eitaa logo
کاروانسرا راور
4.1هزار دنبال‌کننده
51هزار عکس
5.9هزار ویدیو
126 فایل
جهت ارتباط با ادمین کانال لینک زیر را لمس کنید👇 🆔 @karavansara91
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد. به همین دلیل بزرگان قبیله گردهم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد. بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید. پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد! بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند: قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد: گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی؟ آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه باز پرسید اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز. شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟ آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار! پادشاه گفت: سپاسگزارم از این پیشکش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست. شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است. ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 باز یا قوش پرنده‌ای است شکاری کوچکتر از عقاب که در فلات ایران بسیار دیده می‌شود، این پرنده وحشی را بعضی رام می‌کردند و از آن برای شکار کردن استفاده می‌کردند یعنی تربیت می‌کردند تا کبوتر یا کبکی را در آسمان بزند یا آن که در هنگام شکار حیواناتی مثل آهو هنگامی که شکار فرار کرد جای آن را مشخص کند در زمان قدیم که پادشاهان به شکار حیوانات علاقه بسیاری داشتند یکی از لوازم شکار همین قوش یا باز بود، برای همین خیلی از افراد به شاه برای خودشیرینی باز یا قوش تربیت یافته هدیه می‌دادند. اما کریم خان زند فرق داشت. او که بسیار بی آلایش و صریح بود .در کتاب روضه الصفای ناصری یک جمله است که خیلی مهم است. در این کتاب آمده است: «برای کریم‌خان بازی آوردند. گفت برای چیست؟ گفتند شکار می‌کند. گفت رها کن سی خود بگیرد، سی خود بخورد!» یعنی این که به جای این که ما خرج خورد و خوراک او را بدهیم تا روزی در شکار به ما کمک کند رهایش کنید تا خود بگیرد و خود بخورد اصطلاح و ضرب المثل "قوش کریم خانی" برای سازمان‌ها و افرادی به کار می‌رود که هزینه و خرج آن‌ها بیشتر از سودشان است! ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم:"اینجا چه می‌کنی؟" با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده! پدرم که وکیل ممتازی بود، می‌خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم‌. خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌زد. برادرم سعی می‌کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم. مکثی کرد و دوباره ادامه داد:"در مورد معلم‌هایم؛ در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی‌ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می‌کردند که انگار در آیینه نگاه می‌کنند؛ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم! ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 روزی مردی مشغول راه رفتن در جنگل بود که به سنگ بزرگی در مسیرش برخورد کرد. پایش به سنگ خورد و تعادلش را از دست داد، اما آسیبی ندید. با ناراحتی زیر لب غر زد و سنگ را کنار زد تا دیگران به آن برخورد نکنند. چند روز بعد، همان مرد دوباره از همان مسیر عبور کرد. پیرمردی را دید که پایش به سنگی برخورد کرده و زمین خورده است. همان سنگی که چند قدم جلوتر از محل قبلی قرار داشت. مرد با تعجب پرسید: «چرا این سنگ دوباره اینجاست؟ من که قبلاً آن را کنار زده بودم!» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «تا وقتی سنگ را فقط برای راحتی خودت کنار بزنی، دوباره سر راه دیگران ظاهر می‌شود. ولی اگر آن را از مسیر خارج کنی یا به جای امنی ببری، دیگر مانعی برای کسی نخواهد بود!» ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. به اين قصد يک روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و... از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت: «هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!» فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد. اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند. ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟» شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.» پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.» پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.» ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 می‌گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد. فروشنده گفت: «وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم. آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند.» سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد! فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟ سلطان محمود گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفریبد و بفروشد، بايد سرش جدا شود ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید. از او پرسید: در چه کاری؟! دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید! ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!! ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد. بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی! درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم! ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی، از هنر و مهارت خود سخن می‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند که در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان می‌کنیم تا ببینیم کدامشان، برتر و هنرمندتر هستید. دو گروه نقاش، کار خود را آغاز کردند. چینی‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به کار می‌بردند. بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینی‌ها بلند شد، آنها نقاشی خود را تمام کردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل می‌زدنند. چینی‌ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت کردند. شاه نقاشی چینی‌ها را دید و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زیبا بود عقل را می‌ربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای کار خود دعوت کردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان رومی‌ها پرده را کنار زدند عکس نقاشی چینی‌ها در آینه رومی‌ها افتاد و زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره می‌کرد. شاه درمانده بود که کدام نقاشی اصل است و کدام آینه است!؟ ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040
💢 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت: بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم... دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد؟ ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود !!! به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود... ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم ...! دوستش کنجاوانه پرسید: دیگه چرا؟ ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت، که من میگشتم !!! ⭕️عضویت در کانال کاروانسرا با لمس لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/401473537C8f72216040