eitaa logo
کانون فرهنگی دینی" گوهرشاد "
601 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
889 ویدیو
10 فایل
- بسم‌ رب الرضا🌿! امام رضایی می کنیم عاقبت این شهر را...🍃😍 دورهمی دخترونمون هر هفته: ⏰چهارشنبه ها 📍محدوده هفت تیر ارتباط با ما: @Sahar_goli8
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ی روز خوب نمیاد.. ی روز خوب ساخته میشه😌🌱 @kanoongoharshad
اگر میبینی میگن کربلا گرمه بخاطر اینکه خورشیدم کربلا رو خیلی دوست داره! 😌✨ @kanoongoharshad
4_5765069906328425869.mp3
4.57M
سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 @kanoongoharshad
امروز مهمون این خونه بودیم 🌱 وقتی با پیرمردبازنشسته ارتشی صحبت میکردیم گفت پسرش تو الانبار توسط داعش شهید شده و به کسری از ثانیه اشکش در اومد و ما هم پا به پاش گریه کردیم 😭🥺 . . درحال استراحت بودیم که همسرش با کلی کتاب وارد شد اول تعجب کردیم که یعنی چی بعد که اومد نزدیک گفت دست بکشید رو این کتابای پسرم کنکوریه میخوام تبرک شه که انشالله قبول بشه 😢 . و مات و مبهوت بودیم از این همه اعتقاد 🥺🥺 حسین جانم 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر که با هر چه داشت آمده بود با دلی خسته،چشمِ پر اشک آمده بود آن یکی با کاسه اب و دست لرزانش اما با ایمانی استوار آمده بود شاعر :خانم مقیمی حسین جانم 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز آخر پیاده روی و رسیدن به کربلا 😭😭 آخر رسد شبی که به جرم جنون عشق مارا به کربلای تو تبعید میکنند....💔 حسین جانم 🥀
ساک دستی روی سر پیرزن های عرب🌱 🏴 عمود صِفْر ❖ مجموعه‌ تصاویر مینیمال‌ اربعینی که ما رو بی هوا، می‌بَره تا کربلا...💔 حسین جانم 🥀
روایت اعضای کانال از زائران کاوران🌱 این چند روز معنی این جمله که: در مسیرپیاده روی اربعین هرچیزی تورا یاد روضه میندازد واصلا کل مسیر روضه است؛ را خیلی درک کرده بودم اما دیروز صحنه ای دیدم که مریضم کرده است و دو روز است از جلوی چشمانم دور نمیشود.... خواهری که با تمام خستگیِ مسیر پیاده روی و گرما و درد پا و....خودش را به محل هیات شبانه رسانده بود ،هنوز کوله اش را زمین نگذاشته بود که بیتابی میکرد و چشمانش این طرف و آن طرف می گشت گویا عزیزگمشده ای داشت، مادرش پرسید :داری به کی زنگ میزنی پاسخ داد:دارم دنبال داداش میگردم،خیلی دلتنگشم ..... با شروع شدن هیات موفق نشد برادرش را ببیند با همان حزن ودل نگرانی رفت نشست پای روضه ی خانم سه ساله وحضرت عقیله(س).... هیات تموم شد امدم دیدم جلوی درب هیات،خواهر و برادری دارند دل میدهند وقلوه می‌گیرند صدایش کردم که از جمع جانماند یک وقت واز هم باحسرت باهم خداحافظی کردند اما می‌دانستند که یکدیگر را خواهند دید واین صحنه های بیتابی،دلتنگی ،صحبت های خواهر برادری واین خداحافظی لحظه لحظه اش تداعی روضه بود حالا عجیب بیشتر میفهمم روضه ی وداع خواهروبرادر را حسین جانم 🥀
آیت‌الله‌العظمی بهجت رحمةالله‌علیه : اگر نمازتان را مراقبت و محافظت نکنید اگر میلیاردها قطره اشک هم برای سیدالشهدا علیه‌السلام بریزید در آخرت گریه بر سیدالشهدا، که به اندازه یک بال زنبور آن دریاهای آتش را خاموش می‌کند به‌هیچ‌وجه این قطرات اشک از شما دست‌گیری نخواهد کرد و شما را نجات نمی‌دهد. مواظب باشید که به بهانه اقامه عزای اباعبدالله و یا عقب‌بودن کارهای روضه نمازتان را از اول وقت به تاخیر نیاندازید که امام حسین علیه‌السلام آخرین نمازشان را هم در اول وقت خواندند .🌱 @kanoongoharshad
دقت کردی؟! دنیا نمایشگاه هنری خداست! الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ🌱✨ @kanoongoharshad
راه قدس ازکربلا میگذرد..✨ @kanoongoharshad
امروز روز انسان دوستیه.. خوبه ی یادی کنیم از مظلومیت فلسطین..🥺💔 @kanoongoharshad ִֶָ 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازهایی از دست نوشته های شهید احمدرضا احدی . رتبه اول کنکور پزشکی سال ۶۴..🗓✨ صفایی ندارد ارسطو شدن.. خوشا پر کشیدن و پرستو شدن.. 🕊 | @kanoongoharshad
convert-56181290.mp3
2.24M
🎙 جاماندگان اربعین! اینجوری توحیدی نگاه کنین..👀✨ رفقای اربعینی! لحظه به لحظه سفرتون به یاد رفیقای جامونده باشین... 「 @kanoongoharshad ִֶָ 」
کتاب یک غذاست؛ یک غذای روح است؛ یک نوشیدی روح است و چنانچه مقوی باشد،روح را تقویت می کند. مقام معظم رهبری @ketabgoharshad
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
🖤 داستان کوتاه(قیمه‌نجفی سیدالرئیس) کمرم درد گرفته بود. بیل بلندتر از قد و قواره‌ام بود. بابا که رفت، مامان مرد خانه صدایم کرده بود. به بیل تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. آفتاب از پشت نخل‌ها رسیده بود به وسط آسمان. دست را بالای چشمم سایه‌‌بان کردم. لحظه‌ای با خودم فکر کردم، نکند سراب می‌بینم.‌ بیل را روی زمین پرت کردم و دویدم لب جاده. خاک زیادی بلند شده بود و کاروانی سیاه‌پوش از لابه‌لای نخل‌ها جلو می‌آمد. ضربان قلبم بالا رفت. زبانم به سقف دهانم چسبید و نفسم انگار گیر کرده بود. این کاروان وسط روز، توی طریق چکار می‌کرد؟! عرق از پیشانی‌ام گرفتم و توی دلم یاحسین گفتم و جلو رفتم. لحظه‌ای ترسیدم، خواستم بی‌خیال کاروان شوم و برگردم سر زمین. ولی ماجرا شوخی بردار نبود. اگر مامورها می‌رسیدند. خون بود که زیر نخل‌های طریق‌الحسین می‌ریخت. آب دهانم را به زور قورت دادم. با چشمم که مردها را شمردم ۵۰ نفری بودند. ایستادم تا نفسم برگردد و بعد گفتم: سلام حاجی، ماجور باشید، کجا؟! پیرمرد جلوی کاروان، چفیه دور دهانش را باز کرد و نگاهی به قد و قواره کوچکم انداخت و خندید‌. با چفیه غبار راه را از لای چین و چروک صورت‌ش پاک کرد و گفت: پسرجان نحن زائرالحسین. قلبم مثل گنجشک اسیر بیشتر از قبل ضربان گرفت. جلوتر رفتم. پیرمرد انگار خودش رمزی بودن حرفم را فهمیده بود. خم شد و خودش را هم‌قد من کرد. توی گوش پیرمرد زمزمه کردم: حاجی! خبر نداری سیدالرئیس دستور قتل زائران آقا حسین را داده. زائرها شب حرکت می‌کنند نه توی روز روشن. پیرمرد پیشانی‌ام را بوسید و ایستاد. برگشت و با هم کاروانی‌هایش مشغول صحبت شد. خواستم برگردم سر زمین ولی انگار پاهایم توان حرکت نداشت. انگار دوقلوه سنگ بزرگ بسته بودن به پاهایم. به دلم افتاد که تا شب دعوت‌شان کنم خانه خودمان. چندباری دیده بودم که بابا، زائران آقاحسین را مهمان کرده بود. کاش بابا بود. نمی‌دانم چه‌طور از دهنم پرید که گفتم: حاجی! بفرمائید خانه ما ! تا این را گفتم دلم خالی شد. چند وقتی بود برای خورد و خوراک خودمان هم پول نداشتیم. مامان اگر می‌فهمید توی این شرایط خودسر مهمان دعوت کردم، حسابی شاکی می‌شد. خواستم حرفم را پس بگیرم ولی تعارفم را پیرمرد قبول کرده بود‌. لباس عربی‌ام را بالا کشیدم و گفتم: پشت سرم بیاید و خودم جلوتر دویدم تا خبر را به مامان بدهم. در خانه را هُل دادم و داخل رفتم. بوی قیمه نجفی خانه را پر کرده بود. مامان توی مطبخ نشسته بود و به قابلمه‌ی کوچک روی اجاق نگاه می‌کرد. نفس نفس زدم و گفتم: مامان! مامان! مهمان! زائر آقا ...حسین. مهمان! مامان از روی زمین بلند شد و سراسیمه دست روی شال سیاهش گذاشت و گفت: مهمان آقا! این وقت روز! لحظه‌ای فقط صدای پِت پِت اجاق آشپزخانه شنیده شد و بعد مامان، منگوله‌ی شال را به گوشه‌ی چشم‌ش کشید و اشکش را پاک کرد و گفت: گفتی مهمان، آقا خودش می‌دونه و غذای مهمان‌ش. دستم را گرفت و به حیاط خانه آمدیم. پیرمرد سر به زیر دم در خانه ایستاده بود. مادر جلو رفت و پرچم یاحسین توی دست پیرمرد را به صورتش مالید و با شور خاصی از مهمانان دعوت کرد: هلبیکم! ماجورات! هلبیکم زئرالحسین! مامان برگشت آشپرخانه و به قابلمه‌ی کوچک قیمه‌نجفی و قابلمه‌ی دونفره برنج نگاه کرد. آتش اجاق توی چشم‌های مامان می‌لرزید. مامان نگاهم کرد و گفت: دِ یاالله پسر، شگون نداره! مهمان آقا معطل مانده! سفره را پهن کردم. دیس دیس مامان قیمه و برنج دستم می‌داد و می‌چیدم وسط سفره. مهمانان گرسنه، قاشق قاشق غذا می‌خوردند و من به چشم‌های خندان مامان نگاه می‌کردم که توی مطبخ بالا سر قابلمه نشسته بود و ذکر می‌گفت. سی روز بعد هم قابلمه‌ی قیمه‌نجفی دو نفره مامان زائران یواشکی طریق را دور از چشم سیدالرئیس سیر کرد. مامان دست لای موهایم کشید و گفت: حالا بگو سیدالرئیس حسین یا صدام! دِ یاالله پسر سفره را پهن کن زائر آقا نباید معطل باشه. خندیدم و دیس‌های قیمه نجفی را گذاشتم جلوی مهمان‌های آقا. ✍براساس داستان واقعی به نقل از موکب‌داران طریق‌العلما حسین جانم 🥀 🆔 @beheshtesamen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلِ من غرقِ خیالِ تو به دریا زده است؛ فارغ از فاصله‌هایی که میانِ من و توست! 💔 . @kanoongoharshad