eitaa logo
کربلایی شو
1.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3هزار ویدیو
10 فایل
کربلا به رفتن نیست؛ به شُدن است که اگر به رفتن بود شمر هم کربلایی بود... شهید گرانقدر سید مرتضی آوینی به عشق مولا نشر و کپی جایز میباشد #نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ https://eitaa.com/joinchat/3714122139C828499617a پس کربلایی شووو🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات چای حضرتی و کربلایی شو
            👇تقویم نجومی چهارشنبه👇         ✴️ چهارشنبه 👈9 آبان / عقرب 1403 👈26 ربیع الثانی 1446 👈30 اکتبر 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️امروز برای امور زیر خوب است. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅خرید و فروش. ✅بردن جهاز عروس. ✅درختکاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅صدقه دادن که ثواب مضاعف دارد. ✅و انواع دیدارها خوب است. 📛ولی ازدواج خیر ندارد و ممکن است به جدایی بکشد. 👶 برای زایمان مناسب و نوزاد عمر طولانی دارد. 🚖سفر: مسافرت اصلا خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج میزان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️فروش و تعویض طلا و جواهرات. ✳️خوردن دمنوش ها دارویی. ✳️آغاز معالجه و درمان. ✳️و کودک به گهواره گذراندن نیک است. 💑مباشرت امشب: مباشرت امشب : فرزند دانشمندی از دانشمندان است ان شاءالله. 💉💉 حجامت. خون دادن و فصد سبب خلاصی از مرض می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث رهایی از بلا می شود. 😴🙄 تعبیر خواب: خوابی که (شب پنجشنبه )دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 27 سوره مبارکه" نحل" است. قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین... و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح است. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن. 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز. چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله. ✴️️ وقت استخاره. در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد. 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
من فاطمه هستم ۲۲ ساله حافظ کل قرآن کریم 😍✋ از توابع استان کرمان هستم روستای ما از مرکز شهر بسیار دورافتاده هست. سال‌های زیادی آرزو داشتم حافظ قرآن بشم و در برنامه‌های قرآنی شرکت کنم 😔 با راهنمایی یکی از دوستانم با کانال بسیار عالی آموزش حفظ قرآن انصار الحیدر آشنا شدم و سرانجام تونستم کل قرآن رو حفظ کنم 😍 به شما پیشنهاد میدم حتما از آموزش‌های خوب این کانال استفاده کنید. من حفظ قرآن رو مدیون مدیر این کانال هستم 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/89850090Cab01c6cff4
هدایت شده از تبلیغات چای حضرتی و کربلایی شو
کربلایی شو
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_یکم °•○●﷽●○•° وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و ........
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا شاهده که کاملا واقعیه 😳☝️ 😔 8 بیماری حاد داشتن که زمین گیرشون کرده بود تا جایی که کارای شخصی شونم انجام نمیدادن 😳 ولی بعد آشنایی با آقای اصغری و مصرف ابردوا انگار شفا کردن و حتی تنهایی اومدن مشهد 🔻برای گرفتن مشاوره رایگان از آقای اصغری (مخترع ابردوا) روی لینک زیر بزن 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3654287785C479d5adaf6 مشاوره با آقای اصغری : @tebjamea_ir @tebjamea_ir
هدایت شده از تبلیغات چای حضرتی و کربلایی شو
رفقا این فیلم بالا کاملا حقیقت داره☝️ باید قبول کنیم ابردوا معجزه قرن شده ، تا الان اثرش روی بیش از 70 بیماری ثابت شده (البته محصول طب سنتی نیست چون در گذشته اصلا چنین دستگاه های پیشرفته ای نبوده که بتونه تا این حد تغلیظ سازی انجام بده ) این کانال خود آقای اصغریه (مخترع ابردوا) می‌تونید ازشون مشاوره رایگان بگیرید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3654287785C479d5adaf6
ارسال شده از سروش+: 🔴 💐 من یک دختر از یک خانواده مذهبی بودم و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد مذهبی .... زمانی که من ازدواج کردم خیلی شبکه های اجتماعی مثل الان فعال نبود.تلگرام هم نبود ... ماهم زندگی خوبی داشتیم.... تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه.... و شوهرم تقریبا هفته دو سه روز فقط خونه بود .... و همون دو سه روز هم باز کامل بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه .... و مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد ! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید😢 هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش 😔 روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت زنگ نزن دستم بنده....😠 بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته 😔 اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی ب مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه😔 یه روز اتفاقی تو یه ارایشگاه یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم ک اتفاقا اونم ی دختر مذهبی و چادری بود ... بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم ... منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم.... خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد ... شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و ازینجور چیزا.... اون دوستم خودش تو شاخه شبهات بود و من ب خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم..‌ ولی اون دوستم تو اون گروه نبود من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه ... غریبه و مذهبی ....! دختر و پسر باهم .... تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد.... و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد... اونجا بود ک فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن ! 😕 و این وسط فقط من بودم که ... ! تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو ب اونا نزدیک کنم... من اون زمان دوتا پسر دوقلو یکساله داشتم ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونارو نداشتم و چون شهرمون هم ی شهر کوچیک بود خیلی جای خاصی برای تفریح و سرگرمی خارج از خونه نداشتیم سرتون رو درد نیارم.... اوضاع طوری بود که اگه خودمون مجرد نشون میدادم بهتر بود ! چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم... و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه ب پسرا ب من هم سرایت کرد... و کم کم پای احسان به زندگی من و پی وی من تو واتس اپ باز شد .... احسانی که تنها مرد متاهل گروه بود، اوایل تمام چت های تو خصوصی فقط حرفای کاری بود... کم کم شکل و نوع استیکرها... تشکر و ذوق کردنا عوض شد .... من ب احسان وابسته شده بودم و خودش هم داشت اینو میفهمید ولی سعی میکرد ب روی خودش نیاره.... ولی من دیگه نمیتونستم مخفی کنم وابستگی و علاقمو ب احسان... و یه روز اینو بهش گفتم و احسان گفت خیلی وقته میدونه و اونم ..... ! هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجید(همسرم) داشتم دق میکردم😔 قبلا برای خونه اومدن مجید لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن احسان وقتایی ک مجید خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم.... 😔 تا اینکه یک روز احسان پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم.... شهرما جای کوچیکی بود و نمیشد تو یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت .... نمیدونم شیطون تا کجا ب وجود من نفوذ پیدا کرده بود که احسان رو در نبود مجید به خونه دعوت کردم😔 ولی دوقلوهام ...! به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم ... ب هیچی فکر نمیکردم جز دیدن احسان ... بلاخره رسید اون لحظه ... و من درکمال تعجب قبل رسیدن احسان داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!!! و ذهن من تا خیلییییی جاها پیش رفته بود کنار احسان .... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !!!!!!!! 😔 باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی .... مجید ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان... همه فکرم پیشش بود ... با صدای زنگ ایفن تمام تنم یخ کرد ... با لرز و ترس رفتم درو باز کردم .... برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم😞 اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد... ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
☘🌹حراج نکردیم ارزان میفروشیم☘🌹 واقعی کیف و کفش ها ۳۰۰ تومنی فقط ۱۸۹هزار تومن 👆👆👆 مدل کتونی و بوت👌👌 زیر قیمت بازار 😍 تعویض رایگان مرجوعی لینکش اینجاست بیا تا پاک نشده👇 https://eitaa.com/joinchat/1751974086Ca62a01335c پیشنهاد ویژه 😍🥳
هدایت شده از تبلیغات چای حضرتی و کربلایی شو
😟فوت عجیب دختر بچه تبریزی در وادی رحمت😭 😱اوایل خدمتم تو بیمارستان امام رضای تبریز بود نزدیکای اذان ظهر بود که مادری دختر ۳ ساله ای به بغل سراسیمه وارد اورژانس شد از شدت گریه توان حرف زدن نداشت و بچه تو بغلش کبود شده بود سریع بچه‌روگرفتم زن‌بیچاره همونجا کف اورژانس ولوشد بچه رو تخت خوابوندم و مشغول معاینه شدم دهنشو که باز کردم با چیزی که دیدم چشام از حدقه زد بیرون خدای من این چیه😱 ... ادامه داستان..🤦‍♀️ https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
💐..... مجید گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه ب کاراش برسه.... و حتما درحال برگشت به خونس ... بله برگشت... احسان اومده بود تو .... منو ک با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد ... درو پشت سرش بست ... اما ... 😔 چند ثانیه بیشتر طول نکشید ک در با کلید باز شد و .‌‌‌‌.... بله .. مجید ... 😔 ببخشید دیگه توانایی نوشتن بقیش رو ندارم... فقط اینو بدونید که همه چیی همونجاااا تموم شد ....😔 مجید احسان رو دیده بود که اومده بود تو ساختمون... ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست (یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه س وارد خونه خودش شده بوده) برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود .. !!! اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد.... بزرگواری مجید ؛ احسان رو نجات داد ... البته خیلی هم راحت نبود .... اما من .... الان هشت سال هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم 😔 بدون مجید و بدون احسان ! من خیلی سعی کردم مجید رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو ب این راه کشوند ... قبول کرد تا حدودی .... اما تغییری تو تصمیمش ایجاد نکرد.... مجید گفت بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه !!!!! ........... چند روز پیش که این کانال شما رو دیدم و خاطرات تلخ زندگیم برام مرور شده خیلیییی دو دل بودم تو نوشتنش .... و واقعا هم اذیت شدم ولی گفتم شاید سرنوشت تلخ من عبرتی بشه برای کسایی که ازین روابط مجازی و بی سر و ته که اخر همشون چیزی جز هوس نیست دنبال خوشبختین 😔 اگر کسی رو با حرفام اذیت کردم معذرت میخوام😔 ولی از تک تک تون میخوام برای نرم شدن دل مجید دعا کنید که خونواده چهارنفری ما دوباره دورهم جمع بشه. ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
هدایت شده از گسترده فانوس🔰
حامد آهنگی هستن 😁 با این حرفهاش کل کشور و برده هوا😅👌 جوونیش و دیده بودین بیا و ببین چه عملهایی کرده😅😱 https://eitaa.com/joinchat/459801299C2146838700 https://eitaa.com/joinchat/459801299C2146838700