ارسال شده از سروش+:
🔴 #داستان_واقعےتلخ_از_روابط_مجازے💐
من یک دختر از یک خانواده مذهبی بودم
و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد مذهبی ....
زمانی که من ازدواج کردم خیلی شبکه های اجتماعی مثل الان فعال نبود.تلگرام هم نبود ... ماهم زندگی خوبی داشتیم....
تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه....
و شوهرم تقریبا هفته دو سه روز فقط خونه بود ....
و همون دو سه روز هم باز کامل بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه ....
و مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد ! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید😢
هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش 😔
روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت زنگ نزن دستم بنده....😠
بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته 😔
اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی ب مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه😔
یه روز اتفاقی تو یه ارایشگاه یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم ک اتفاقا اونم ی دختر مذهبی و چادری بود ...
بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم ...
منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم....
خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد ...
شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و ازینجور چیزا....
اون دوستم خودش تو شاخه شبهات بود و من ب خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم..
ولی اون دوستم تو اون گروه نبود
من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه ...
غریبه و مذهبی ....!
دختر و پسر باهم ....
تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد....
و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد... اونجا بود ک فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن ! 😕
و این وسط فقط من بودم که ... !
تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو ب اونا نزدیک کنم...
من اون زمان دوتا پسر دوقلو یکساله داشتم ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونارو نداشتم و چون شهرمون هم ی شهر کوچیک بود خیلی جای خاصی برای تفریح و سرگرمی خارج از خونه نداشتیم
سرتون رو درد نیارم....
اوضاع طوری بود که اگه خودمون مجرد نشون میدادم بهتر بود !
چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم...
و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه ب پسرا ب من هم سرایت کرد...
و کم کم پای احسان به زندگی من و پی وی من تو واتس اپ باز شد ....
احسانی که تنها مرد متاهل گروه بود،
اوایل تمام چت های تو خصوصی فقط حرفای کاری بود... کم کم شکل و نوع استیکرها... تشکر و ذوق کردنا عوض شد ....
من ب احسان وابسته شده بودم و خودش هم داشت اینو میفهمید ولی سعی میکرد ب روی خودش نیاره....
ولی من دیگه نمیتونستم مخفی کنم وابستگی و علاقمو ب احسان...
و یه روز اینو بهش گفتم و احسان گفت خیلی وقته میدونه و اونم ..... !
هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجید(همسرم) داشتم دق میکردم😔
قبلا برای خونه اومدن مجید لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن احسان وقتایی ک مجید خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم.... 😔
تا اینکه یک روز احسان پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم....
شهرما جای کوچیکی بود و نمیشد تو یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت ....
نمیدونم شیطون تا کجا ب وجود من نفوذ پیدا کرده بود که احسان رو در نبود مجید به خونه دعوت کردم😔
ولی دوقلوهام ...!
به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم ...
ب هیچی فکر نمیکردم جز دیدن احسان ...
بلاخره رسید اون لحظه ...
و من درکمال تعجب قبل رسیدن احسان داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!!!
و ذهن من تا خیلییییی جاها پیش رفته بود کنار احسان .... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !!!!!!!! 😔
باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ....
مجید ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان... همه فکرم پیشش بود ...
با صدای زنگ ایفن تمام تنم یخ کرد ...
با لرز و ترس رفتم درو باز کردم ....
برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم😞
اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد...
#ادامه_دارد
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯