شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت63 گذر از طوفان✨ نگاهی به در باز شرکت انداختیم داخل رفتیم پریسا به جای خالی منشی اشاره کرد و
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت64
گذر از طوفان✨
پریسا طوری که حرفش رو باور نکرده بود پوزخندی زد ومتاسفم سرش رو تکون داد
_مدیر شرکت هستن؟
شفقت اخمی وسط پیشونیش نشست
_چکار با مدیر داری ؟
_میخوام ازشون بپرسم چرا الکی آگهی میدن باید یه توضیحی برای این کارشون داشته باشن
_آقای فروغی از آگهی اطلاعی نداشتن خودتون که باهاش حرف زدید
_این آقای که الان رفتن مدیر شرکت هستن؟
_بله
_پس چرا گفت به یه شخص دیگه ای زنگ بزنید بپرسید
نفس کلافه ای کشید
_اینجا چندتا مدیر داره ولی بعید میدونم اوناهم آگهی استخدام زده باشن
پریسا ابروشو بالا انداخت
_شما که تماس نگرفتید از کجا میدونید ؟
شفقت کیفش رو برداشت صندلی پشت میز رو سرجاش گذاشت به در اشاره کرد
_من وقت بحث کردن باشما هارو ندارم الانم باید برم خونه دوساعت دیگه برگردم سرکار
یه شماره تلفن بدید بپرسم باهاتون تماس میگیرم
_شماره تماس نداریم آقای فروغی کی برمیگردن ؟
_نمیدونم وقت منم نگیرید بفرمایید بیرون شرکت تعطیل میخوام در رو کلید کنم
پریسا بهش خیره شد تاکیدی گفت
_دوباره بر میگردیم بلاخره بامدیر حرف میزنیم
ازشنیدن حرفش عصبانی شد وتند گفت
_ برید بیرون وقت کل کل کردن با دوتا بچه روندارم
_مگه چاله میدونه داد میزنید
پریسا نگاهی بهم انداخت باصدای بلندی گفت
_بریم ولی دوباره برمیگردیم
از پایین پله ها نگاهی به در شرکت انداختم و آروم گفتم
_مگه بیکاریم هر چند وقت یکبار بیایم اینجا با این بد اخلاق بحث کنیم وبرگردیم
_این شفقت مشکوکه پیش فروغی نزدیک بود سکته کنه رنگش پریده بود بر نمیگردیم ولی به وقتش سر از کار این در میارم تکلیف ثبت ناممون روشن بشه چند روز میام خونه آقاجون انقد میام ومیرم که مدیر شرکت ببینم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫