#قسمت_دهم
🥀عشق سرخ🥀
یکساعتی کنار عمود۷۱۵توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بشه,زهرا کنار گوشم همش وراجی میکرد:قربون امام حسین ع برم بااین لقمه گرفتنش,طرف خوشگل,خوشتیپ,مذهبی, مخلص,چوپان خخخخ فقط کاشکی شغلش گیوه دوزی نبود,اقا اگه خواستی برا منم خواستگار بفرستی کمتراز فوق تخصص مغز واعصاب نمخوام و...
گوشم به حرفای زهرا نبود ,توحال خودم غرق بود,حس عجیبی بود,من,زینب ,دختر بزرگ محمد آقا که اونهمه برای خواستگارهای کوتاه وبلند, مته به خشاش میگذاشتم الان دل درگرو مهر جوانی ناشناس که ازش هیچی نمیدانستم وهیچ حرف خاصی هم بینمان ردبدل نشده بود,اما به قول زهرا فک کنم عاشق شده بودم.
مامان:زینب جان چرا توفکری؟بمیرم برات مامان امروز خیلی ناراحت شدی
من:نه مامان به قول خودت هرکه مقرب تراست جام بلا بیشترش,میدهند,امیدوارم ناشکری نکرده باشم واجرزیارتم را زایل نکرده باشم.
بالاخره حرکت کردیم,باز ما وجاده ی بهشت,در دلم با امام زمانم واگویه میکردم(اقاجون ببین اینهمه جمعیت به عشق جدبزرگوارتون آمدند,شما هم به عشق این جمعیت ,قدم روی تخم چشمای مابگذار,اقاجان مولای خوبم,درسته ما کم میگذاریم,خیلی وقتها هرکسی فکرخود وکارخود وبارخوداست ویادمان میره حجت حق منتظراست,اما شما ببخش ,ببخش وقدم رنجه فرما تا اربعین دیگر در رکاب جنابتان جاده ی بهشت راطی کنیم و..)
زهرا:زینبی کجایی؟فک کنم یادگرفتی که اردکا چطوری راه میرن خخخخ,میخوای کفشامون عوض؟؟
من:نه نه راحتم
زهرا:خخخخ میدونم ,میخوام راحت نباشی خخخخ
درهمین حین گوشی بابا زنگ خورد ,تا از دهن بابا درامد,شما؟آه بله اقای علوی بزرگوار...گوشام تیز شد ,ببینم چی دستگیرم میشه...
ادامه دارد...
قلم پاک ط حسینی
♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀