🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_پنجم
کارنامهات را بیاور
تا شب، 🌃فقط گریه کرد …
کارنامههاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢
بچه یه مارکسیست …
زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمیخونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه …😏
اون شب … زینب نهار نخورد … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همهاش به اون فکر میکردم …
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین اللهاکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامهات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …
حتی نمیتونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم …
قلم توی دستم میلرزید …😭🖊
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …