eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
10.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2هزار ویدیو
35 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨ ✨🌘 #قسمت‌اول سراب🕳 پنجره رو بستم نگاه از حیاط برداشتم آهی کشیدم و پرده رو
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 چمدون رو کنار تخت گذاشتم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم نگاه گذری به کل اتاق انداختم بخاطر خانواده آقا فتاح چه گیری افتادم که مجبورم چند روزی از خونه و خانواده م فاصله بگیرم خداکنه حاج بابا بتونه یه کاری کنه قضیه این خواستگاری منتفی بشه. نگاه از چمدونم برداشتم هرچی لازم داشتم رو جمع کردم اگرم چیزی یادم رفته باشه میگم به صدرا برام بیاره تا حاج بابا برنگشته خونه برم با خانم جون حرف بزنم که حاج بابا برگشت نگران نشه چرا قهر کردم،تحمل دوری از مامان و بابا برام سخته ولی راهی برام نمونده خدا کنه مامان مانع بیرون رفتنم نشه بدون اینکه دلخوری پیش بیاد بزاره برم، نفس عمیقی کشیدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم _مامان ؟ ملاقه به دست از آشپزخونه بیرون اومد نگاهی به سر تا پام انداخت و نوچی کرد _کجا بسلامتی؟ روبروش وایساد و صورتش رو بوسیدم و خودم رو مظلوم کردم _مامان جون دورت بگردم من که دیشب بهتون گفتم فردا میرم خونه حاج بابا خواهش میکنم نه نیار کلافه به چشم هام خیره شد _صنم این راهش نیست بابات بیاد خونه ببینه نیستی ناراحت و عصبانی میشه نمیفهمم این همه مقاومتت برای سرنگرفتن این خواستگاری چیه ،چند ماه میگم اگر چیزی میدونی بهم بگو که با بابات حرف بزنم خودش به خانواده حاج فتاح جواب رد بده ولی حرف نمیزنی بچه مردم هم الکی میخوای رد کنی ،خوشت ازش نمیاد باشه قبوله امشب که خواستید حرف بزنید یه طوری حرف بزن که پسرشون بیخیال بشه دیگه این بحث هم برای همیشه تموم بشه وسط حرف زدن مامان دستش رو گرفتم و لبخندی زدم _قربونتون برم خودتون خوب میدونید خانواده آقا فتاح دست بردار نیستن وقتی اومدن من پنج دقیقه هم کنارجمع ننشستم وقتی به اصرار شما و داداش بخاطر ناراحت نشدن بابا اومدم خونه شون بجز سلام و خدانگهدار یه کلمه باهاشون حرف نزدم باید متوجه میشدن که من به این وصلت راضی نیستم بیخیال بشن ولی بازم پیگیر خواستگاری اومدن شدن وقتی بابا رسید بهش بگید رفتم جزوه فائزه تحویلش بدم، برسم خونه حاج بابا به خانم جون میگم زنگ بزنه بابا بگه اونجا هستم اون وقت مهمونی امشب تعطیل میشه شاید حاج بابا هم قبول کرد با بابا حرف بزنه برای همیشه از این خواستگاری منصرفش کنه _این فکرای بچگانه ت به هیچ جا نمیرسه فقط باعث دلخوری بابات میشی نگاه ملتمسم رو به چشم هاش دوختم _مامان جونم چند ماه دارید میگید صبر کن همه چی درست میشه کم مونده من رو بزارید سر سفره عقد ،خواهش میکنم بزارید کاری که میخوام انجام بدم اگر نتیجه نداد اون وقت هرچی شما بگید میگم چشم ،باشه؟همین یه بار _من تا حالا دروغ نگفتم از این به بعد هم نمیگم بابات زنگ بزنه یا بیاد خونه میگم رفتی خونه خانم جون اون وقت دیگه خودت میدونی و بابات. لبم رو پایین کشیدم _عه مامان مگه گفتم دروغ بگو ،بجان شما اول میخوام برم پیش فائزه بعد میرم پیش خانم جون اینا ،بزارید حاج بابا برسه خونه بعد به بابا بگید. باشه؟ سرش رو کلافه تکون داد _باشه رسیدی زنگ بزن _چشم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت‌اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54928 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨