اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه سرش را برده بود در جا مهری و مهرها را زیر و رو میکرد. دوتا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «این چیه؟»
بشکن زد، گفت «این مهر کربلاست. بگیر حالش رو ببر.»
خیلی وقتها روی مهرها ننوشته بود «تربت کربلا».
میگفتم «از کجا فهمیدی مال کربلاست؟»
میگفت «مهر کربلا از قیافه اش پیداست.»
https://rasekhoon.net/article/amp/show/1014778/%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%8
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
مصطفی مهربان بود.درعین حال زبل و حاضر جواب .کم نمی آورد.بعضی وقت ها از بچه های هم سن وسال خودشمقابل بچه های بزرگتر دفاع می کرد.جورکش بچه ها بود. نمی ترسید. به خاطر بچه های کوچکتر , با بچه های بزرگتر از خودش گلاویز می شد. هیچ وقت هم بچه های هم سن و کوچکتر از خودش را اذیت نمی کرد.
کلاس اول را در دبستان مینو خواند; نزدیک محله ی امامزاده عبدالله همدان دیوار به دیوار دبستان خواهرش, با یک نرده فاصله.
مرضیه صبح ها با خودش نان و پنیر می برد مدرسه . زنگ تفریح برای مصطفی لقمه می گرفت , لقمه لقمه از این طرف نرده می داد به او .خیلی مراقبش بود.
مصطفی خیلی اهل نمره نبود.در حدی تلاش می کرد که بگذراند. من هم در دوره ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمی دادم.هفده , هجده می گرفت , می آمد .گاها بیست هم می گرفت .من نه می گفتم : چرا هجده گرفتی و نه از بیستش خیلی استقبال می کردم . کلا از اینکه به درس هایش می رسید راضی بودم.
هم به درس هایش می رسید و هم جلسات قرآن مسجد میرفت.آقا رحیم با خودش می برد مسجد, با خودش برمی گرداند.مسجد محله مان , مسجد امامزاده عبدالله بود; با دو خیابان فاصله از منزل.
نویسندگان کتاب در مقدمه نوشته اند:
مثل آن وقت ها که هر روز شهیدی توی کوچه پس کوچه ها تشییع می شد، آقا مصطفا که شهید شد حال و هوای شهر ما هم تغییر کرد. عده ای دوربین کول گرفتند و افتادند پی مستندسازی ماجرا، کسانی مجلس یادبود گرفتند. شاعرانی شعر گفتند. روزنامه نگارانی تیتر و مصاحبه تنظیم کردند. تصویرگران پوستر و بنر ساختند. ما هم شدیم قلمدار! مهم نبود که کی چه کار می کند و خوب می شود کارها یا نه! مهم این بود که هیچ کس به هیچ کس تکلیف نکرد که بنشین و یک کتاب و الخ بساز! هر کس هر کاری کرد، مثل همان سال ها برای دل خودش کرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌷
دو شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷 بیست و نهمین روز از ششمینف چله ی قرائت زیارت عاشورا
به همراه یک مرتبه سوره ی مبارکه قدر و 14 صلوات
🌹به نیابت از طرف شهید احمد کاظمی هدیه به آقا امام رضا وامام صادق علیه السلام
🔰به جهت سلامتی و فرج آقا صاحب الزمان"عجل الله تعالی فرجه الشریف "
🔰 برای نجات مردم مظلوم و بی پناه غزه
📌یا صاحب الزمان اغثنی، یا صاحب الزمان ادرکنی🤲
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی در سال 1338 در نجف آباد اصفهان دیده به جهان گشود و همچون سایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را منکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوان بعثی در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف، یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت.
فرماندهی نیروی هوایی سپاه
شهید کاظمی در ۲۷ آذر ۱۳۷۶ به عنوان فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع) معرفی شد و پس از آن در ۹ تیر ماه ۱۳۷۹ به سمت فرماندهی نیروی هوایی سپاه منصوب شد.
در دوران فرماندهی نیروی هوایی، کاظمی اقدامات مؤثری نسبت به ارتقای سطح کیفی نیروی هوایی از جهت سازمان و ساختار انجام داد و برای نخستین بار نیروی هوایی سپاه را مجهز به هواپیمای جت پشتیبانی نزدیک سوخو ۲۵ نمود و سازمان هلیکوپتری سپاه را با خرید بالگردهای میل ۱۷ تجهیز کرد. وی همچنین در این سمت با واحد موشکی هوافضای سپاه پاسداران نیز ارتباط داشت و حسن طهرانی مقدم را در توسعه پروژههای ساخت موشکهای بالستیک همراهی میکرد.
بخشی از مصاحبه با فرزند ارشد شهید احمد کاظمی
سابقه کاری از پدر در ذهن دارید؟ می خواهم بدانم فرزند احمد کاظمی چقدر سابقه پدر خود را می داند؟
بابا در طول بیست سالی که با هم زندگی کردیم، در مورد خودش کلامی حرف نزد. من کی هستم؟ من کجا هستم؟ من چی هستم؟ من و من و من... اصلا. یکی از ویژگی های احمد کاظمی مخلص بودن اوست. یک زمانی بعد نظامی داشت که حرفی نزد. دو هفته رفت بم. نگفت، آخر تو دو هفته رفتی بم چکار کردی؟ بابا من که پسرت هستم نباید بدانم. الان برگشتی؛ چرا صورتت سوخته؟ چرا چشم هات سرخ شده؟ نه صدایت مثل قبل است، آخر چکار کردی که هیچ چیزت مثل قبل نیست؟ در جواب گفت: چیزی نشده، سرما خوردم.
یا قبل از شهادت بابام فکر می کردم پدرم رزمنده ای بوده(این را قسم می خورم)، در همین حد ما را نگه داشته بود. کسی به ما چیزی نگفته بود. چون اجازه نمی داد، کسی حرفی بزند. فکر می کردم رفته جنگیده و شهید نشده، بعد از جنگ گفته اند چون تو آدم توانمند و خوبی هستی بیا برو فرمانده لشگر 8 نجف اشرف باش. این را جدی می گویم. در صورتی که بعد از شهادت او فهمیدم خود او این لشگر را تاسیس کرد.
گزیدۀ متن کتاب حاج احمد:
سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا(س) : «تویی که عشق حسین(علیهالسلام) داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد! مَرده و قولش، منتظر خبرت میمونم. قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»