🌸 #قسمت_بیست_ودوم
🌸 #آفتاب_در_حجاب
🌹 رمان واقعی و مفهومی ⭐️🌱
صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مىگردى...
سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامتخمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است،
خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است:
_✨شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم.
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید،
کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند...
و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد...
#اما اگر تو هم در خود بشکنى ،
تو هم فرو بریزى ،
تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ،
تو هم تاب و توان از کف بدهى ،
#چه_کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، #همدلى کند؟
این انگار صداى دلنشین هم اوست که :
_✨خواهرم ! #سجاد را دریاب که زمین از #نسل_آل_محمد، #خالى نماند.
#فرمان امام ، تو را #بى_اختیار از جا مى کند...
و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى...
و با خود به درون خیمه مى برى.
صبور باش على جان !
هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است.
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى .
امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
_✨خواهرم ! دلم براى #على_کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم.
با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که :
_✨نه!
اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى :
_✨چشم!
آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود.
شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما
دو برادر و خواهر،...
و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود.
تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت :
_✨دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم.
آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود:
_✨به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است.
آن #شب ، آن #سحرگاه ، وقتى #اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود:
_✨اشدد حیازیمک للموت و لا تجزع من الموت، فان الموت لاقیکا اذا حل بوایکا(13)✨
حتى #مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که :
_✨نه ! پدر جان ! نروید.
اما به چشمهاى باصلابت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى :
_✨پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.
و پدر فرمود:
_✨لا مفر من القدر... از قدر الهى گریزى نیست.
#کودك_شش_ماههات را گرم درآغوشت مى فشردى...
سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى
و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى...
و به #دستهاى_امام مى سپارى.
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد،
چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشکى نشسته اش بوسه مى زند. پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد،...
دوباره نگاهش مى کند،
جلو مى آورد، عقب مى برد
و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند.
اکنون باید او را به دست تو بسپارد...
و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سهشعبه فاصله مى اندازد...
و خون کودك شش ماهه را به صورتآفرینش مى پاشد.
نه فقط هرملۀبنکاهلاسدى که تیر را رها کرده است...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیشجاعی
@karbalayyyman
🌸 #قسمت_سی_وهشتم
🌸 #آفتاب_در_حجاب
🌹 رمان واقعی و مفهومی ⭐️🌱
آنجا را نگاه کن...!
آن بىشرم ، دست به سوى گردن سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب !
که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند....مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب !
الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست. بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. کار خویش را کرد آن #خبیث_نامرد!
این #گوشواره_خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از #گوش و #گردن و #گریبان_سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن #سنگدل بى همه چیز.
گریه سکینه طبیعى است...
اما این #نامرد چرا #گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!
نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:
_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى که :
_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:
_من اگر نبرم دیگرى مى برد..
#استدلال_ازاین_سخیف_تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :
_✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که #مختار دست و پایش را #بریده و او #زنده زنده به آتش مى اندازد....
#سکینه را که خود #مجروح و #غمدیده است...
به #جمع_آورى_بچه_ها از #بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.
عده اى با #شمشیر و #خنجر و #نیزه او را دوره کرده اند....
و #شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد...
و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :
_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند..
تو مى دانستى که #حال_سجاد در #کربلا باید چنان بشود که دشمن #امیدى به زنده ماندنش و #رغبتى به کشتنش پیدا نکند،
اما اکنون مى بینى که #کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است...
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد #حائل مى شوى....
پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى
_✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید....
چه ؛ مى دانى که #شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،...
که تو #پیشمرگ_امام_زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى #بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و #خالى از حجت....
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..اما... اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که واقعهنگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند که :
_هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از #قبیله_بکربن_وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،... مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیشجاعی
@karbalayyyman
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #نهم
#هوالعشق
#علی_نوشت
به بیمارستان برگشتم
تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬#خالی بود.
به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت:
خانواده اش او را مرخص کرده اند
اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟
سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..
در را باز نکردند
هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من.
همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...
۲ساعتی جلوی در ایستادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبرویم آمد
-اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو
-سلام٬حالشون چطوره؟
-خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟
-آقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف
بزنم
-اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که...
من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم تورو یادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش آمریکاست تو هم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬
از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در #بسته شد..
به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم
او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش..
فکر اینکه با آن پسر مفنگی بی غیرت میخواست به آمریکا برود مرا میسوزاند
٬فکر ....نه خدایا نههه.....