#معرفی_کتاب
#ترویج_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
📚معرفی کتاب
📍شرم خنجر (مجلس ذبح اسماعیل)
📓✒مولف: محمدعلی رجبعلی کیاسر
💡موضوع : تعزیه تاریخ و نقد مآخذ
🗓سال چاپ:۱۳۷۶
📖 تعداد صفحه: ۱۰۴
📑سرفصل های این کتاب عبارتند از خلاصه متن، نتیجه داستان مجلس ،بررسی ادبی متن،متن مجلس ،ذبح و قربانی فرزند ،امتحان اولیاء و رضا و تسلیم صالحان.
با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید😉
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac.ir
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اسم داستانک : " پرنده "
هوا گرم بود حتی پنکه هم دیگر نمیتوانست از پس این گرما بربیاید،دخترکدیگر نتوانست تحمل کند. پنجرهای اتاقش را باز کرد.. بلکهکمیهواخنکترشود،خستهبود،چشماناو کمکم بسته شد ،گرمایی که تنش را در بر گرفته بود از خواب بیدارشکردچندساعتی میشد که روی میز مطالعه خوابش بردهبود انگار که با باز کردن پنجره هوا نه تنهاخنک بلکهگرما، بیشتر هم شده بود بلند شد و به آن سمت رفت. متوجه پرندهای کوچکی شد که در بالای آنقسمت جاخوش کرده بود خواست او را در دستش بگیرد پرنده پرید و رفت .
فردای آن روز دوباره همین اتفاق افتاد ؛دلش به رحم آمدفکر کرد بهتر است پنجره باز باشد اما ترسید که حشرهای از آنجا به اتاقش بیاید. اینباروقتیمیخواست کهپنجرهراببندد بال پرنده به کنار آن قسمتبرخورد کرد و شکست .دخترک خواست آن را با دستش بگیرد؛ اما پرندهترسید و فرار کرد .
پرنده، از آن ارتفاع به پایین افتاد و
جان خود را از دست داد.
زندگی ،همانند پنجره و ما همانپرندههایی هستیم که نباید بدون اندیشه کاری را انجام دهیم گاهی باید بگذاریم دیگران به ما کمک کنند .
همهیما به کمک یگدیگر نیاز داریم...
✒نویسنده داستانک: تینا موحدان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اسم داستانک : کفش من
تقریبا همه کفش فروشیهای شهر گشتم ولی هیچکدوم نمیخواستم کفشهام خیلی کهنه شده بود و دیگه قابل پوشیدن نبود کفشها را نگاه میکردم ، متوجه کفشی که قفسه اول ویترین جدا از بقیه کفشها چیده شده بود شدم ، با خودم گفتم حتما قیمت ان زیاد است به داخل مغازه رفتم و قیمت کفش را ازفروشنده پرسیدم زمانی که قیمت ان را گفت نزدیک بود چشمانم از حدقه بیرون بزند واقعا قیمتش زیاد بود وپول من حتی نصف قیمت ان هم نمیشد از اقای فروشنده خواستم سایز پای مرا بیاورد فروشنده رفت و همانطور که داشت به سمت من برمیگشت گفت سایز پای شما را نداریم حسابی ناراحت شدم با خودم گفتم حالا مگریکی یا دو سایز کوچکتر چه اتفاقی میافتد ممکن، فقط کمی پایم را اذیت کند که ان هم اشکالی ندارد تحمل میکنم در عوض کفش زیبایی دارم که هیچکس، شبیه او را هم ندارد تصمیم گرفتم کفش را بخرم با اینکه هزینه ان خیلی زیاد بود و من پول آن را نداشتم اما آن راخریدم فردای آن روز وقتی خواستم کفش را پایم کنم پای من به سختی داخل کفش شد به مدرسه رفتم در راه برگشت از مدرسه سوزش شدیدی در پایم حس کردم ، پایم را از کفش بیرون اوردم متوجه شدم که انگشتانم از سرخی شدید پوستش نازک شده و حسابی سرخ شده بود شب وقتی میخواستم بخوابم از شدت دردی که در انگشتانم بود خوابم نمیبرد فردای آن روز که کفش را پایم کردم و به مدرسه رفتم زمانی که در مدرسه بودم احساس خیسی بر روی انگشتانم داشتم با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم پایم را از کفش بیرون آوردم که متوجه خون روی انگشتان پایم شدم حسابی پایم درد گرفته بود اشکم در آمده بود از اینکه دیگر نمیتوانستم کفش زیبایم را پایم کنم صبح که بیدار شدم انگشتای پایم مثل بادکنک باد کرده بود خیلی زشت شده بود عصبانی بودم با خودم میگفتم این کفش زیبا باعث زشت و زخمی شدن پاهایم شد. حالاکهفکرمیکردم واقعاارزششو نداشت چقدر اذیت شدم تا هزینه زیاد کفش جور کردم و حالا با وجود آن همه سختی اینکه انتخاب اشتباهی کردم...
در زندگی حواسمان باید باشد به انتخابهایمان زمانی که ما آدمی اشتباه را انتخاب میکنیم مهم نیست او چقدر زیباست چیزی که اهمیت دارد این است که هر انتخابی هزینهای دارد زمان ، مهمترین و بیشترین هزینهای است که ما در برابر انتخابهای خود میپردازیم زمان هرگز برنمیگردد و هیچ انتخابی جای جبران نخواهد داشت پشیمانی و حسرت کافی نیست، باید به فکر انتخابهای درستتری باشیم هزینهای که برای هر کفشمیدهیم .
برای کفش دیگر باقی نخواهدماند.
✒نویسنده داستانک: تینا موحدان
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اسم داستانک : خواستن
دو سه روزی میشد که فهمیده بود بیماری سختی دارد نمیدانست چطور بیماری است فقط میدانست شاید هیچوقت نتواند مثل سابق راه برود یا حتی با دوستانش وقت بگذراند زمستان بود ،سرمای هوا زیاد بود اما سرمایی که در تن او رخنه کرده بود بیشتر بود سرما به مغز استخوان او هم رسیده بود غمگین و افسرده ،شاکی بود از همه چیز....! با خودش میگفت این همه درد و رنج چرا برای من ،هر روز به یک گوشه نگاه میکرد و ناگهان به خودش میآمد ،متوجه میشد چند ساعتی است به فکر فرو رفته است چند روزی با همین حال سپری کرد هر کس از اطرافیان یا دوستانش میخواستند با او حرف بزنند او حتی دلش نمیخواست کمترین توجهی به آنها داشته باشد ....
جلسه پیش حرفهای دکتر به یادش آمد ،به او گفته بود اگر جلسات فیزیوتراپی را منظم بیایی و تمریناتی که میگویم را انجام بدهی حتما میتوانی به روال طبیعی زندگیات برگردی مثل همه کسایی که این بیماری را دارند اما دخترک از امیدهای واهی خسته و کلافه بود دلش نمیخواست حتی کسی در این مورد با او حرف بزند چه برسد......!
روزی به یاد گذشتهها دفترچه قدیمیاش را باز کرد تا تجدید خاطراتی کند ناگهان برگهای از لای دفترچه بیرون افتاد ،برگه را برداشت نوشته برای کسی بود انگار..امضا و تاریخ داشت ..دخترک با خودش گفت این نوشته شاید مال من نباشد اما چرا باید لای این دفترچه باشد ،تصمیم گرفت آن را بخواند شروع کرد به خواندن نوشته بهین صورت بود ...
گاهی خودمان نمیخواهیم مانند همان کسی که خودش نخواست و تلاش نکرد برای بهتر شدن زندگیاش ،دخترک به فکر فرو رفت...!
حال باید از خودمان بپرسیم برای بهتر شدن زندگی خود، چقدر خواستیم و تلاش کردیم؟؟!..
✒نویسنده داستانک: تینا موحدان
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚
اسم داستانک : اراده
🌱🌱🌱🌱
روز جمعه بود در خانه آقاجان نشسته بودیم حوصله جمع را نداشتم طبق عادت به اتاق کوچکی که در گوشه حیاط زیر تاک انگور بود رفتم آن اتاقک کوچک را دوست داشتم ،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم ،آرزوهایم در سرم میچرخید ،شاید دستنیافتنی اما فکر کردن به اینکه چطور راهی بسازم برای رسیدن به آنها مرا به فکر میبرد ...! برای رسیدن به آرزوهایم زندگی را چگونه باید میدیدم شبیه یک صفحه شطرنج یا شبیه دریای طوفانی ...
دریای طوفانی ،همان که مانع رسیدن من به آرزوهایم میشد، همان طوفانی که غصه آرزوهایم را بر دلم خواهد گذاشت یا مانند شطرنج ،صفحه زندگی که مهرههایش را من نه بلکه کسانی دیگر تکان میدهند همانهایی که به من حتی فکر هم نمیکنند شاید هم به خیال خودشان تکان دادن آن مهره به نفع من باشد ولی آن طور که آنها میخواهند نه طوری که من میخواهم..!
صدایی در مغزم فریاد زد، تمامش کن، مرا خسته کردی تو همان آدم ضعیف میخواهی باشی که برای زندگیات ،آرزوهایت و اهدافت هیچ تلاشی نخواهی کرد چرا که همیشه منتظر معجزهایی از طرف دیگران هستی ،کدام معجزه ..؟؟؟
معجزه خودت هستی ،خودت را باور داشته باش باور کن تا نخواهی هیچ مهرهایی برای تو تغییر نخواهد کرد و تا زمانی که خودت حرکتی نکنی هیچ دریای طوفانی برای رسیدن تو به خواستههایت آرام نخواهد شد..
صدا از درون دختر بود ...
از اندک امیدی که از تمام ناامیدی ها و افسوس های او بلند شده بود و میخواست جرقهای در دل او روشن کند....
✒نویسنده داستانک: تینا موحدان
📚📚📚📚📚📚📚📚
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
اسم داستانک : عشق
چند سالی میشد که پدرم فوت شده است از آن زمان دیگر روی خوش زندگی را ندیدیم اوایل برادرم خیلی بیقراری میکرد ...!
شب را به صبح میرساند به امید اینکه خود را در آغوش پدر ببیند یکسال با سختی،غم،گریه وناراحتی گذشت ،هنوز نمیتوانستیم نبودن پدر را باور کنیم چند وقتی میشد که فقر هم میهمان ناخواندهایی شده بود برای ما ...!
خرج مدرسه و تحصیل من و برادرم زیاد شده بود از طرفی پساندازی هم که داشتیم تمام شده بود، مادر در این چند وقت خیلی کار میکرد حسابی ضعیف شده بود اما ،چارهایی هم جز این نبود غروب که میشد مادر خسته و بیجان از کار برمیگشت با خودم میگفتم یعنی چه چیزی میتواند، او را اینطور با انگیزه نگه دارد با همان خستگی کنار سفرهایی که پهن کرده بودم نشست بشقاب غذا را پیش مادر گذاشتم اما او فقط چند لقمهای خورد و به عقب رفت شب با ناله پا درد او از خواب بیدار شدم در تاریکی خانه مادر را دیدم که تکیه داده بود به دیوار و دستش را روی پایش فشار میداد میدانستم از زیاد کار کردن است که اینطور ضعیف شدهاست صدایش زدم ،برگشت ،متوجه من که شد کمر خود را راست کرد لبخندی زدو گفت: عزیز مادر بیدار شدی سرم را تکان دادم، به رویم لبخندی زد صورتم را بوسید .. دستانش به آرامی بر روی موهایم سر میداد در آن لحظه فقط عشق را میتوانستم در سیاهی چشمانش ببینم ،همان عشقی که به او نیرو میداد تا بتواند سختیهای زندگی را با جان و دل بپذیرد ،او عاشق بود ..یک عاشق واقعی......!
✒نویسنده داستانک: تینا موحدان
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac
#کتابخوانی
#کانون_کتاب_و_کتابخوانی
#فرهنگ_کتابخوانی
#داستانک
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
📖اسم داستان : روز به یاد ماندنی..
به داخل رستوران رفتم طبق معمول کوبیده برگ سفارش دادم همان غذای مورد علاقهام را ،مدت کوتاهی گذشت پیش غذا را برایم آوردند داشتم سالاد میخوردم که متوجه میز کناریم شدم صدای پیرمردی بود که سالگرد ازدواجشان را به همسرش تبریک میگفت به سمت آنها برگشتم حتی از دورهم عشق و دوستی از چشمانشان به راحتی قابل دیدن بود ...!
گارسون منوی غذارا به دست آنها داد،صدای پیرزن آمد ، میگفت عزیزم من سوپ میخورم .... حسابی تعجب کرده بودم مگر میشود در بهترین رستوران شهر معمولی ترین غذا را خورد اصلا مگر سوپ هم غذا میشود..!!!
در همین فکر ها بودم که صدای پیرزن دوباره آمد اما اینبار آهسته تر از دفعه قبل ،عزیزم همین که سالگرد ازدواجمان به یادت هست و همین که هنوز هم عاشقم هستی برایم کافیست و فقر ما چیزی از عشق و علاقه من به تو کم نخواهد کرد ،این را بدان تو مردترین و واقعیترین کسی هستی که میشناسم ..دیگر صدایشان را نشنیدم
از جایم برخاستم و بدون اینکه کسی متوجه شود بهترین غذای رستوران را برای آنها رزرو کردم و یادداشتی به گارسون دادم بر روی آن نوشتم .. هدیه من برای سالگرد ازدواج شما میدانم برای چنین عشق بزرگی خیلی کم ست اما لطفا از من این هدیه را قبول کنید..
اینطور عشق ها مانند گنج هستند خیلی کم ست..
هزینه را حساب کردم و از رستوران خارج شدم این ها نشانه ای از عشق است عشقی که مانند گنج باید حفظ شود...
✒نویسنده : تینا موحدان
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
😉با ما همراه باشید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻کانون_کتاب_و_ کتابخوانی_دانشگاه_کوثر
🆔️https://eitaa.com/kanoon_ketabvaketabkhani
#امور_فرهنگی_و_اجتماعی_دانشگاه_کوثر
🆔https://eitaa.com/farhangikub1
🆔https://rubika.ir/farhangikub1
🆔https://t.me/farhangikub1
🌐http://cul.kub.ac