخنرانی داره.به جای اینکه سر به سر من بذاری،بشین برنامه ای که دوست داری نگاه کن. کنترل تلوزیون را ازم گرفت و گفت:حتما نگاه میکنم ولی سر به سرت نذاشتم.تازه شماره محمدرضا رو هم دادم. همان شب محمدرضا به خانه مان آمد و گفت که از خبر نگاری مشرق نیوز با او تماس گرفته اند.این ماجرا شروع رسانه ای شدن رجب بود. یک سال از اولین مصاحبه رجب میگذشت.در این مدت خبرنگاران زیادی برای مصاحبه به خانه مان آمدند و حالا مطالب زیادی در مورد رجب در اینترنت وجود داشت. خبرگذاری فارس آیین، نکوداشتی به مناسبت اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب برگزار کرده بود. رجب و وحید برای این مراسم به تهران رفته بودند.بارها به رجب زنگ زدم تا از وضعیت رجب مطمئن شوم.وقتی تلوزیون برنامه مراسم را نشان داد در خانه تنها بودم.هنوز هم باورم نمیشد همان صورتی که رجب بخاطرش سال ها خانه نشین شده بود.حالا کل قاب تلوزیون را پر کرده بود. به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از روی مبل بلند شدم و درست روبروی مبل نشستم.با تصویر رجب فاصله کمی داشتم. وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند،باز هم مثل مجروحیتش همه را شوکه کرد.وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند:آرزوی دیدار رهبر. دیگر چیزی از اخبار نفهمیدم .خاطرات یک سال گذشته ،توی ذهنم ورق میخورد و من هنوز نمیتوانستم باور کنم.از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم. جلوی در اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.سال های زیادی وقتی به این اتاق می آمدم.رجب روی تخت دراز کشیده بود و فقط به سقف نگاه میکرد.چقدر برای خوردن یک قاشق غذا زجر میکشید.هنوز صدایش که میگفت:دلم برای یک لقمه نون لک زده،توی گوشم بود.همیشه با خودم فکر میکردم اگر من به جای او بودم چند روز تحمل میکردم؟ ولی رجب بیست و هفت سال زندگی کرد.آن شب به اندازه همه سال های مجروحیت رجب گریه کردم.چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آنقدر بیحال نفس میکشید که شک میکردم زنده باشد.چه شب هایی که از درد خوابش نمیبرد و تا صبح در حیاط راه میرفت.به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب میرفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید میشد و این همه سختی نمیکشید.یاد حرف های محمدرضا افتادم که میگفت:بابا بخاطر وضعیتی که داره،روزی هزار بار جلوی چشمامون شهید میشه.هنوز صدای گریه بچه هایم توی گوشم بود.چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر میگشت و زندگی من و بچه هام طور دیگری بود.نه اینکه رجب مجروح نشود،نه اینکه کسی کاری برایمان بکند،فقط دلم میخواست با حرف هایشان به دردمان اضافه نکنند. بعد از اینکه تصویر رجب در سایت ها و شبکه های تلوزیونی دیده شد،راحت تر خانوادگی بیرون میرفتیم.چند روزی میشد که دلم خیلی هوای پدر و مادرم را کرده بود.با وحید قرار گذاشتیم که بر سر مزارشان در بهشت رضا برویم.قبل از رفتن با وحید به درمانگاه رفتیم و رجب هم سوار کردیم.رجب صندلی جلو نشسته بود.صورتش را نمیدیدم. دستم را سر شانه اش زدم و پرسیدم دکتر چی گفت؟ رجب گفت:هیچی،گفت سرما خوردی.گفتم:خب این و که ما هم فهمیدیم. میخواستی بگی یه داروی قوی بده زودتر خوب بشم.گفتی میخوام برم کربلا؟ رجب گفت:بله ،دارو داد ایشالا زود خوب میشم. رو کردم به وحید و گفتم:شیشه رو بده بالا باد سردی میاد.وحید توی آینه نگاهم کرد و با خنده گفت: مامان اینقدر نگران نباش بابا که چیزیش نیست،فقط سرما خورده.گفتم: میدونم سرما خورده ،ولی وقتی میخوای بری سفر،باید بیشتر مراقب باشی.اگه توی سفر مریض باشی اصلا بهت خوش نمیگذره. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
ادامه دارد ...
❤️ رجب سرش را برگرداند و نگاهم کرد.حرفم را ادامه ندادم و گفتم:کاری داری؟ گفت:امروز دکتر شماعی ازم عکس گرفت.وقتی می خواستم از اتاق دکتر بیام بیرون ،گفت من مدتیه با مریضام عکس میگیرم.مخصوصا با بچه ها و جانبازا.شما هم که چندساله میای اینجا،میخوام یه عکس با هم داشته باشیم. وحید با صدای بلند خندید و گفت:مامان حواست باشه.حاج آقا داره معروف میشه.ما مردا جنبه شو نداریما. گفتم:شما مردای این دوره و زمونه رو نمیدونم.ولی بابات جوونم که بود دنبال این برنامه ها نبود.چشمام رو بستم،وقتی از خواب پریدم ،رجب و وحید توی ماشین نبودند.اطرافم را نگاه کردم. نزدیک مزار پدر و مادرم بودیم.وحید داشت شیشه جلویی ماشین را تمیز میکرد.پیاده که شدم گفت:حسابی خوابیدی مامان.فکر کنم تا صبح خوابت نبره.گفتم:بابات کو؟ با دست به شیر آب چند متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:رفته بطری رو آب کنه.به طرف رجب رفتم.بطری را که آب کرد،با هم راه افتادیم. رجب زودتر از من مزارشان را پیدا کرد.مثل همیشه پایین سنگ ها نشستم که صورتم به طرف هر دویشان باشد.رجب روی سنگ های مزار آب میریخت و من همانطور که فاتحه میخواندم روی سنگ ها دست میکشیدم. دختر بچه ای با پلاستیک شکلات به طرفمان آمد.سرم را پایین انداختم و به صورتش نگاه نکردم.فقط حواسم به کفش هایش بود.چند قدمی مان که رسید سرم را بالا گرفتم.داشت به رجب نگاه میکرد.نمیدانم رجب چطور نگاهش کرد که به طرفش رفت،هیچ ترسی توی صورتش نبود.وقتی رجب شکلات برداشت، دختر بچه گفت:برای حاج خانومم بردارین.رجب تشکر کرد و برای منم برداشت. وقتی رفت هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. داشتم شکلات را از دست رجب میگرفتم که وحید از راه رسید و شروع به خواندن تاریخ روی سنگ های مزار کرد:باباجان یازدهم اردیبهشت فوت کردند و ننه جان بیست و هفتم شهریور،هر دو هم سال هشتاد و هفت.یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن؟ رجب گفت: اونا هم جوونی داشتن. از اول که مادر بزرگ و پدربزرگ نبودن،حتما همدیگه رو دوست داشتن وگرنه یه عمر با هم زندگی نمیکردن،ولی خب اون زمونا مردم حرمت نگه میداشتن.مثل جوونای این دوره جلوی همه قربون صدقه هم نمیشدن. بطری رجب را گرفتم و ته مانده آب را روی سنگ کناری ریختم که خیلی خاک گرفته بود.با صدای آهسته گفتم:آدمای قدیم فرق خونه و خیابونو میدونستن.وسط خیابون جلوی چارتا نامحرم به زنشون محبت نمیکردن.ولی الان.. رجب از جا بلند شد ،لباسش را تکان داد و گفت:وحید من میرم قطعه شهدا.مادرت که کارش تموم شد با هم بیاین اونجا. چند هفته میشد که رجب وضعیت جسمی خوبی نداشت.تب و لرز داشت و تمام روز توی رختخواب بود.وقتی بعد از دو سه هفته بستری شدن در بیمارستان امام حسین، پزشکان با نا امیدی مرخصش کردند.باورم نمیشد باید یواش یواش با او خداحافظی کنم. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.فقط سعی میکردم همیشه کنارش باشم. خیلی کم حرف شده بود.شب که میشد بیشتر میترسیدم .هرچند دقیقه یکبار بالای سرش میرفتم و نگاهش میکردم که مطمین شوم هنوز نفس میکشد.تازه شام خورده بودم که صدایم زد.وارد اتاقش که شدم نشسته بود. پرسیدم:چرا بلند شدی؟چیزی لازم داری؟ گفت:بشین.صندلی را به تخت چسباندم و نشستم.تپش قلب گرفته بودم.دستم را گرفت و آهسته گفت:کمرتو محکم ببند طوبی خانوم،باید تنهایی مثل شیر روی سر بچه ها باشی. این حرف را که زد عرق سردی روی بدنم نشست.سر تا پایم میلرزید.گفتم:این چه حرفیه،ایشالا...بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرفم را ادامه بدهم.صورتش خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود.حس کردم مثل قبل راحت حرف هایش را متوجه نمی شوم.گفت:بیست و نه سال پیش عزراییل اومد سراغم،نمیدونم چی شد که از وسط راه برگردوندنم.ولی فکر کنم خدا حالا داره حاجتم و میده. رجب از دو سال پیش که باهم به کربلا رفتیم،هربار مریض میشد،حتی اگر سرما خوردگی میگرفت،میگفت:دعا کن خدا ازم راضی بشه و منو ببره. ولی من هیچوقت چنین دعایی براش نکرده بودم.نفسم گرفته بود.سرم را پایین انداخته بودم و گفتم:زنگ میزنم محمدرضا بیاد،برید بیمارستان.با صدای گرفته ای گفت:زنگ بزن به همه فامیل بگو بیاین،رجب میخواد ازتون حلالیت بگیره. این حرف را که زد دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم،اشک هایم ریخت.دستم را جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشود.بعد از فوت پدر و مادرم دیگر تحمل از دست دادن شوهرم را نداشتم.دستم را از دستش بیرون کشیدم.هنوز داشت حرف میزد ولی من صدایی جز صدای گریه های خودم نمی شنیدم.به طرف تلفن دویدمم و شماره محمد رضا را گرفتم،صدای خواب آلود محمدرضا در گوشی پیچید.نفس زنان گفتم:بیا اینجا،بابات داره هذیون میگه.پرسید:چی شده مادر؟ هر چه سعی کردم نتوانستم حرفی بزنم،فقط با صدای بلند گریه میکردم.آن شب همه بچه ها و بستگان به خانه مان آمدند.تا صبح تنها صدایی که توی خانه شنیده میشد،گریه بود. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
❤️ صبح که شد بچه ها رجب را به بیمارستان رضوی بردند.بعد از گرفتن عکس و آزمایش قرار شد بخاطر مشکل ریه بستری شود. چند روزی میشد که رجب در بیمارستان بستری بود.خیلی از بستگان و آشنایان به دیدنش آمده بودند.حتی بعضی از همراهان بیماران وقتی مطلع میشدند رجب بستری شده ،به ملاقاتش می آمدند..وقتی اتاق خلوت شد. پرستار ها لباسش را عوض کردن و ریشهایش را اصلاح کردند تا برای اتاق عمل آماده شود. بعد الهه و حمید به پذیرش رفتند تا فرم های مربوط به اتاق عمل را تکمیل و امضا کنند. من و مریم هر دو کنار تخت رجب نشسته و به او خیره شده بودیم.هیچکدام حرفی نمی زدیم.دلم نمیخواست رجب جراحی شود. بخاطر وضعیتی که داشت از بیهوش شدنش میترسیدم،ولی چاره ای نبود.قرار بود یک رگ از گردنش بگیرند تا بتواند تغذیه کند. بعد از ظهر بود که رجب را به اتاق عمل بردند.من و بچه ها به محوطه باز بیمارستان رفتیم. نمیدانم بار چندمی بود که او به اتاق عمل میرفت و من منتظر میماندم.شک ندارم اگر از خودش هم میپرسیدم یادش نمی آمد. چقدر از عمل جراحی متنفر بودم.یک نفر توی اتاق بی خبر از همه جا و بقیه با یک دنیا فکر و خیال. یاد حرف های چند روز قبل محمدرضا در مورد تیم بیهوشی بیمارستان افتادم.متخصصین بیهوشی گفته بودند احتمال اینکه پدرتان بعد از عمل به هوش نیاید زیاد است.بچه ها تصمیم گیری را به عهده من گذاشتند.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره رضایت دادم عمل شود. آرام و قرار نداشتم از جا بلند شدم تا قدم بزنم ولی سرم گیج رفت و دوباره روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم و به دو سال قبل فکر کردم،اولین باری که برای مصاحبه با رجب به خانه مان آمدند و عکس های رجب روی سایت ها رفت همه خوشحال بودیم که بعد از بیست و شش سال کسی به سراغ او آمده است.کم کم پای خبر گزاری های زیادی به خانه مان باز شد و وقتی اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب را جشن گرفتند حاج رجب شد : بابا رجب. به یاد یکسال پیش که افتادم بی اختیارلبخند زدم،رجب در حرم امام رضا با رهبر دیدار کرد و به آرزویش رسید.یاد گروهی از دانشجویان دانشگاه فردوسی افتادم که یک روز به خانه مان آمدند و گفتند ما امروز امدیم که شما هم کنار حاج آقا بشینید و استراحت کنید. وقتی روی مبل نشستم رجب سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:بعد از این همه سال،یک ساعتم برو مرخصی. به حرف رجب خندیدم ولی توی دلم گفتم کاش میشد از حرف و نگاه مردم هم مرخصی گرفت.آن روز ناهار ماکارونی دستپخت دختران دانشجو را خوردیم. یاد پسر جوانی افتادم که از وحید دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود.هنوزم وقتی یاد آن ماجرا می افتم برایم عجیب است.شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم.وحید که درخواست پسر را مطرح کرد.با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم،نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم و اگر اصرار های وحید نبود حاضر به چنین کاری نمیشدم.وحید صبح روز بعد جلوی حرم امام رضا دستمال را به پسر جوان داده بود ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم ناراحت شد.هنوز صدای پسر جوان که برای وحید پیغام صوتی فرستاده بود توی گوشم هست:بابا رجب نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسد.ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون میکشیم. از فکر کردن کلافه شدم.سرم را چرخاندم و به الهه و مریم خیره شدم.الهه سرش را میان دستانش گرفته بود و به زمین نگاه میکرد. مریم روی چمن های محوطه نشسته بود و مفاتیح کوچکی دستش گرفته بود و دعا میخواند.کنار الهه نشستم ،زیر چشمانش گود افتاده بود.حس کردم در این یک ماه که رجب مرض شده،الهه خیلی شکسته شده است.پرسیدم:دیروز تو با وحید چرا رفتین دارو خونه؟گفت:خب میخواستیم داروهای بابا رو بگیریم.چندتا داروخونه رفتیم ولی نداشتن.بلاخره یکی شون گفت از مراکز بهداشت بگیرین.رفتیم گرفتیم ولی چون بابا امروز عمل داشت نشد بخوره.انشالا بعد از عمل میخوره. میدونی که بابا سل داره؟ اشک هایم ریخت.دهانم خشک شده بود و مزه تلخی میداد.الهه سرم را توی بغلش گرفت و با صدای گرفته ای گفت:مامان این دوره و زمونه که مثل قدیما نیست که دارو نباشه. نگران نباش داروهاشو میخوره و خوب میشه. دیروز بهت نگفتیم که غصه نخوری،کاش الانم بهت نمیگفتم.بلند شدم و روی صندلی دور تر از بقیه نشستم.الهه کنارم آمد و گفت: عمل تموم شده ولی فعلا اجازه نمیدن ببینیمش. پرسیدم به هوش اومده؟ گفت:بله خدا رو شکر. توی دلم خدا رو شکر کردم و چشمانم را بستم.صورتم را از الهه برگرداندم تا اشک هایم را نبیند. آن شب محمد رضا در بیمارستان ماند و همه را به خانه هایشان فرستاد. آن شب تا صبح نخوابیدم،خیلی دلشوره داشتم.بعد از نماز صبح ،اتاق رجب را مرتب کردم،نمیدانم چرا دلم آرام نمیشد.هوا که روشن شد وحید را صدا زدم تا صبحانه بخورد ولی هنوز صبحانه اش را کامل نخورده بود که چادر پوشیدم و جلوی در ایستادم. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
❤️ تا به بیمارستان برسیم هزار بار مردم و زنده شدم.وقتی رسیدیم پرستارها گفتند حال بیمارتون خوبه ،برگردین منزل،نمیشه توی سی سی یو بمونین. این حرف خوشحالم کرد ولی دلم میخواست کنار رجب در بیمارستان بمانم. ظهر برای ناهار همه در خانه مریم جمع شده بودیم.دلم آشوب بود. فلاسک آبجوش درست کردم و هرچیزی که فکر میکردم رجب در بیمارستان نیاز پیدا میکند در یک ساک گذاشتم. سفره را وسط هال پهن کردم و به الهه گفتم بچه ها را صدا بزند.تلفن همراهم زنگ خورد.مثل اینکه چیزی درونم فرو ریخت. گفتم الهه تلفن رو جواب بده من دارم ناهار میکشم.دیس های برنج را سر سفره گذاشتم حس کردم همه یکباره ساکت شدند و نگاه شان به طرف الهه رفت.بهت زده و نگران بود مثل اینکه اصلا حواسش به ما نبود.گفتم الهه چی شده؟وقتی الهه جوابم را نداد و مشغول شماره گرفتن شد.حدس زدم برای رجب اتفاقی افتاده است.با دهان باز نگاهش میکردم ،میدیدم دهانش تکان میخورد ولی صدایش را نمیشنیدم.وقتی الهه جیغ زد و گوشی از دستش افتاد،صورت رجب وقت خداحافظی توی قطار جلوی چشمم آمد. همان لحظه ای که دلم میخواست هزار بار تکرار شود. غوغایی در خانه به پا شده بود همه گریه میکردند.همه به سمت بیمارستان رفتیم.وارد سالن بیمارستان که شدیم دستم را به دیوار گرفتم و نشستم.نگاهم به بچه ها بود که گریه میکردند.باز هم مثل همیشه همه به من و بچه هایم نگاه میکردند ولی من نگاهم به وحید بود که وقتی نگهبان اجازه نداد وارد شود،دست او را کنار زد و دوید.خیلی طول نکشید که فهمیدم پیکر رجب را به سردخانه منتقل کرده اند و من باید برای همیشه با او خداحافظی کنم. مراسم دومین سالگرد رجب بود.در بهشت ثامن الائمه حرم امام رضا کنار مزارش نشسته بودم.جمعیت زیادی برای مراسم آمده بودند.مریم و الهه خیلی گریه میکردند طوری که بعضی از رهگذران فکر میکردند مراسم هفتم است. ولی من آرام تر بودم، انسان وقتی زیاد داغ میبیند،صبور میشود. دلم برایش تنگ شده بود دلم میخواست هنوز کنارم بود.حتی گر شب و روز پرستاری اش را میکردم.بین جمعیت دختری را دیدم که چهره اش برایم آشنا نبود.وقتی روضه میخواندند و گریه میکردم.هربار که سرم را بالا میگرفتم،داشت نگاهم میکرد.مراسم که تمام شد مهمان ها یکی یکی برای خداحافظی آمدند.بستگان و آشنایان یکی یکی رفتند و اطرافم خلوت تر شد ولی دختر جوان هنوز به دیوار رو برو تکیه زده بود و نگاهم میکرد. نیم ساعتی گذشت همه رفته بودند و فقط من و الهه مانده بودیم.الهه خم شد و مزار رجب رابوسید .دستش را گرفتم و بلندش کردم. اشک میریخت و حرف میزد:مامان هنوز باورم نمیشه بابا زنده نباشه.حالا میفهمم بی پدری یعنی چی.کاش میشد یه بار دیگه بغلش کنم دختر جوان کنار مزار رجب آمد و شروع به خواندن فاتحه کرد و صدای گریه اش بلند شد به الهه گفتم تو برو توی صحن.من خودم میام. کنار دختر رفتم و گفتم:دخترم شما با من کاری داشتی؟ سرش را بالا گرفت ،هفده هجده ساله به نظر میرسید گفت:راستش بابام یکم اون طرف تر دفن شده .امروز که مراسم شما رو دیدم ،یادم اومد که قبلا مصاحبه شما و شوهرتون رو توی تلوزیون دیدم. گفتم:خب الان کارت چیه؟ گفت:پسر عموم اومده خواستگاریم.منم خیلی دوستش دارم ولی میترسم سرنوشتم بشه مثل شما. با تعجب پرسیدم: مثل من؟ گفت:مدافع حرمه. میترسم بره جنگ و بلایی سرش بیاد یعنی مثل بابا رجب... به اینجای حرفش که رسید سرش رو پایین انداخت و گفت ببخشید.چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم.گفتم:مگه کسی مجبورت کرده ؟با یکی دیگه از خواستگارات ازدواج کن که نخواد بره جنگ. گفت:خیلی دوستش دارم و نمیتونم فراموشش کنم.وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که بهش فکر میکنم اونه.حتی یه لحظه نیست که به یادش نباشم.صورتش از اشک خیس شده بود،پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟ گفت:بله.هرچه فکر کردم چطور سال ها زندگی مشترکم با رجب را در دوجمله خلاصه کنم و به او بگویم چیزی به ذهنم نرسید.از جا بلند شدم و خداحافظی کردم. پایین چادرم را گرفت و گفت:خانم تو رو خدا،دارم دیوونه میشم .کمکم کنید. گفتم: اینجوری که تو دوستش داری هر چی من بگم آروم نمیشه دخترم. زندگی به هیچ زنی تضمین نداده که تا آخر عمر شوهرش کنارش باشه.با هر حادثه ای ممکنه این اتفاق بیوفته و تو اول جوونی بیوه بشی. فقط باید یه زن باشی تا بفهمی بیوه شدن یعنی چی! ولی اگه میترسی بره جنگ و صورتشو از دست بده. باید بگم اگه این اتفاق بیوفته اون یه بار مجروح شده، ولی تو هزار بار مجروح میشی دختر.میفهمی یه شبه موهات سفید بشن یعنی چه؟ گریه ام گرفته بود گفتم: اگه یه بار دیگه برگردم به جوونیم و رجب مجروح بشه بازم باهاش زندگی میکنم.شعار نمیدم،واقعی میگم.میدونی چرا؟ چون هم دوستش داشتم هم راهی رو که رفته بود قبول داشتم. حرفم را که زدم راه افتادم ولی هنوز صدای گریه دختر را میشنیدم. 🍃 @kanon_Dokhtaran_Aftab
پایان کتاب بابارجب ❤️
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
برنامه تحلیلی آقای سیــاســت(۶۹) 📝 |«رنگ رخساره» نیاز به چهره خوانی تخصصی نیست. چهره هایی که در "اتاق عملیات" حمله نمایشی دیشب رژیم صهیونسیتی می بینید نشانه واضحی ست از : اینکه دیپلماسی مقتدرانه جمهوری اسلامی در روزهای اخیر پیامهای صریح ایران برای عدم عبور از خطوط قرمز حمله به مراکز اقتصادی و هسته ای از طرف سیاستمداران صهیونیست به ارتش این رژیم رسیده است. اینکه سطح و عمق پدافند هوایی جمهوری اسلامی ایران برایشان قابل باور نبود. اینکه حتی یکی از حامیانشان در ایران برای براندازی پس از حمله که هیچ، حتی جرات و روحیه حضور برای شادی در خیابانهای کشور یا یکی از کشورهای همسایه را هم نداشتند اتفاقی که پس از عملیات موفق موشکی ایران در فلسطین و یمن و لبنان اتفاق افتاد. اینکه تحمیل کابوس حمله مجدد ایران به ساکنین فلسطین اشغالی از امشب که هیچ از امروز بعنوان دستاورد بزرگ!!!!! حمله دیشب برای رژیم صهیونسیتی در خاطر دنیا ثبت خواهد شد. رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون. ✍دکترعمران علیزاده ۵ آبــان ماه ۱۴۰۳ ‌| 🔹واحد سیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب 🔹 @gamedovom_darab
هدایت شده از دانشجویان گام دومی
📸 🇵🇸محفل دانشجویی خط نصرالله🇵🇸 🔺 به همت واحدسیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها نشست اول محفل دانشجویی خط نصرالله پیرامون محور مقاومت وعملیات وعده صادق۲ با حضور جناب آقای خوش آیین در نمازخانه امام علی(ع) دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب برگزار شد. 💠واحدسیاسی تشکل دانشجویی گام دومی ها دانشگاه آزاد اسلامی واحد داراب💠 @gamedovom_darab