#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
🍃🌸 عجایب آیت الکرسی🍃🌸
🌾«پسر حضرت نوح» :پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
🌺✨یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🌺✨فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
🌺✨گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
🌺✨خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📗 شفاودرمان با قرآن/ص 50
با ذکر صلوات وارد شوید
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
🍃🌸 عجایب آیت الکرسی🍃🌸
🌾«پسر حضرت نوح» :پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
🌺✨یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🌺✨فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
🌺✨گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
🌺✨خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📗 شفاودرمان با قرآن/ص 50
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 شرافت انسان به اخلاق اوست 💛
🍁 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. 🍂
🍁 پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ 🍂
🍁 پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 🍂
🍁 سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: 🍂
🍁 به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ 🍂
🍁 نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. 🍂
🍁 طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی . 🍁
🌸 شرافت انسان به اخلاقش هست. 🌸
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .
@karbalaei021🌐
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
✨ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
✨سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
✨سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
🌟حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
🔆ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند ؟
📚:قصص التوابین / ص 198
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@karbalaei021🍂 🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_کوتاه_پند_آموز #ویژه_نامه_مناسبتی
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 #معجزه_امام_رضا علیه السلام 💛
✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است:
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاظر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💝
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که
💗ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
💝
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
💔 #کیا_جاموندن؟
💗دست به سینه ادب کنید دلتو روونه حرم آقا کنید السلام علیک یا علی بی موسی الرضا ع💗
@karbalaei021💌
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 شرافت انسان به اخلاق اوست 💛
🍁 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. 🍂
🍁 پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ 🍂
🍁 پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 🍂
🍁 سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: 🍂
🍁 به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ 🍂
🍁 نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به من همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. 🍂
🍁 طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی . 🍁
🌸 شرافت انسان به اخلاقش هست. 🌸
✨@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺 @karbalaei021
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 شرافت انسان به اخلاق اوست 💛
🍁 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. 🍂
🍁 پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ 🍂
🍁 پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 🍂
🍁 سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: 🍂
🍁 به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ 🍂
🍁 نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. 🍂
🍁 طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی . 🍁
🌸 شرافت انسان به اخلاقش هست. 🌸
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁 @karbalaei021🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
✨ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
✨سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
✨سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
🌟حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
🔆ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند ؟
📚:قصص التوابین / ص 198
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@karbalaei021🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺 @karbalaei021
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛شریک کردن اهل بیت در اعمال خود💛
🍀سلطانی برای شکار به صحرا رفت و به دجله رسید. مرد فقیری را دید که خسته و نا امید، کنار تور ماهی گیری خود نشسته است. از او تفقد کرد و پیرمرد در جواب گفت: «از صبح هر چه تور انداختم، حتی یک ماهی هم در تور من نیامد».🌷🍃🌷
🍀سلطان به ذکاوت دریافت که روزنه رزق او تنگ است و بهره ای ندارد. به او گفت: «ضرری ندارد. یک تور هم به شراکت بینداز؛ هر چه صید کردی، با هم نصف میکنیم». 🌹🍃🌹
🍀 پیرمرد برخاست توری به شراکت انداخت. تور، پر از ماهی شد و پیرمرد بسیار خوشحال گردید. پادشاه گفت: «اکنون نیمی از صید، از آن من است و نیمی از آن تو». پیرمرد پذیرفت؛ اما سلطان گفت: «من نیمه خود را به تو بخشیدم. همه ماهی از آن تو باشد». پیرمرد خوشحال شد و با دستی پر به منزل رفت.🌺🍃🌺
🍀فردا دو مأمور آمدند و مرد را به حضور سلطان بردند. چشم پیرمرد که به سلطان افتاد، او را شناخت و گمان کرد برای نیمه صید، او را احضار کرده اند. بلافاصله گفت: «قربان! ماهی های شما حاضر است». سلطان گفت: «ای مرد! ما دیروز با هم شریک شدیم. با این که من نیمه صید خود را به تو بخشیدم.🌸🍃🌸
🍀دیشب به خود می گفتم که شریک سلطان باید وضع و روزی بهتر از این یابد. حال که ما را در کار شریک کردی و شریک سلطان شدی، باید زندگی بهتری داشته باشی».سلطان دستور داد وسائل آسایش زندگی به او بخشیدند و شاد و مسرور مرخص شد.🌼🍃🌼
🌟با توجه به این داستان، کرم و عنایت حضرت بقیة الله عج کمتر از سلاطین ظاهری نیست؛ لذا اگر در عمل و عبادتی شریک باشند، جزای نیکو و بسیار خواهند داد. یکی از چهارده معصوم ع، به ویژه حضرت بقیة الله عج را در اعمال عبادی شریک کنید.🌟
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁 @karbalaei021 🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 شرافت انسان به اخلاق اوست 💛
🍁 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. 🍂
🍁 پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ 🍂
🍁 پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 🍂
🍁 سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: 🍂
🍁 به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ 🍂
🍁 نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به من همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. 🍂
🍁 طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی . 🍁
🌸 شرافت انسان به اخلاقش هست. 🌸
✨با ذکر صلوات وارد شوید👇
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛شریک کردن اهل بیت در اعمال خود💛
🍀سلطانی برای شکار به صحرا رفت و به دجله رسید. مرد فقیری را دید که خسته و نا امید، کنار تور ماهی گیری خود نشسته است. از او تفقد کرد و پیرمرد در جواب گفت: «از صبح هر چه تور انداختم، حتی یک ماهی هم در تور من نیامد».🌷🍃🌷
🍀سلطان به ذکاوت دریافت که روزنه رزق او تنگ است و بهره ای ندارد. به او گفت: «ضرری ندارد. یک تور هم به شراکت بینداز؛ هر چه صید کردی، با هم نصف میکنیم». 🌹🍃🌹
🍀 پیرمرد برخاست توری به شراکت انداخت. تور، پر از ماهی شد و پیرمرد بسیار خوشحال گردید. پادشاه گفت: «اکنون نیمی از صید، از آن من است و نیمی از آن تو». پیرمرد پذیرفت؛ اما سلطان گفت: «من نیمه خود را به تو بخشیدم. همه ماهی از آن تو باشد». پیرمرد خوشحال شد و با دستی پر به منزل رفت.🌺🍃🌺
🍀فردا دو مأمور آمدند و مرد را به حضور سلطان بردند. چشم پیرمرد که به سلطان افتاد، او را شناخت و گمان کرد برای نیمه صید، او را احضار کرده اند. بلافاصله گفت: «قربان! ماهی های شما حاضر است». سلطان گفت: «ای مرد! ما دیروز با هم شریک شدیم. با این که من نیمه صید خود را به تو بخشیدم.🌸🍃🌸
🍀دیشب به خود می گفتم که شریک سلطان باید وضع و روزی بهتر از این یابد. حال که ما را در کار شریک کردی و شریک سلطان شدی، باید زندگی بهتری داشته باشی».سلطان دستور داد وسائل آسایش زندگی به او بخشیدند و شاد و مسرور مرخص شد.🌼🍃🌼
🌟با توجه به این داستان، کرم و عنایت حضرت بقیة الله عج کمتر از سلاطین ظاهری نیست؛ لذا اگر در عمل و عبادتی شریک باشند، جزای نیکو و بسیار خواهند داد. یکی از چهارده معصوم ع، به ویژه حضرت بقیة الله عج را در اعمال عبادی شریک کنید.🌟
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
☘🌺
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
🌸✨داستان زیبای شخصی که فقط یک روز زندگی کرد✨🌸
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز،خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'،
آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد⁉️
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز #ویژه_نامه_مناسبتی
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 #معجزه_امام_رضا علیه السلام 💛
✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است:
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاظر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که
💗ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
💔 #کیا_جاموندن؟
💗دست به سینه ادب کنید دلتو روونه حرم آقا کنید السلام علیک یا علی بی موسی الرضا ع💗
@karbalaei021
#داستان_کوتاه_پند_آموز
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
💛 داستان آموزنده 💛
💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
✨ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
✨سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
✨سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
🌟حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
🔆ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند ؟
📚:قصص التوابین / ص 198
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@karbalaei021