eitaa logo
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
146 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
.....کانال همه جوره
مشاهده در ایتا
دانلود
‹أنامجنون‌بعيونك› -دیوانھ‌ی‌چشم‌های‌توهستـم🔒:)' 🌿 @karbalayyyman
❬درجوشن‌ڪبيریڪ‌عباٰرتۍهست: "یٰـآڪَريٖم‌ُالصَّفْـح"یعنۍ... یڪ‌جور؎تورومۍبخشہ‌انگاٰرنہ‌انگاٰر، ڪہ‌توخطاٰیۍمرتڪب‌شد؎ッ💚❭ و‌خدآےما‌اینگونہ‌است..¡ 🌿 @karbalayyyman
ماگر‌زسربریده‌میترسیدیم، -درمحفل‌عاشقان‌نمیرقصیدیم✌🏻" 🌿 @karbalayyyman
میشودنیمه‌شبی‌گوشه‌ی‌بین‌الحرمین، من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی💔(:؟ 🌿 @karbalayyyman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 بگو چه شد که من انقدر دوستت دارم؟ 💚 بگو محبت ما ریشه در ازل دارد 🌤 کلیپ زیبای 👤 کربلایی حسین‌ طاهری
به وقت رمان 😍
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_هشتم   مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود 
🌾 🌾قسمت   جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش …  خیلی بی‌حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه‌اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد… اما فقط خون بود …😥 چشمهای بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار میکرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد …😖 بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥 با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمیخواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه‌اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل …😞😣  و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح‌هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …  اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …  ✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …  🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷 @karbalayyyman
🌾 🌾قسمت طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم ... اما تماس‌ها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... _فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمیگذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو داره باهام دعوا میکنه ... و علی باز هم خندید ...😃 اعتراض احمقانه‌ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ... @karbalayyyman
🌾 🌾قسمت مهمانی بزرگ بعد از مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه‌مون …  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …  همه چیز تا این بخشش خوب بود …  اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد … پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه‌ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …  مراقب پدرم و دوستهای علی باشم … یا مراقب بچه‌ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …  و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه‌های علی، بار اولشون بود دعوا میشدن …  قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …  هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …  بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … @karbalayyyman
🌾 🌾قسمت    تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم … ✋ به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …  و از همه بدتر، پدرم …😕 علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه‌ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه‌ها با ذوق، بالا و پایین میپریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن … و علی بدون توجه به مهمون‌ها … و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه‌ها شده بود … داستان شون که تموم شد …  با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح‌الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …  _با دست چپ … علی بی‌درنگ از حالت نیم‌خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘 – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه‌ها از شما معذرت میخوام …☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون‌ها …  هم من، هم مهمون‌ها خشک‌مون زده بود… بچه‌ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود …  چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …  این، اولین و آخرین بار وروجک‌ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋ @karbalayyyman
🌾 🌾قسمت نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی میشدم …  هر چند با بمباران‌ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟ …😒 اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت …  عروسک‌هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک‌ترم بی خبر اومد خونه مون …😊 پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب‌مون باشه جایی بریم …  علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن …  بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈 – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ …😊 یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈 دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️ @karbalayyyman