eitaa logo
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
140 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
.....کانال همه جوره
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و عایشه ، دعوى جنگ با على کرد بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این تا کجا مضحک است. مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: _همراهان تو کیانند؟ گفت : _طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و... سعید عاص گفت : _چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است! مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت. ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام کرد: _بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد.... نامه نوشت📝 به که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: _تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى. امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد. و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که: _على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست.... از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى. خانه شلوغ بود.... مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس الاشقر ان تقدم عقر ان و تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود... وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : _✨راست گفت رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است. اى ! که اکنون با دختر ابوبکر شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در پیامبر ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ "وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش در زیر خاکستر خفته است. اینها اگر مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از در آورند، خورشید را به بند کشیدند و در شهر ، پادشاهى کردند و بعد بر نشستند و بعد، سر از (8) درآوردند، به لباس اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست دادند. و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : _✨برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى؟ اما فریاد نمى زنى... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman
رمان عاشقانه مذهبی ? ? نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟ -بله…شما از کجا میدونید؟ – از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم. – در خدمتم. – شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم. – حتما. بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟ با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟! – به تو چه؟ سوال داشتم حتما! – عههههه؟ که سوال داشتی؟ زدم توی سرش و گفتم: بی مزه! اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟ ?ادامه_دارد
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق
🔮داستان🔮 . ❤❤ . وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂 -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡 اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕 ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد.. حس عجیبی بود... با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد... یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕 . دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔 . اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... -بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂 -شایدم متاهل شده 😀😂😂😂 . 🔮از زبان مریم : . روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار. وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن... اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکار کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢 . زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔 شهید گمنام سلاام خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه😯 یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن... خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم . _مجازه 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟ دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @karbalayyyman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼