#چای_هل_دار
#برگه_۱
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔆بسم رب الشهدا
سه شنبه ۱۱ مهر بود که راه افتادیم به سمت قم. برای جور کردن این ملاقات دو ماه بود که دنبال شماره و آدرس از بانو اشرف السادات بودیم، آخر سر هم با چله زیارت عاشورا تونستیم به خواسته مون برسیم❤️. قرار بود ساعت ۱۴ حرکت کنیم ولی اتوبوس با نیم ساعت تاخیر رسید، برای همین دیرتر از زمان قرار به منزل بانو اشرف السادات (مادرشهید محمد معماریان) رسیدیم.
کوچه ۱۰ بلوار امین سر در خانه نوشته بود «منزل شهید معماریان». از ما ناراحت بود میگفت قرار ما ۱۵:۳۰ دقیقه بوده. اصلا اجازه نداد این دیرکردن را توجیه کنیم و مستقیم به بچهها جایی که باید بنشینند را نشان داد و شروع کرد از محمد گفتن، از شال سبز گفتن، از صحبتهای خودش و آقای گلپایگانی و حضرت آقای خامنهای گفتن❤️. همه جمع گوش سپرده بودند به دهان مادر شهید معماریان؛ گویی هر کدام منتظر رزق خودشان بودند. گاهی از چشم همه اشک میریخت و گاهی همه با دقت گوش میدادند.
نزدیک اذان بود. یکدفعه اوستا حبیب از درگاه وسط خانه بیرون آمد و یک سلام داد و به سمت خروجی رفت به قصد نماز، اشرف السادات میگفت جدیدا آلزایمرش بیشتر شده. (از در و دیوار خانه مشخص بود اینجا پایگاه بسیجی چیزی هست از همه قشنگ تر کتابخانه قدیمی تو کار در دیوار بود که پر از کتابچه ها دعا و قران بود .طرف دیگر هم یک دیتای هوشمند به سقف متصل بود .مادر محمد میگفت دوشنبهها اینجا کلاس قرآن داریم. حرف هایش که تمام شد انگار مضطرب شده باشد بلند شد و گفت: سریع تر بیاید شیشه حاوی شال سبز را ببویید میخواست همه ما اطمینان کنیم که بوی عطر میدهد، انگار ما باور نداشتیم و رفته بودیم آنجا تا همین را از نزدیک ببینیم. با عجله هدیههایی که از دانشگاه برده بودیم تقدیمش کردیم و یک عکس یادگاری هم انداختیم. برای ما یک شیشه آب تربت اصل آغشته شده به نیم سانت از شال سبز کنار گذاشته بود.(دستور تهیه و مصرف این آب حکایت مفصلی دارد) خیلی نگران بود که مراقب شیشه و محتویاتش باشیم میگفت آنرا برای تبرکی یک شهر میفرستد و چقدر مریض را شفا داده و مشکل چشم حل کرده، حدود ۵۰۰ تا بی بچه با همین آب متبرک بچه دار شده اند! وقت نبود مگر نه تا صبح میتوانست از کرامات این تبرکی بگوید. پای آخرین نفر که پاشنه در خارج شد دیگر اشرف السادات را ندیدیم رفته بود نماز و درب باز مانده بود. خودمان درب را بستیم و ما هم رهسپار مسجد شدیم. همان مسجدی که شب عاشورا محمد را در خوابش دیده بود و با دوستان شهیدش عزاداری می کردند، و محمد به سمتش آمده و گفته: من چند روز پیش به زیارت امام حسین(ع) رفتم و این شال سبز را از آنجا آوردم؛ بعد از سر تا پای مادر را دست کشید و همان شال را به پایش بست؛ وقتی از خواب بیدار شد دید پارچه کهنهای که به پایش بسته بود باز شده و همان شال سبز به پایش بسته است و میگفت پایش دیگر هیچ دردی نداشت...»
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۱ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔆بسم رب الشهدا سه شنبه ۱۱ مهر بود که راه افت
#چای_هل_دار
#برگه_۲
روایت میثاق رو از اینجا بخونید...
🔆بسم رب الشهدا
بعد از خروج از منزلِ بانو اشرف السادات، حال دیگری داشتیم. معجزهای که دیده بودیم برایمان تازگی داشت. انگار تا قبل از استشمام عطر شال، برایمان خیالی بیش نبود. با همان حال و هوا رهسپار شدیم در کوچه و خیابانهای قم تا برسیم به تجلی گاه نور؛ همان جایی که منبع آرامش بود. انگار هوای قم هم مثل ما دگرگون شده بود؛ پرآشوب و پرتلاطم. در آن گرد و غبار و شلوغی خیابانها، بالاخره به مبدا عشق-گلزار شهدای قم- رسیدیم. جایی که عزیزانی به خاک سپرده شده بودند که قطره قطرهی وجودشان را فدای این آب و خاک کرده بودند. شهیدانی همچون شهید زین الدین، شهید خوانساری وشهید معماریان که مهمان مادرشان بودیم. طوفان خاک لحظه به لحظه بیشتر میشد اما از اشتیاق ما برای دیدار با شهدا ذرهای کم نمیکرد. با ورودمان به گلزار، به محل قرار بعدیمان که دیدار با همسر شهید فرحی یزدی بود رفتیم. بانویی فداکار و با غیرت که با لبخندی دلنشین به استقبال ما آمده بود. بر سر مزار شهید رفتیم و فاتحهای قرائت کردیم و در زیر طوفان گردوخاک نشستیم. گوش جان سپردیم به عاشقانههای این همسر فداکار. البته این سعادت فقط نصیب دختران شد و چون علاقه نداشتند که نامحرم صدایشان را بشنود آقایان از این حلاوت سخن بینصیب ماندند. از لحظهی مجروح شدن شهید تا ماجرای شیرین آشنایی و ازدواجشان؛ ازدواجی که خودشان برای آشنایی پیش قدم شده بودند و به انتخاب خودشان همسر فردی جانباز شده بودند، تا در تمام لحظات زندگیشان خاطرات جنگ و جبهه زنده بماند. ازمسافرتهای دونفری تا دورهمیهای دوستانه با همرزمان شهید عزیز. گاهی لبخندی روی لبشان می آمد، گاهی هم در حال و هوای خاطرات قطره اشکی از گوشهی چشمانشان جاری میشد. میگفت شما مهمان های شهید هستید؛ در این دوسالی که از شهادت ایشان میگذرد، هروقت دلتنگ میشوم و بی تاب، با مهمان هایی که میفرستد حالم را خوب میکند. قصهی شیرین این بانو که تمام شد، مهمانمان کردند به صرف شرب و شیرینی گوارایی که کاممان راهم شیرین کرد و ماهم به رسم ادب هدیهای تقدیم کردیم. بعد از خداحافظی با همسر شهید فرصت کوتاهی پیش آمد برای خلوت بچهها با شهدا. با اینکه حضورمان در گلزار کوتاه بود اما همین فرصت کوتاه، کافی بود برای اینکه تلنگری به دلهایمان بخورد و تجدید پیمان کنیم با شهدای عزیزمان...
بعد از وداع با شهیدان رهسپار بارگاه حضرت معصومه شدیم. هوای قم آرام گرفته بود و نم نم باران مهمان زمین غبار آلود شده بود با ورودمان به صحن بانو، باران شدت گرفت. هرکسی در جایی از حرم آرام گرفته بود و یک ساعتی را به خلوت با خود گذراند. بعد از خدافظی با بانوی کرامت حسن ختام
برنامه صرف شامی بود که با شوخی و بگو بخند بچه ها گذشت و سفر در اینجا پایان یافت و به کاشان بازگشتیم...
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۲ روایت میثاق رو از اینجا بخونید... 🔆بسم رب الشهدا بعد از خروج از منزلِ بانو اشرف
#چای_هل_دار
#برگه_۳
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔆بسم رب الشهدا
دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ بود که اطلاعیه ی ``یادت باشه``دیدار با خانواده ی(شهیدجانبازسیدحمیدسیدهاشمی) را دیدم.
هنوز حال و هوای دیدار قبلی را به یاد داشتم ، حال دلم را عجیب خوب کرده بود و دلم میخواست دوباره روزهایم را مزین کنم به یاد یک شهید. اما انگار قسمت نبود به راحتی دفعه ی قبل به این دیدار شیرین دعوت شوم ؛
برنامه ای از پیش تعیین شده مرا از این سعادت محروم کرده بود
روز موعود فرا رسید ولی تلخی نرسیدن به دیداربا خانواده ی شهید روز را به کامم تلخ کرده بود .
نزدیکهای اذان مغرب بود که به مراد دلم رسیدم و پای دعوتنامه ام امضا شد و راهی دانشگاه شدم؛به گلزار شهدای دانشگاه که رسیدم بچه ها اکثرا از راهپیمایی برگشته بودند و جمع میشدند کنار مقبره شهدای گمنام.
عزم رفتن کردیم با مینی بوسی که قرار بود تا رسیدن به مقصد مارا خوب مغزپخت کند .
بالاخره رسیدیم از مینی بوس که پیاده شدیم همسر شهیدبه استقبالمان آمده بود. وارد خانه شدیم ،ویلچر جمع شده کنار ورودی خانه خبر از تازه بودن داغ این خانواده میداد .
تمام خانه حال و هوای غریبی داشت. قاب عکسی هایی که نشانگر عشق بود لبخندی را مهمان صورتم کرد. میتوانستی حضور شهید در جای جای خانه حس کنی.
بعد از خوردن چای هل دار و خرمایی که همسر شهید تدارک دیده بودند؛انتظارمان برای شنیدن خاطرات شیرینشان به سر آمد.
همسر شهید از روزهای تلخ و شیرین بعد از ازدواجشان گفتند،سعادتی که از ازدواج با شهید عزیز نصیبشان شده بود ،
از حسرت هایشان...
از آرامششان...
از نگاه پر نعمتی که میخواستند ابدی باشد...
از اعتقاداتشان ...
از صبرشان...
از آرزویی که برای آن به جبهه رفته بود و تحقق نیافته بود وَ جانباز شده بود؛ آن هم جانباز ۷۰ درصد
با هر خاطره بچه ها یکی پس از دیگری بغض فرو خوردشان میشکست،
حرف های مادر که تمام شد نوبت رسید به پسر خانواده , از احترامی که برای مردم قائل بودند گفت .
از نصیحت های پدرانه ای که در گوش بچه ها نجوا میکردند .
از اشتیاقی که به خواندن نماز اول وقت داشتن .
نماز اولین سفارششان به فرزندانشان بود.
خوابی که دختر کوچک خانواده دیده بودرا،از زبان خواهرش شنیدیم .
خوابی عجیب و شیرین
خوابی که در آن پدر وعده ی جبران داده بود به ته تغاریش برای روز های شیرین پدر دختری که میتوانستد باهم رقم بزنند ولی از آن محروم ماندند .
خوابی که جایگاه پدر را به آنها نشان داده بود و از خوب بودن حالش خبر داده بود.
آخر هم شنیدیم از شهادتی که شفا بود برایشان و پایانی بود برای این زندگی عاشقانه...
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۳ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔆بسم رب الشهدا دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ بود که اطل
#چای_هل_دار
#برگه_۴
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔆بسم رب الشهدا
قرار بود همراه با بچه های کانون چهارشنبه ۱۰ آبان مهمان خانه ی شهیدان بار فروش باشیم که پیامی در کانال کانون توجه ام راجلب کرد(باعرض پوزش مراسم میثاق این هفته برگزار نمیشود)
شاید مصلحت بر این بوده که در زمانی دیگر مهمان این مادر عزیز باشیم
با تمام این حرف ها هفته به سر آمد و اطلاعیه بعدی یادت باشد را در کانال قرار دادند ``چهارشنبه ۱۷ آبان``
دیدار با خانوادهء شهید تیپ فاطمیون< ضامن محمدی>
طبق روال همیشه ثبت نام انجام شد و برخلاف همیشه استقبال آقایان بیشتر از خانم ها بود از جلوی خوابگاه مرکزی حرکت کردیم و رسیدیم به منزل شهید. خانه ای اجاره ای و با صفا که سادگی آن برایت لذت بخش بود.
همسر شهید به استقبالمان آمد و مارا راهنمایی کرد برای نشستن.
هنوز محو سادگی و دلنشینی خانه بودم که پذیرایی دلچسبشان به وجدم آورد چایی و میوه و شیرینی و بخش خوشمزه ی ماجرا ، شیر کاکائوی داغ که هنوز هم شیرینیش زیر زبانم هست. بعداز پذیرایی مفصلی که شدیم همسر شهید از (ضامن) برایمان گفت.
شهیدی ۲۴ساله و تقریبا هم سن و سال ما .
پنج سالی بود از ازدواجشان میگذشت و سودای شهادت و دفاع از حرم بر دلش افتاد .عشقی بزرگ که چشم هایش را روی این دنیا بست .حاصل این ازدواج سه فرزند بود که
به کل فراموش کرده بودیم که هدیه ای ناقابل برایشان تهیه کنیم !
در تکاپو بودیم که بدون جلب توجه به بیرون خانه برویم ،که ناگهان یکی از بچه ها فرشته ی نجات شد و عطر هایی که برای فروش آورده بود را نشانمان داد تا بشود، هدیه ای برای نور چشمی های شهید ،
خوشحال از حل این ماجرا بودیم؛ و دل سپردیم به صحبت های همسرشان
از شنیدن خبر شهادتشان تا عشقی که با شهادت به پایان رسید .
حال خوب ضامن را میشد از خوابی که همسرش دیده بود فهمید؛
برایم عجیب بود جوانی برای دفاع از حرم و آرمان هایش در سن ۲۴سالگی از همسرش و سه فرزندش بگذرد تا همانند نامش ضامن آینده ی ما باشد. چه بزرگ مردانی که اینگونه چشم هایشان را روی این دنیا بسته اند تا دنیای مارا بسازند.
بعد از تمام شدن حرف های همسر شهیدو دادن هدیه ای ناقابل به رسم ادب و جبران زحمات زیادی که برای پذیرایی کشیده بودند
دفتر این میثاق هم بسته شد .
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۴ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔆بسم رب الشهدا قرار بود همراه با بچه های کان
#چای_هل_دار
#برگه_۵
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔆بسم رب الشهدا
سرمای پاییز کم کم داشت خودش را نشان میداد منتظر بودیم تا اتوبوس برسد تا حرکت کنیم بچه ها یکی یکی آمدند و جلوی خوابگاه جمع شدیم و راهی خانه ی شهید شدیم.
میثاق اینبار میثاق تازه ای بود .میثاق با شهیدی ۱۹ساله که زادهی افغانستان بود (شهید اسدالله حیدری)
ساکن افغانستان و از یک خانوادهی نسبتا ثروتمند، پدر از هوش بالایش سخن میگفت و از آرزوهایی که برای او داشت .
اخلاق خوبی که زبانزد بود و به پاس این اخلاق خوب ۱۲ گوسفند از پدربزرگش هدیه گرفت .
داستانی که پدر در مورد ستاره ی دنباله دار افغانستان گفت باعث خنده ی تمام بچه ها شد داستانی خیالی که ساختهی ذهن داعشی های به اصطلاح مسلمان بود (در اوایل شکل گیری داعش در آسمان افغانستان ستاره ی دنباله داری رؤیت شد و یاوه گویی های حکومت داعش آن پس آغاز شد ، که این ستاره امام زمان است و برای یاری ما متولد شده است و از این جور حرفا )
پدر میگفت در آن زمان که همه این داستان خیالی را باور کرده بودند؛ دغدغه جوان ما، شده بود دفاع از حرم، همین دغدغه او را به ایران کشاند تا راهی سوریه شود.
وارد تیپ فاطمیون که شد از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد از رانندگی گرفته و پخش مهمات تا انتقال مجروحین و شهدا
قبل از شهادتش تماسی با پدر میگیرد و از او اجازه میخواهد برای رفتن به کربلا انگار که میخواست قبل از شهادتش سالار و سرور شهیدان را زیارت کند.
کسی نمی داند در آنجا چه خلوتی با خدای خود داشته که اورا خیلی زود به آرزویی که برایش از خانواده و زادگاهش دل کنده بود رساند.
آرزویی که برآورده به خیر شد و عاقبتش رابه خیر کرد ۱۳۹۶/۹/۱۶ شهید شد؛ شهادتی که با مهاجرت خانواده به ایران همراه شد ،چرا که در افغانستان پدر شهید مدافعحرم بودن جرم تلقی میشود و پدر شهید مجرم .
خانواده تمام دارایی و دلبستگی های خود را رها کردند و دل دادند به مسیری که فرزندشان برگزیده بود ،
چیزی از شهید برای خانواده اش باقی نمانده بود به جز یک گوشی همراه که پر بود از خاطرات دردانه ی شهیدشان .
عکس های که زنده میکرد یاد پسر را برای مادری که هنوز داغ فرزند برایش تازه بود و حتی با آوردن نامش بغض فرو خورده اش میشکست.عکس ها دست به دست میشد بین بچه هایی که هر یک مشتاق دیدن این شهید بودند
اشتیاق پدر شهید برای هم صحبتی با بچه ها همه را به وجد آورده بود و هر یک برای طولانی تر شدن این گفت و گو تلاش میکردند .
داستان دلدادگی و شهادت این شهید با تمام سختی ها و فراز و نشیب های که برای خود و خانواده اش داشت تمام شد و بار دیگر به ما نشان داد که مرد راه حق بودن ، مردانگی میخواهد، دل کندن و دل بریدن میخواهد و همهی این ها بصیرتی والا و دلی بزرگ میخواهد.
بعد از مرور کردن خاطرات شهید ،خانواده اش مهمانمان کردند به صرف چایی و میوه
و برادری که رسم مهمانداری را خوب به جا اورد و با کتری که در دست داشت استکان هایمان را مجدد پر کرد و چقدر دلنشین بود این رسم که سادگی را در عین مهماننوازی به رخ میکشید
ماهم به رسم میثاق های قبلی هدیه ای به آنها تقدیم کردیم و با گرفتن عکسی یادگاری این میثاق هم به پایان رسید.
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
#چای_هل_دار
#برگه_۶
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔅بسم رب شهدا
اول هفته که پوستر میثاق را دیدم ،نمیدانم چه حسی وادارم کرد که با مادرم تماس بگیرم و بگویم اگر خدا بخواهد و قسمت شود این هفته را میمانم تا به میثاق شهدا بروم. او هم موافقت کرد و التماس دعا داشت.
بالاخره روز موعود فرا رسید. چهارشنبه هشتم آذر ساعت سه و نیم بود ،نسیم ملایمی می وزید چادرم را تکان دادم تا خاکی که رویش نشسته بود را پاک کنم. نگاهم که به بچه ها افتاد لبخندی مهمان لبهایم شد. همه با حال و هوایی خاص جمع شده بودند و منتظر حرکت اتوبوس بودند .
مقصدمان روستای یزدل بود.قرار بود در کنار زیارت امامزاده بی بی زینب ،دیداری با خانواده ی شهید مهدی دهقان، یکی از شهدای مدافع حرم، داشته باشیم.
به مقصد رسیدیم. در ابتدا به کنار بارگاه شهید رفتیم و میثاقمان را به جای آوردیم،سپس وارد حرم شدیم و زیارت کردیم. فضای حرم همراه با قرائت زیارت عاشورا ،بسیار معنوی شده بود و حال و هوایمان را کربلایی کرده بود.
وقت اذان رسید و توفیق نصیبمان شد تا نماز را به جماعت اقامه کنیم ؛بعد از نماز گوش جان سپردیم به سخنان همسر شهید دهقان .
علارغم سن کمی که داشتند در نگاه اول بانویی،استوار،سربه زیر و سخت به نظر میآمدند .
در مورد سنگ نوشته ی شهید، که (شهید الی بیت المقدس )بر روی آن حک شده بود، صحبتی داشتند و روایتی عجیب از زبان مادر شهید را برای بچه ها بازگو کردند (وقتی شهید چهار سال داشتند دچار بیماری فلج اطفال شده بودند . دکتر ها خانواده را از بهبود ایشان نا امید کرده بودند .اما مادر شهید متوسل میشوند به آقا امام رضا و نذر میکنند که فرزندش ۳ماه لباس رزم با اسرائیل را به تن کند؛)
به عقیده همسرشان ،شهید دهقان رشد یافته ی همین نذر است که در پایان به فیض شهادت در تاریخ۹۷٫۱٫۲۰ در سوریه نائل گردید.
با تمام تعریف های همسر شهید از ایشان ، دوباره به این باور که ،باید شهیدانه زندگی کرد تا لایق شهادت شد رسیدیم .
سخنان ایشان آنقدر گیرا و جذاب بود که گذر زمان را احساس نکردیم .
در پایان مراسم دختر شهید دهقان با ادب و احترام تسبیحی مزین به نام شهید را به ما هدیه دادند
پس از آن وقت خداحافظی فرا رسید و دوباره برای عرض ادب به جوار آرامگاه شهید رفتیم. پدر شهید را دیدیم، که با دستمالی سنگ مزار پسرش را پاک میکرد و زیر لب با او نجوا میکرد ،پسری که تربیت یافته اوست و سر سفره ی این پدر قد کشیده است و حال با عروجش، راه زندگی را به ما نشان داده.
در پایان با نوشته ای از شهید روایت این میثاق را به پایان میرسانم:
الهی تو نوری عطا کن به قلبم،که محصول فکرم رضای تو باشد.
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
#چای_هل_دار
#برگه_۷
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔅بسم رب شهدا
بسم رب شهدا و صدیقین
مقصد میثاق این هفته منزل شهید علی ظهیری نیا بود؛غروب چهارشنبه ۲۲آذر ماه با جمعی از دوستان راهی شدیم و پس از رسیدن به منزل شهید پدرشان را دیدیم که بسیار گرم و صمیمانه به استقبال ما آمده بودندو خوش آمدگویی می کردند و ما را به داخل دعوت کردند .
در راهروی خانه خواهران شهید ایستاده بودند و مارا با روی خوش به داخل راهنمایی کردند؛
وارد خانه شدیم ،خانه ای کوچک ، ساده و صمیمی که حس و حال خاصی داشت ؛ قاب عکس های بزرگ روی طاقچه ،جای پسر شهیدشان را پر کرده بود ؛همگی دور تا دور اتاق نشستیم و پدر آخرین نفر وارد اتاق شد و همه به احترام ایشان برخاستیم.
در ابتدای برنامه حاج آقا آسیابان شروع به ذکر مدح کردند و زیارت عاشورا را همگی با هم قرائت کردیم . همراهی پدر شهید با زیارت عاشورا از حفظ واقعا برایمان گوش نواز و پراز حس و حال خوب بود .
پس از اتمام زیارت عاشورا خانواده شهید از ما پذیرایی کردند .در آنجا تعرف معنایی نداشت و اگر تعارف میکردیم با جمله ی ( اینها تبرک شهید است و باید بردارید)مواجه میشدیم .
از شهید گفتند که در عملیات بدر در اسفند ماه ۶۳ به فیض شهادت نائل گردید بودند ؛از حاج آقا پوران خواستیم تا وصیت نامه شهید را قرائت کنند،نکته قابل توجهی که شهید بدان اشاره کرده بودند ،وجود ۳ شُکرانه پس از انقلاب اسلامی بود، که بدین شرح میباشد: 《ای امت عزیز اسلام ۱)به شکرانه ی این که دشمنان ما به بیغوله های خود خزیده اند ۲)به شکرانه ی این که احکام اسلامی در این سرزمین مستقر شده است و ظواهر فریبنده غربی و غرب زدگی محو گردیده ۳)و به شکرانه ی برگشت حجاب و دفع بی عفتی همیشه در صحنه حاضر باشید و نگذارید خدای ناخواسته این انقلاب رنگ خود را ببازد و اصالتش را از دست بدهد》
به عنوان حسن ختام ، با عنایت به سخنان شهید ما باید در زندگی خود همیشه یادآور این سه شکرانه باشیم و آنها را پاس بداریم.
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۷ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔅بسم رب شهدا بسم رب شهدا و صدیقین مقصد میثاق
#چای_هل_دار
#برگه_۸
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔅بسم رب شهدا
دلتنگ بودم،دلتنگ یک میهمانی خاص
که نور مهتابی هایش از جنس مهتاب باشد و فرش روی زمینش بی بدیل به بال ملائک نباشد، چند هفته ای بود که برنامه های یادت باشد برگزار نشده بود.
میگفتند چون بچه ها در گیر اردوی کرمان و برنامه #پاره_تن بوده اند این مدت خبری نبوده.
وقتی از مسئول دیدار ها پرس و جو کردم گفت ان شاالله این هفته دیدار داریم.
خیلی خوشحال شدم؛ پوستر راكه دیدم خوشحال تر.
قرار بود جشن روز پدررا درخانه ی پدر شهید (حسین تخت کش) برگزار کنیم و این برای منی که دو ماه از پدرم دور بودم خالی از لطف نبود.
انگار ناراحتی های دوری از خانواده ام را در کنار خانواده شهدا فراموش میکردم.
....
ساعت۱۶ شد و همراه بادکنک، دسته گل، هدیه و یه کیک آبی رنگ بزرگ که نوشته ی( روزت مبارک پدرم)زیباترش کرده بود ؛ راهی خانه ی پدرشدیم.
زیاد طول نکشید که رسیدیم،برادر شهید جلو درب خانه به استقبالمان آمده بود.
همه وارد شدیم و نشستیم. حاج آقا پوران کمی برایمان صحبت کردو مادر شهید از بچگی های حسین برایمان گفت. پدر، اما کم صحبت بود.
هر چند دقیقه یکبار هم برادر شهید میگفت بفرمایید نوش جان کنیدو مارا شرمنده ی مهمان نوازیشان میکردند.
مولودی خوانی آقای حمامی فضای دورهمی را گرم و صمیمی تر کرده بود.
آخرهای میهمانی وصیت نامه شهید را ،یکی از بچه ها خواند و عکس یادگاری گرفتیم.
نزدیک نماز بود ؛حاجی نگذاشت آن کیک آبی رنگ را بخوریم🥲
و همه پیاده راهی مسجدی در نزدیکی خانه شهید شدیم.نماز اقامه شد و دفتر این میثاق با شهید هم بسته شد.
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۸ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔅بسم رب شهدا دلتنگ بودم،دلتنگ یک میهمانی خاص
#چای_هل_دار
#برگه_۹
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔅بسم رب شهدا
اینبار برای دیدار با مادر شهید مرتضی نشاسته ساز شهیدی که فقط ۱۷ سالش بود گفته بودند یادت باشه بیای پردیس
با عجله خودم رو رسوندم به پردیس شهدای دانشگاه
نزدیک اون سازه آبی رنگی که نگاه کردن بهش مثل نگاه کردن به دریا آرامش بخشه.
بی توجه به بچه هایی که گوشه کنار کم کم داشتن جمع میشدن.
به سمت مقبره های خاک گرفته رفتم و کمی غبار نشسته بر روی آنها را پاک کردم و فاتحه ای خواندم، تازه درد دل را شروع کرده بودم که مینی بوس سبز رنگ از راه رسید.
یک طرف هیاهویی به پا شده بود که این جمعیت چطور با مینی بوس برویم؟
زیاد طول نکشید که همه سوار شدند.
راه افتادیم.
منزل مادر شهید نشاسته ساز در کوچه پس کوچه های بافت سنتی کاشان بود. تقریبا رسیده بودیم پیاده که شدیم نزدیکی های یک حسینیه بزرگ که شبیه نخل بود و اسمش هم همین بود حاج آقا منتظرمون بود
از روی نقشه بلد به سمت یک نقطه مشخص شده راه افتادیم،اما در پیچ و تاب کوچه ها درب سفید رنگ را نمیافتیم.
تماس گرفتیم با حاج خانوم آدرس دقیق تر که داد مداحی که همیشه همراهمان می آمد همان حوالی به استقبال آمد، میگفت وقتی رسیده اینجا مادر شهید کنار درب ایستاده بوده به انتظار مارا میکشیده برای اینکه خسته نشوند همراه ایشون رفتن داخل منزل،
همگی وارد خانه قدیمی شدیم از آن مدل خانه ها که یک حیاط بزرگ دارد و تعداد اتاق های خانه زیاد است.
نشستیم،مثل همیشه پذیرایی و تعارف ها شروع شد.
حاج آقای ربیعی شروع کرد به صحبت کردن و هر چند تا کلمه یکبار مادر شهید میگفت: بفرمایید تعارف نکنید منزل خودتونه😁
و دوباره حاج آقا صحبت رو از سر میگرفت.
عید مبعث بود و آقای حمامی هم سنگ تمام گذاشت و مجلس را شاد کرد.
و اما....
اما وقتی نوبت به همصحبتی به مادر مرتضی رسید.
فقط یک جمله را تکرار میکرد:
تماس گرفته بود
مرتضی گفت:
مادر خواب آقام امام حسین را دیدم
در آغوشش بودم
منتظر من نباشید
دیگه بر نمیگردم...
💔🇮🇷
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا
کانون شهدا دانشگاه کاشان
#چای_هل_دار #برگه_۹ روایت میثاق رو از اینجا بخونید.... 🔅بسم رب شهدا اینبار برای دیدار با مادر شهید
#چای_هل_دار
#برگه_۱۰
روایت میثاق رو از اینجا بخونید....
🔅بسم رب شهدا
سلام
مدتیه که دلنوشته های من رو میخونید ولی نمیدونم که واقعا دوستشون دارید و نوشتن رو ادامه بدم یا نه؟
چای هل دار امروز قند پهلو هم هست.
یک قند از دست عزیز خانوم (مادر چهار شهید) جوری که که این بانو عاشقانه حکایت تک تک فرزندانش را برای ما میگفت؛انگار این ما بودیم که پاره های تن خود را راهی دیار عشق کرده ایم.
یک قاب عکس خیلی بزرگ روی دیوار که تصویر شهیدان روی آن نقش بسته بود؛
وقتی عزیز خانوم حکایت میکرد همه سر ها بر میگشت روی عکس ها تا ببیند دارد حکایت کدام یکی را میشنود.
در این مقال نمیگنجد که من آن حکایت هارا بازگو کنم اما همه مهمان های عزیز خانوم از قبل کتاب عزیز خانوم را خوانده بودند.(مسابقه کتابخوانی عزیز خانوم)
اما بانو حسین زاده میگفت آن روز ها که کتاب را میخواستند بنویسند من همه چیز را تعریف نکردم اما حالا همه جزییات را میگویم.
هر از گاهی هم صلوات ختم میکرد و همین شده بود قند چایی هل دار ما...
نزدیک انتخابات بود که رفته بودیم و ایشان حجت را به همه ما تمام کرد تا جایی که فکر نمیکنم از آن جمعیت ۴۰ نفره کسی رای نداده باشد.جشن میلاد جوان امام حسین هم بود و مولودی خوانی.
در آخر هم از دست ایشون جانماز هدیه گرفتیم و تک تک برایمان دعا کرد. به رسم همیشگی عکس یادگاری گرفتیم و راهی دانشگاه شدیم.
این آخرین چای هل دار سال ۱۴۰۲ بود.
اگر قلم نویسنده را دوست داشتید خوشحال میشویم نظر خود را از طریق ادمین کانال به ما انتقال دهید.
@kanon_shohada_ku | نشریه کانون شهدا