✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت65 گذر از طوفان✨ _چه حوصله ای داری مشکوک بودن یا نبودن شفقت به ما چه ربطی داره _به این آگهی ربط داره اون روز اولی که زنگ زدم همین شفقت تلفن رو جواب داد آدرس شرکت روگفت حالا چرا میگه اشتباه؟ _نمیدونم شاید نگرانه کسی بیاد جاشو بگیره هرچی آدم عجیب غریبه سر راه ماگذاشته میشه بریم زودتر برگردیم خونه خیر سرمون امروز تعطیل بودیم استراحت کنیم پریسا لبخندی زد _یه روزی میشینیم از این روزا حرف میزنیم ومیخندیم _امید وارم همچین روزی رو ببینیم _خانم انرژی منفی میبینیم، همین جا بمون برم دنبال داداش محمد و آبجی میایم دنبالت _باشه فقط زود بیا _سریع میایم، دلم میخواد باهام بیایی ولی عزیزببینت باید نهار بخوریم بعد اجازه برگشت میده توام که حوصله نداری _آره یه روزی که عجله نداشته باشیم میریم بهشون سر میزنیم سرش رو تکون داد از مجتمع بیرون رفت نگاهی به پله ها انداختم یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم خاک روی پله رو پاک کردم روی پله نشستم باصدای تق تق پاشنه کفشی که توی راهرو پیچید چرخیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم شفقت با اخم بهم زل زدم _چرا اینجا نشستی ؟ _نباید بشینم ؟ _نخیر بچه بیا برو خونه تون دنبال دردسر نگرد چقد پررو کاش پریسا بودش جوابش رو میداد _نشنیدی چی گفتم ؟ مثل خودش اخم کردم وگفتم _منتظرم بیان دنبالم _اون دوستت رفت؟ معلومه از پریسا میترسه _ بله رفت با سلام آقا گفتنش سمت در چرخیدم، آقای که تقریبا شبیه فروغی بود باهاش روبروشدم جواب شفقت رو داد وپرسید _کی اومده؟ _فعلا هیچکی چند دقیقه پیش آقا طیب اومدن و رفتن ولی گفتن بر میگردن _طاها از صبح نیومده؟ _نه ولی الاناس که برسه چون صبح آقا گفت ظهر شرکت باشه، با آقای فروغی صحبت کردم دوساعت برم خونه برمیگردم _مشکلی نیست بفرمایید شفقت بیرون رفت و فروغی با بدو پله هارو بالا رفت "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫