14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال برای اربعین دلشوره دارم ❤️
a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال اگه روزیت شد و رفتی کربلا
چند قدم هم به نیابت از این آقای مظلوم بردارید....😭😭
❤️ جانم به فدای آقای خوب ومظلومم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس شخصی را دوست بدارد یاد آن ورد زبانش شود❤️
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت991 گذر از طوفان✨ خودمم عذاب بدم وقتی به نتیجه برسم و حالش رو ب
#پارت992
گذر از طوفان✨
پالتوش رو پوشید و کیفش رو برداشت جلوی آینه قدی وایساد سر تا پاش رو نگاه کرد
روی پاشنه پاش چرخید
_بهت زنگ زدم آماده شو میام دنبالت بریم خرید
سرم رو تکون دادم
_باشه
خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت چند دقیقه به در خیره شدم
الان از کجا بفهمم از آپارتمان بیرون رفته
نگاهی به کل خونه انداختم تند سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم
ماشینش از پارکینگ بیاد بیرون از اینجا معلوم میشه،چند دقیقه ای طول نکشید که ماشین وارد خیابون شد سریع پرده رو انداختم با نوک انگشتم کمی کنارش زدم بعد از رد شدنش لبخندی زدم به طرف آشپزخونه رفتم وسایل صبحانه رو از روی میز جمع کردم
استکان و بشقاب هارو روی سینک گذاشتم و با سریع ترین سرعتی که داشتم ظرفهارو شستم و آب کشیدم سر جاشون گذاشتم
شیر آب رو بستم دستم رو روی لباسم کشیدم سمت اتاق رفتم لباس هام رو عوض کردم پتوی مسافرتی رو داخل پلاستیک انداختم گوشیم رو برداشتم و شماره پریسا رو گرفتم چند دقیقه ای منتظر جوابش موندم ولی فایده ای نداشت و جواب نداد
کیفم و پلاستیک رو برداشتم از خونه بیرون رفتم و در رو قفل کردم نگاهی به داخل راهروی آپارتمان انداختم
آسانسور طبقه شش تا بیاد پایین خودم از پله ها پایین رفتم
تند تند پله هارو پایین رفتم با دیدن جای خالی نگهبان نفس راحتی کشیدم در رو باز کردم و بیرون رفتم آروم در رو بستم
دوباره شماره پریسا رو گرفتم بعد از بوق اشغال کلافه گوشی رو قطع کردم
ساعت هشت ونیم پریسا یعنی مدرسه نمیره که جواب نمیده
صدای زنگ گوشی رو فعال کردم و داخل جیب پالتوم گذاشتم
آینده
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت992 گذر از طوفان✨ پالتوش رو پوشید و کیفش رو برداشت جلوی آینه قدی وایساد سر تا پاش رو نگاه کرد
#پارت993
گذر از طوفان✨
نفس نفس زنان خودم رو به آژانس بانوانی که یه خیابون دور تر از خونه بود رسوندم جلوی در وایسادم و چند نفس عمیق کشیدم ضربه ای به در شیشه ای زدم و بازش کردم
سلام کردم خانم های که داخل آژانس بودن با لبخند جوابم رو دادم آدرس رو گفتم و در خواست برای ماشین کردم و بیرون رفتم
یه خانم جون بیرون اومد به پراید مشکی اشاره کرد سمت ماشین رفتم و سوار شدم
راننده ماشین رو روشن کرد و راه افتاد بعد از چند دقیقه سکوت گفت
_این وقت صبح میخوای بری سر مزار کی؟
نفس عمیقی کشیدم معلومه از اون دسته آدم هاس که هی سوال میپرسن
_مادرم
ناراحت گفت
_الهی تازه فوت شدن ؟خدا رحمتشون کنه چرا تنها میری
خدایا من حوصله خودمم ندارم گیر چه آدمی هم افتادم
برای اینکه دیگه سوال نپرسه خیلی سرد گفتم
_ممنون خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه ،نه تازه نبوده
جواب سوال بعدش رو ندادم گوشی رو بیرون آوردم و صفحه ش رو باز کردم
پریسا چرا نه زنگ زد نه پیام داد نکنه بخاطر اینکه دیشب بهش زنگ نزدم ناراحت شده
اگر بره سرکار حتما گوشی رو همراه خودش میبره مدرسه ولی سر کار نره نمیبره
قفل صفحه رو بستم گوشی رو روی صندلی انداختم
اگر دست به ابروهام نمیزدن الان میتونستم برم مدرسه سر کلاس بشینم پریسا رو هم ببینم
اه لعنت به این روزها که همه چی برام ریخته بهم هیچی سر جای خودش نیست
دوباره قفل صفحه رو باز کردم روی تماس اخیر زدم
با دیدن کلمه بابا اشک توی چشم هام جمع شد
از دیروز تا حالا چرا یه زنگ بهم نزده یعنی انقد از رفتنم خوشحاله الان بهش زنگ میزنم باید بهم توضیح بده چرا یه زنگ بهم نزده
شماره ش رو گرفتم صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد پخش شد نگران گوشی رو پایین آوردم
بابا که عادت خاموش کردن گوشی رو نداشت
شاید شارژش تموم شده باشه
چند دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنم
با صدای عزیزم رسیدیم راننده سرم رو بلند کردم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
سمت دکه گل فروشی رفتم چند شاخه خریدم و داخل رفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی درباره شهید محمدحسین یوسف الهی💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀
✨مثلا تو قبول کردی
کولهبارمو هَم بستم
مثلا من الان توی
راه کربُبلا هستم😭
#امام_حسین (علیهالسلام)
#اربعین
#پارت994
گذر از طوفان✨
گل هارو روی سنگ مزار گذاشتم چند بار سنگ سرد رو بوسیدم
اشک های که روی صورتم غلت میخوردن رو با پشت دستم پاک کردم
پتو رو دور خودم پیچیدم و نشستم نگاهی به اطراف انداختم
با اینکه پنجشنبه نیست ولی بازم چقد شلوغه کاش خلوت بود میتونستم با صدای بلند زار بزنم و درد دل کنم،بینیم رو بالا کشیدم
قرآن کوچیک رو از داخل کیفم بیرون آوردم
فعلا قرآن بخونم تا خلوت تر بشه راحت تر بتونم گریه کنم کسی با صدای گریه م نیاد کنارم بشینه دل بسوزونه و سوال پیچم کنه
قرآن رو باز کردم و صفحه سوره ملک رو پیدا کردم ومشغول خوندن شدم
وسط قرآن خوندم خانمی جلو اومد و گفت
_دخترم توی این هوای سرد چرا روی زمین نشستی بلند شو مریض میشی
سرم رو بلند کردم و زیر لب نوچی کردم
این چه شانسیه من دارم هرجا برم باید یکی پیدا بشه یا بهم گیر بده یا سوال بپرسه یا نصیحت کنه کاش آدم این رفتارهای که توی کارهای هم دیگه دخالت کردن رو ترک میکردیم
انگشتم رو روی آیه گذاشتم لبخند کم رنگی زدم و جواب دادم
_سردم نیست
لبخندی زد به پتو اشاره کرد
_توی خودت جمع شدی میگی سردت نیست
یه فاتحه بخون ادامه قرآن خوندنت رو ببر خونه از اونجا هم ثوابش به اموات میرسه واجب نیست توی این هوا بشینی
گلوم رو صاف کردم
_خب پتو رو روی شونه م انداختم سردم نشه
هر وقت احساس سرما کنم میرم
مهربون تر از قبل گفت
_من بجای شما بودم حتما میرفتم خونه
لبخندی زدم و دوباره مشغول خوندن قرآن شدم خداحافظی گفت جوابش رو دادم با رفتنش نفس عمیقی کشیدم بعد خوندن سوره ملک صفحه سوره یس رو باز کردم هنوز شروع به خوندن نکرده بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد پتو رو کنار زدم
گوشی رو بیرون آوردم با دیدن شماره فروغی صدای زنگ رو قطع کردم گوشی رو توی جیبم انداختم به آیات سوره خیره شدم
پارت بعدی اینجاست😋😍👇برید پست های ۲۱ مرداد
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
#پارت995
باگذشت چند ساعت درد و دل کردن و خوندن قرآن و دعا کمی آروم شدم
نگاهی به آسمون انداختم
هوا داره تاریک میشه چقد زود گذشت خدا کنه تا میرسم خونه فروغی برنگرده متوجه بیرون رفتنم نشه روزهای که دلتنگیم بیشتر میشه بدون اینکه بهش بگم بتونم بیام بیرون
و برگردم
قرآن رو داخل کیفم گذاشتم پتو رو از روی پاهام کنار زدم خواستم بلند بشم که دستی روی شونه م قرار گرفت صدای نگران و دلهره دار پریسا از پشت سر تچی گوشم پیچید
_دیونه بی خبر چرا از خونه بیرون زدی
تند بلند شدم و سمتش چرخیدم با تعجب گفتم
_سلام تو اینجا چکار میکنی! چطور فهمیدی
وسط حرفم پرید دستش رو بالا آورد به استرس گفت
_نورا بعد حرف میزنیم بزور شوهرتو راضی کردم جلوی در وایسا خودم بیام ببینم اینجاهستی یانه
از حرفش دستپاچه شدم به مِن مِن افتادم
_فروغی اومدچطوری فهمیده من اومدم اینجا؟تو آوردیش؟
_فعلا واسه حرف زدن وقت نیست بیا بریم تا خودش نیومده فقط سوار ماشین شدی بجز سلام یه کلمه دیگه حرف نزن نورا خیلی عصبانی کارد بهش بزنی خونش در نمیاد هرچی هم گفت جوابش رو نده
با این بی فکریت امروز همه رو انداختی توی هول و ولا
آب دهن خشک شدم رو بزور پایین فرستادم
_همه یعنی کیا؟خانواده ش ؟مگه چی شده
پتو رو محکم از دورم کشید روی دستش رو انداخت کیفم رو برداشت با دست دیگه ش دستم رو گرفت
_زود باش بریم دیگه تکرار نکنم اصلا حرف نزن تا وقتی آورم بشه
دستش رو کشیدم
_پریسا من نمیام برو بگو من رو ندیدی
زنگ میزنم به بابام بیاد دنبالم
زبونش رو روی لب خشک شده ش کشید
_تا رسیدیم اینجا ده بار بهش زنگ زدم گوشیش خاموشه بیا بریم دیر شد
_نمیام خودم یه دربست میگیرم میرم خونه بابا
با نگاه خیره پریسا به روبرو سرم رو چرخوندم
با چشم های قرمز و عصبانی و اخم فروغی روبرو شدم یهوی سرمای بدی توی سرم نشست و دست پریسا رو محکم گرفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیر آفتاب ۵۰ درجه در بیابان نشسته که شاید زائر امام حسین علیه السلام رد بشه❤️
85.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاسخ_به_شبهه؛
⁉️ سوال: آیا صرف هزینههای زیاد برای زیارت، مورد تایید دین میباشد؟
✅ پاسخ در کلیپ 👆👆
@seraj1397
.
#پارت996
گذر از طوفان✨
چند قدم جلو اومد باصدای گرفته و عصبانی گفت
_بشین تو ماشین
از لحن و نگاهش قالب تهی کردم و خودم رو به پریسا چسبوندم
پریسا سمت ماشین قدم برداشت دستم رو کشید
_میگم تا نیومده بریم حرف گوش نمیدی بدترش کردی
کنار گوش پریسا لب زدم
_کاش بجای اینجا اومدن بهم زنگ میزدی
سمت در ماشین چرخید نگاه دلخورش توی صورتم چرخید
_گوشیت رو نگاه کن ببین چند بار زنگ زدم و پیام دادم
میخواستم تنها بیام هرکاری کردم راضی نشد
در جلو رو برام باز کرد نگاهم بین چشم هاش جابجا شد
_جلو نمیشینم میام پیش تو
دستش رو روی کمرم گذاشت
_برو بشین نمیبینی چطوری بهم ریخته الان وقت لجبازی نیست
زبون خشکم رو تکون دادم
_لج نمیکنم انقد عصبانیه جرات نمیکنم کنارش بشینم
_نترس فقط حرف نزن هرچی گفت جواب نده تا آروم بشه توی خونه هم به سرت نزنه بلبل زبونی کنی همه چی بدتر بهم بریزی
به سختی روی صندلی نشستم پریسا در رو بست
پشت سرم نشست فروغی گوشیش رو از کنار گوشش برداشت و سمت ماشین اومد
پریسا سرش رو به گوشم نزدیک کرد با صدای خیلی پایینی گفت
_احتمالا به طیب گفته پیدات کرده ،بیچاره ها دوتاشون دست و پاشون گم کرده بودن نمیدونی چقد هول کرده بودن
با باز شدن در ماشین ساکت شد به صندلی عقب تکیه زد
فروغی با همون قیافه اخم آلود و عصبانیش ماشین رو روشن کرد پاش رو محکم روی گاز گذاشت حرکت کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت ناامید از همه جا شدی بدون که کارت درست میشه 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی درباره شهید محمدحسین یوسف الهی💔
28.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نیابت از همه عزیزان قدم برداشته شد
مرد میانسالی بادبزن به دست کنار رهگذر زائران ایستاده همینکه زائری عبور میکند، شروع میکند به باد زدنش...
در این درگاه با هر توانی میتوانی خادم باشی...
@sulook
17.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل بیت علیهم السلام همیشه خود را بدهکارتر به خدا می دانند 💔
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت997
گذر از طوفان✨
تا رسیدن به جلوی در خونه پریسا اینا فضای ماشین غرق در سکوت بود
پریسا با صدای که بزور از گلوش خارج میشد
گفت
_بفرمایید بریم خونه ما
فروغی دوتا دستش رو از روی فرمان برداشت و روی صورتش کشید
_دستتون درد نکنه ببخشید بابت امروز خیلی زحمتتون انداختم و اذیت شدید
_این چه حرفیه، کاری نکردم منو نورا از این حرفا باهم نداریم
در ماشین رو باز کرد و خداحافظی گفت
قبل از اینکه پیاده بشه فروغی گفت
_از پدر و مادرتون از طرف من عذر خواهی کنید شرمنده شون شدم خدانگهدار
_نه بابا خواهش میکنم خدا حافظ
به محض داخل رفتن پریسا با حرص دستهاش رو روی فرمان گذاشتم و حرکت کرد
با احتیاط سرم رو سمت شیشه چرخوندم نگاه رو به در خونه بابام رسوندم با دیدن در بسته و روشن بودن چراغ حیاط چشم هام پر اشک شد بینیم رو بالا کشیدم ،بابا چرا گوشیش رو خاموش کرده خواسته با این کارش تنبیه هم کنه شایدم میخواد اینطوری وابستگی من رو به خودش کمتر کنه
سرعتش رو بیشتر کرد سریع از کوچه بیرون رفت
نفسش رو محکم و پر از حرص بیرون فرستاد بدون اینکه نگاهم کنه صداش رو بلند کرد گفت
_چی توی سرت میگذره ها؟اصلا عقل داری؟
سرعت زیادش و لحن تندش ترسم رو بیشتر کرد و محکم به صندلی چسبیدم دستم رو روی قلبم که ضربانش اوج گرفته بود گذاشتم
با صدای زنگ گوشیش گوشی رو از جلوی فرمان برداشت بدون اینکه سرعتش رو کم کنه تماس رو وصل کرد نفس کلافه ای کشید
_الو
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_سلام نه فعلا نرسیدیم
با سرعت تندی که داشت چراغ قرمز رو رد کرد با اومدن ماشینی که از روبرو اومد ناخواسته جیغ بلندی کشیدم
با صدای جیغم پاش رو محکم روی ترمز کوبید با فاصله میلی متری از ماشین روبرو توقف کرد
_ داداش بهت زنگ میزنم
سریع گوشی رو قطع کرد و کمربند صندلیش رو باز کرد قبل از اینکه پیاده بشه راننده ماشین روبروی پیاده شد و سمت ماشین
اومد فروغی سریع پیاده شد
_قربون شکلت حواست کجاست نزدیک بود همه مون بفرستی اون دنیا حالت خوبه؟
سرش رو متاسفم
_ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
میخواید زنگ بزنید افسر بیاد
راننده ماشین روبرو لبخندی زد و به شوخی گفت
_نه داداش افسر میخوایم چکار خداروشکر همه مون مرحوم نشدیم همین که سالم هستیم جای شکرش باقی، الحمدالله بخیر گذشت ،یه دنده عقب بگیر رد بشیم بریم .
فقط جان خودت انقد تند نرو خطر داره بخدا
شرمنده سرش رو تکون داد
_پس شماره تون بدید فردا هماهنگ کنیم ماشینتون ببریم نشون تعمیرگاه بدیم هرچقد هزینه ش باشه تقدیمتون کنم
با همون لبخندش ادامه داد
_چیزی نشده برو خدا پشت و پناهت
تشکر کرد و سوار ماشین شد دنده عقب گرفت برگشت پشت چراغ قرمز سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست
#پارت998
گذر از طوفان✨
دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو برداشت
با صدای بوق ماشین پشت سری تماس رو رد کرد گوشی رو جلوی فرمان انداخت و حرکت کرد دوباره صدای زنگ بلند شد
کلافه نچی کرد و دستوری گفت
_ببین کیه زنگ میزنه
خودم رو جلو کشیدم با دستم که بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید گوشی رو برداشتم روی صفحه رو نگاه کردم با صدای که بزور شنیده میشد گفتم
_آقا طیب
_جواب بده بگو برسم زنگ میزنم
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی خیلی موفق نبودم محض وصل شدن تماس صدای نگران و شاکی طیب پخش شد
_طاها کجایی تو چرا رد تماس میزنی؟اتفاقی افتاده ؟
نفسم رو بیرون فرستادم
_الو سلام
آروم تر از قبل گفت
_سلام خوبید؟کجایید؟چی شده؟
مغزم برای جواب دادن یاری نمیکرد یه کلمه گفتم
_نمیدونم
_گوشی بده طاها
از کنار چشم نگاهی بهش انداختم و یاد حرفش افتادم
_گفتن باهاتون تماس میگیرن
_باشه بهش بگو دارم میام خونه تون
_باشه
_خداحافظ
_خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و جلوی فرمان گذاشتن
با دیدن اخمش جرات حرف زدن باهاش رو از دست دادم بیخیال گفتن حرف طیب شدم و سکوت کردم
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت998 گذر از طوفان✨ دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو
#پارت999
گذر از طوفان✨
وارد پارکینگ شدیم ماشین رو سرجاش پارک کرد با دیدن ماشین برادرش زیر لب گفت
_طیب هیچ وقت بی خبر جایی نمیره احتمالا خیلی نگران شده که یهویی اومده
در ماشین رو باز کرد با همون نگاه و لحن ناراحتش گفت
_چرا به صندلی چسبیدی پیاده شو
بدون هیچ حرفی در ماشین باز کردم و پیاده شدم طیب از ماشینش پیاده شد و پلاستیک به دست سمتمون اومد هر قدمی که نزدیک تر میشد استرسم بیشتر میشد توی دلم شروع کردم به دعا کردن که یه وقت نگه به من گفته میاد خونه مون فروغی شاکی بشه چرا بهش نگفتم، اون وقت باید دوساعت توضیح بدم بخاطر اخلاق گند و عصبانیش جرات نکردم بهش بگم
نگاه نگرانش توی صورت هر دوتامون چرخید خیلی آروم سلام کردم جوابم رو داد نگاهش سمت ماشین رفت فروغی پالتوش رو روی دستش جابجا کرد به برادرش گفت
_خداروشکر بخیر گذشت اتفاقی نیفتاد بریم بالا
طیب به پله ها اشاره کرد
_برید منم خریدهاتو بیارم میام فقط این غذاهارو ببر
پلاستیک رو ازش گرفت و سوالی پرسید
_خرید چی؟
_لیستی که امروز میخواستی بخری
زیر چشمی نگاهی به فروغی که کلافه گی توی صورتش داد میزد انداختم
خدا به داد من برسه با این کار طیب عصبانیتش حالا حالا ها تموم نمیشه
پشت سرش پله هارو بالا رفتم در رو باز کری پلاستیک رو روی زمین گذاشت با کنایه گفت
_من باید توی خیابونا راه بی افته م دنبال زن بی فکرم بگردم خرید های خونه م بی افته رو دوش بقیه بردار اینو ببر داخل، داداش بره من میدونم و تو
از حرف آخرش توی دلم خالی شد پلاستیک رو برداشتم و داخل رفتم و در رو بستم
کیفم و پلاستیک غذا رو روی میز عسلی گذاشتم خودم رو به مبل رسوندم بخاطرشدت ضعف و سرگیجه ای که داشتم سریع نشستم و سرم رو روی دسته مبل گذاشتم