#داستان_آموزنده
مناعت طبع عبدالله بن مسعود
«عبدالله بن مسعود» از اصحاب نزدیک پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم.
خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب بیمارم کرده است.
سؤال کرد اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیتالمال برایت بیاورند؟
گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بینیاز هستم میخواهی چیزی به من بدهی؟!
خلیفه گفت: این عطا و بخشش برای دخترانت باشد.
گفت: آنها نیز نیاز ندارند، چراکه من به آنها سفارش کردهام سورهی واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «کسی که سورهی واقعه را در هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمیشود.»
📚داستانها و پندها، ج 7، ص 112 -مجمعالبیان، ج 9، ص 211
کانون فرهنگی مذهبی مسجد صاحب الزمانی (عج)سیوجان
@kanoon_masjed_sahebzamani
#داستان_آموزنده | تولد شیخ صدوق و دعای امام زمان أرواحنا فداه..
شيخ طوسى جريان ولادت شيخ صدوق را چنين نقل نموده:
على بن بابويه با دختر عموى خود ازدواج كرده بود؛ ولى از او فرزندى به دنيا نيامد. او در نامهاى از حضور شيخ ابو القاسم، حسين بن روح تقاضا كرد تا از محضر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه بخواهد براى او دعا كند تا خداوند اولاد صالح و فقيه به او عطا نمايد.
پس از گذشت مدتى از ناحيه آن حضرت اين گونه جواب رسيد:« تو از اين همسرت صاحب فرزند نخواهى شد؛ ولى به زودى كنيزى ديلميه نصيب تو مىشود كه از او داراى دو پسر فقيه خواهى گشت.»
شيخ صدوق نيز، جريان ولادت خود را كه با تقاضاى كتبى پدرش از محضر امام زمان عجل الله تعالى فرجه و دعاى آن حضرت بوده، در كتابكمال الدين به صورت حديث آورده و مىافزايد:
هرگاه ابو جعفر محمد بن على الاسود مرا مىديد كه براى فرا گرفتن علم و دانش به محضر استاد مىرفتم به من مىفرمود:« اين ميل و اشتياق به علم و دانش كه در تو وجود دارد مايه شگفتى نيست؛ زيرا تو به دعاى امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف متولد شدهاى.
📚جلد یک مقدمه کتاب کمال الدین .
#داستان_آموزنده |
🩸به جز از علی، ترحُّم که کُنَد به قاتل خود؟!
که دهد «دِرهَم» و «دَرهم» سرش از هم بشکافد ...
راوی گوید: چون خبر آمدن ابن ملجم ملعون به کوفه را به مولا علی علیهالسلام گفتم، رنگ چهره حضرت دگرگون شد، و چون او را به حضور مولا علی علیهالسلام آوردم،
📋 فَلمّا رآهُ علیُّ قالَ: «أُریدُ حِباءَهُ و یُریدُ قَتلِی، عَذیری من خَلیلی مِن مرادی»
همینکه چشم حضرت بر او افتاد این بیت را خواند: من یاری دادن و عطا کردن او را در سر دارم و او کشتن مرا میخواهد، چه کسی پوزشخواه این دوستِ مُرادی من از من است؟!
ابن ملجم ملعون گفت: سبحان اللّه! ای امیرمؤمنان چرا چنین میگویی؟ امام علیهالسلام فرمود: همچنین است که گفتم؛ سپس مولا به او فرمود: سه موضوع را از تو میپرسم: آیا به روزگار کودکی خود که همراه کودکان بازی میکردی، مردی از آنجا نگذشت و آهنگ تو نکرد و به تو نگفت: ای برادر کشنده ناقهٔ(صالح)؟ ابن ملجم گفت: آری. سبحان اللّه ای امیرمؤمنان چرا چنین میگویی؟ علی علیهالسلام فرمود: اینک دو نشانه دیگر باقی مانده است.
آیا در کودکی تو را پسر زنی که سگچران است نمیگفتند؟ ابن ملجم گفت: آری؛ سبحان اللّه چه چیزی در این باره تو را به بیم و تردید انداخته است؟!مولا علی علیهالسلام فرمود :اینک یک نشانه دیگر باقی مانده است. به من بگو آیا مادرت به تو گفته است که در حال حیض به تو باردار شده است؟ ابن ملجم ملعون، خشمگین شد و از جای برخاست. مولا علی علیهالسلام برای او دو جامه خواست و همراه سی درهم به او بخشید؛ به مولا علی علیهالسلام گفته شد چه خوب است که او را بکشی؛ اما امام علیهالسلام فرمودند: شگفتا مرا فرمان میدهید که قاتل خود را بکشم!؟
📚مقتل الامام علی بن ابی طالب علیهالسلام، ابن ابی الدنیا(قرن۲)، ص۸۸
🆔 @kanoon_masjed_sahebzamani
#داستان_آموزنده | من دلم خیلی به حال ابوذر می سوزد
✍ روزی امیرالمومنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند. چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید. دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
اگر تمام ثروت های دنیا را جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست. سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند.
✅پای ولایت ماندن این شکلی است...
🆔 @kanoon_masjed_sahebzamani
#داستان_آموزنده | ديوانه و احمق
اتومبيل مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.هنگاميکه سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري بهسرعت از روي پيچهاي چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون چاهی فاضلاب انداخت.
مرد حيران مانده بود که چهکار کند. تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کند و براي خريد پيچ چرخ برود.در اين حين، يکي از ديوانهها که از پشت نردههاي حياط تيمارستان نظارهگر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ ديگر ماشين، از هرکدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست ميگويد و بهتر است همين کار را بکند. پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست. هنگاميکه خواست حرکت کند، رو به آن ديوانه کرد و گفت: خيلي فکر جالب و هوشمندانهاي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداختهاند؟ ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانهام، ولي احمق که نيستم.😊
🆔 @kanoon_masjed_sahebzamani
#داستان_آموزنده
گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید.
🆔 @kanoon_masjed_sahebzamani