🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت؛ #بیست_و_چهارم
#هوالعشق
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سرد شد
٬دستم را بر زانوانم گرفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:
-چیشد فاطمه؟
-ه...هیچی..نگاه کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.
-یا حسین٬الله اکبر.
در چشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعظیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم
٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را آماده روی تخت گذاشتم و از فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...
بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کار علی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود آهن٬سرگیجهها و سردرد های شدید بعد خواب یا کم خوابی به سراغم می آمد.
باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم و سر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-آر..آره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات اومد و آن را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه آقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تو رو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هر دو زیر خنده زدیم
٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم را که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و با چهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.
حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:
#فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.
با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬
الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخودآگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.
به سمت آقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی آقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.
از هم جدا شدیم تا به زیارت برویم.
به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که با ارزش ترین ارزشها را به دست آوردهام چنگ زدم و آن را ول نکردم.
جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:
-آقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬آقاجان٬ قول میدم تا آخرش باشم ٬تورو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.
انگار که آن لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.آرام شدم ٬آرام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:
-ممنون که هستی٬ممنون که برآورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.
به سمت حرم آقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریدهاش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد
٫صدای مداحی دلنشینی میامد....