eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
10.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2هزار ویدیو
35 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌_چهل سراب🕳 ندا دو برگ دستمال کاغذی رو از داخل جعبه روی میز برداشت و دست‌ه
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 زهرا استکان چاییش رو روی نعلبکی‌اش گذاشت و متفکرانه پرسید: _ندا، یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده. _چی؟ _کیانی پولایی که از تو گرفته با پیرزاده تقسیم کرده؟ صدای خنده ندا بلند شد و دستش رو رو به بالا تکون داد: _نه بابا، سهیل اصلاً قابل مقایسه با این پسره مفت‌خور نیست. درسته من ازش دلخورم و دلم می‌خواد پوستش رو بِکَنم، ولی منتظره پولی که برای پیرزاده انتقال داده رو پس بگیره. وقتی برگرده ایران پول پس بده. فائزه کیک توی دهنش رو قورت داد و کنجکاو پرسید: _آقاسهیل وقتی متوجه شد قضیه چی بوده، از حرف و قضاوت‌هایی که کرده بود شرمنده نبود؟ نظرش برای ازدواجتون عوض نشد؟ ندا نفسش رو محکم بیرون فرستاد: _چرا، کلی عذرخواهی کرد، ولی خب گفت من هم مقصرم. حتماً یه حد و حدودی رو توی رفتارهام رعایت نکردم که پیرزاده به خودش اجازه داده اینطور چرندیاتی رو پشت سرم بگه. من حرفش رو قبول نکردم، شایدم حرف سهیل درست باشه. اولش که می‌خواست بره حرفی نزد، ولی چند روز پیش که من پیگیر پس گرفتن پولام شده بودم پیام فرستاده بود برگرده همدیگه رو ببینیم حرف بزنیم. نوشته بود این دیدن هم برای فرصت گرفتن پولا نیست، من هم جوابش رو ندادم و نمی‌دم. ناخواسته از حرف آخرش خنده‌م گرفت: _ندا جان، ناراحت نشی‌ها، ولی من هم با حرف‌های آقای کیانی موافق هستم. باید خانما یه حد و مرزی توی رفتارشون با آقایون داشته باشن. اون طوری که اولش حرف زدی فکر کردم همه‌چی تموم شده، ولی الان مشخص شد عصبانی بودی. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست: _من از اینکه یه مبلغی از پولام دست پیرزاده‌ست از سهیل عصبانی و ناراحتم، وگرنه سهیل و خانواده‌ش مال و مرد خور نیستن. و اعتمادش به مازیار اشتباه بود. من خودمم شک داشتم ولی با تعریف‌هایی که بقیه از کارهای مازیار می‌کردن، به خودم گفتم سهیل که بچه نیست، بقیه هم دارن مازیار رو تایید می‌کنن، کار خیلی‌ها رو درست کرده. نمی‌دونستم قرار برای من و سهیل آفَت بزنه به همه چی. زهرا صندلی‌اش رو عقب کشید و بلند شد و به شوخی گفت: _کاش سرد نبود می‌رفتم توی یکی از آلاچیق‌ها می‌نشستیم. من آدمی نیستم چند ساعت یه گوشه بشینم. هر سه تا آروم خندیدیم. فائزه تیکه آخر کیکش رو خورد، همونطور با دهن پرش گفت: _خب ندا، حالا برای این موجود موذی چه فکری توی سرته، ببینیم اصلاً شدنیه یا نه؟ نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨