eitaa logo
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
140 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
.....کانال همه جوره
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 🌾قسمت 🌾قسمت 🌾 مبارکه ان‌شاءالله تلفن رو قطع کردم …  و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و  … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢 گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …  ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی‌اختیار از چشمهام پایین اومد …😭 وقتی مریم عروس شد …  و با چشمهای پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭 هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …   … از اون به بعد …  هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها … روی تک‌تک‌شون دست میکشیدم و می گفتم …😭 – بابا کی برمیگردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میگذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم …  حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمیخوام … فقط برگرد…😣😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه میکردم … بالاخره زنگ زدم …  بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …  اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …  اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه میکنه …😭 بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊 بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨ گریه امان هر دومون رو برید …😭😭 – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…  اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد …  تمام پهنای صورتم اشک بود …😭 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …  فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …  عروس و داماد … هر دو گریه میکردن …😭💞😭 توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬  پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …  🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه 💚مشهد …  و یک هفته‌ای 💛جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم …  اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که باشه … 🌷توی فکه …تازه فهمیدم …  چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش میگرفت …☺️😍 🍂💕💕💕💕💕 پایان💕💕💕💕💕🍂 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹 ✍نویسنده: @karbalayyyman