شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت644 گذر از طوفان✨ صدای ترانه گفتن عمه از خواب بیدارم کرد خوابال
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت645
گذر ازطوفان✨
لباس هام رو پوشیدم کیف و گوشیم رو برداشتم از اتاق بیرون رفتم
عمه با دو لقمه بسته بندی شده از آشپزخونه بیرون اومد
_با این وضع صبحانه خوردن محو میشی
آروم خندیدم لقمه ها رو گرفتم و تشکر کردم
_دستتون درد نکنه
در هال رو باز کردم بیرون رفتم عمه پشت سرم اومد
_ساعت چند برمیگردی ؟
_نمیدونم کی کارمون تموم میشه چطور مگه؟
_عزیز امروز شعله زرد نذر داره برم کمکش احتمالا عصری برگردم شاید عزیز و آقاجون هم اومدن
_باشه عمه پس اگر آقاجون اینا اومدن بهم خبر بدید
_باشه عزیزم
خداحافظی کردم و بیرون رفتم پریسا از روی سکو بلند شد
_چه عجب خانم بلاخره اومدی
_ببخشید نمیدونم چرا خواب موندم
_چون تنبل شدی
لبخندی زدم
در حیاط رو باز کردم
_خانم سحر خیز و زرنگ بریم
در حیاط رو بستم با قدم های بلند سمت خیابون رفتیم
سوار یکی از تاکسی های داخل ایستگاه که نوبتش بود شدیم
راننده آدرس رو پرسید و حرکت کرد
پریسا نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
_چی شده؟
_دیروز شرکت نبودی ببینی شفقت چطوری تند وتند کارهاش رو انجام میده
_کارهای قبلی کامل تکمیل شد؟
_نه فعلا اونارو عصر انجام میده صبح و بعدازظهر کار های روزانه یه پوشه آورد گفت نیم ساعت دیگه آماده بشه تحویل آقای فروغی بدم
_خب؟
_منم گفتم خانم نیکجو نیست وقتی اومد انجام میده میخواست شلوغش کنه طیب و طاهر یه جوابی بهش دادن ساکت شد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫