♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️
#قـــســـمتـــــ_هـــفـــــتاد_پنج
✨حـــــــامـــی مــــن💫
به شهر سنگر رسیدیم و بعد از چهل و پنج دقیقه به خونه آقایی که فامیلیش صفایی بود رسیدیم
عقربه های ساعت دو نیم نصف شب رو نشون میداد, وارد حیاط خونه شدیم
همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمیدید
با ورود خانم چادری که کلید برق رو زد داخل حیاط روشن شد, با جمعمون خوش امد گفت و سلام و احوال پرسی کردیم
با راهنمایی خانم و آقای صاحب خونه به سمت زیر زمین خونه رفتیم, بعد از پایین رفتن از سه پله وارد یک واحد کوچولو و نقلی خیلی ترو تمیز شدیم
همیشه تو تصوراتم فکر می کردم زیرمین یه جای خیلی قدیمی و بی ریخت باشه, ولی با دیدن این خونه نظرم کاملا عوض شده بود و خانم صاحب خونه که اسمشون رو نمی دونستیم رو به مادرجون و جمع گفت
_حاج خانم همسرم به آقایون گفته بودن تشریف بیارن طبقه بالا ولی گفتن که نه پایین راحتیم
_خداخیرت بده دخترم ممنون از شما و همسرتون, همین جا هم خیلی خوبه
_اگر چیزی احتیاج داشتید بگید بیارم خدمتتون, دیر وقته برم که شماهم استراحت کنید
_بعد از رفتن خانم آقای صفایی، مردهای خانواده درخشان و پروا وارد زیرزمین شدن
از شدت خستگی با همون لباسایی که تنم بود روی یکی از تشک هایی که صاحب خونه روی زمین پهن کرده بود دراز کشیدم و چشمام رو بستم
همه سر جا هاشون دراز کشیدن, دایی آخرین نفر لامپ رو خاموش کرد و خوابیدیم
با صدای آقاجون که می گفت
_ پاشید آفتاب داره طلوع می کنه, یکی از چشم هام رو باز کردم
با اینکه سه ساعت و نیم بود که خوابیده بودیم ولی انگار چند دقیقه پیش خوابیده بودم, هنوزخسته بودم و گیج خواب
بلند شدم برای سرویس به داخل حیاط رفتم, حامی تنها داخل حیاط بود
خواستم بگم چند دقیقه صبر کنه که من وضو بگیرم و برگردم ولی بیخیال شدم و نگفتم
از سرویس که بیرون امدم و نگاهم افتاد به حامی که به نرده های پله ها تکیه کرده بود و به زمین نگاه می کرد...
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪