▪️ #خاطره | تمام شد تمام شد!
روز ۲۱ بهمن که عصر هنگام، ظاهراً #رادیو_و_تلویزیون گرفته شد، من خدمت امام بودم. میتوانم به جرأت بگویم که من بعد از آن دیگر شادی آنچنان در چهرهی ایشان ندیدم. چون سقوط رادیو واقعاً یعنی سقوط نظام، چون رادیو و تلویزیون را همهی ایران و در همۀ شهرها می گیرند.
امام سرشان را آورده بودند پایین که رادیو را با دقت گوش کنند، اصلاً یکدفعه از جا پریدند و گفتند «تمام شد، تمام شد!» و من آن موقع متوجه اهمیت این سقوط - آزاد شدن رادیو و تلویزیون - نبودم، اما بعدها این نکته را فهمیدم، سقوط رادیو یعنی سقوط رژیم. به هر حال شادی که در صورت ایشان در آن لحظه بود، من باید بگویم که شاید دیگر ندیدم! چون در حقیقت پیروزی #انقلاب را امام آن لحظه درک کردند.
📚 زهرا مصطفوی - نشریه شاهد بانوان – ش۱۴۹ ص۱۰
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#خاطره 🍃
🔹من را کشیدند کنار که:حاضری بری لاذقیه آموزش تی۹۰ببینی؟
از خدا خواسته پذیرفتم.دوباره تاکید کردند:قصه جدیه از الان باید کرنومتر رو صفر کنی☝️.فکر کن امروز تازه رسیدی منطقه و شصت روز دیگه می مونی! اگر هستی بسم الله.
خاطر جمعشان کردم که شانه خالی نمیکنم. همین را با #محسن در میان گذاشته بودند.او هم محکم پای قولش ایستاد👌.باهم راهی لاذقیه شدیم.به دلیل سابقه بیشترم من را گذاشتند فرمانده و #محسن هم توپچی.💣
🔸لاذقیه به بی حجابی و فساد شهره است😓.صبح ها که از استراحتگاه راه می افتادیم سمت محل آموزش سریع روی صندلی های انتهایی هایس جاگیر می شد پرده ها را می کشید و شروع می کرد به خواندن آیه الکرسی🍃؛ آن هم با صدای بلند که بقیه همخوانی کنند.☺️
چشمش را درویش می کرد که نگاهش به زن های بی حجاب گوشه ی خیابان نیفتد👌.یکی از بچه ها به شوخی سرش داد زد که حیف این نعمت الهی نیست که استفاده نمی کنی؟!😁
بعد دوید سر #محسن را گرفت و چرخاند سمت پنجره.👀
#محسن از رو نرفت و زود چشمش را بست.
#شهید_محسن_حججی
#رفیق_آسمانی_من
💕❤️
🔴 #رفتار_عیدانه
💠 یکی از نکات مهمی که در خانه باید مورد توجه قرار گیرد این است که در ایام #میلاد اهل بیت علیهمالسلام، تغییری قابل توجه در #اخلاق خود نشان دهیم تا همسر و فرزندان، #خاطره خوبی از ایام میلاد اهل بیت علیهمالسلام داشته باشند.
💠 این ایام بهترین بهانه برای #اقتدا به اهل بیت علیهمالسلام است.
💠 #بخشیدن و گذشتن از خطای همسر، فرو بردن خشم، مهربانی، #هدیه دادن، آشتی نمودن و پاک کردن دل از کینههای شیطانی، از رفتارهای نورانی و مورد پسند اهل بیت علیهم السلام است که یقینا به خاطر آن، #برکات زیادی در زندگی ما نازل خواهد شد.
💠 لذت زندگی را با اخلاق #حسینی، بچشید.
🍃❤️
📖 از خواندن این مطلب پشیمان نمی شوید 📖
🔸من جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِه🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ...
به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو .
خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ...
🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟
این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند
🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ...
بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم.
بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم.
پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد.
🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید!
نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!!
نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم»
🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد.
پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!»
گفت: «وجوهات نیست، نذر است».
گفتند: «نذر؟»
گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!»
پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! »
من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود.
بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»...
نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
@hadanair :منبع
🔹 #خاطره ای از شهید ابراهیم هادی
🌗 یک شب به اصرار من به جلسه #عیدالزهرا رفتیم فكر میكردم ابراهیم كه عاشق حضرت صدیقهست خیلی خوشحال میشه...
مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا(س) حرفای زشت و نامربوطی رو به زبان میآورد اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم در راه گفتم: «فكر میكنم ناراحت شدین درسته؟»
ابراهیم در حالی كه آرامش همیشگی رو نداشت رو به من كرد و در حالیكه دستش رو تكان میداد گفت: «توی این جور مجالس خدا پیدا نمیشه همیشه جایی برو كه حرف از خدا و اهل بیت باشه» و چند بار این جمله رو تكرار كرد...
بعدها وقتی نظر علما رو در مورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده كردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم
📘منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
💞☘
هدایت شده از کنفرانسهای مفید
🔷 یادمون می مونه بچه #هیئتی ها، #طلبه ها، #بسیجی ها، #مومن ها توی سختی و بلای #کرونا کجا بودن
#سلبریتی های مدعی #کنار_مردم بودن کجا بودن و چه راهکارایی به جای #کمک میدادن!
#چالش_رقص #بازیگر #بازیگران #رشت #قم #آخوند #ملا #شیراز #امین_زندگانی #امیر_نوری #سینما #هنرمندان #طلاب #خاطره #یادگاری #مردم #وزارت_بهداشت #پرستاران #پزشکان #یاری #دلقک #رقص #اسکل
🔸و همچنین بر شما !!🔸
📝#خاطره حجه الاسلام محمد انجوی نژاد از آیت الله حائری شیرازی به مناسبت عید سعید قربان
خاطره ای از مرحوم آیت الله حائری شیرازی دارم که مناسب #عید_قربان است:
عید قربان سال 90 بود. به شوخی برای دوستان پیامکی با این عبارت آماده کردم:
عید قربان را به شما و بقیه گوسفندان عالم تسلیت عرض می کنم!!
در حال ارسال بودم. رسیدم به اسم حائری. به نیّتِ علی حائری_فرزند آیت الله_ ارسال کردم و تا ارسال شد، دیدم برای موبایل خود آیت الله حائری فرستادم !!!!
لحظه ای قفل کردم. عرق روی پیشانیم نشست. دستم داشت می لرزید.
بعدش فکر کردم که خب ایشان پیامک نمی خوانند، خوب است زنگ بزنم به علی و بگویم:
من این اشتباه را کردم بدو برو گوشی بابا را بردار پاکش کن! خوشحال شدم از این فکرِ بکر،
تا آمدم شماره بگیرم دیدم پیامک آمد از خود آقا!
جواب داده بودند:
و همچنین بر شما!
خدا درجاتشان را متعالی کند. هیچ وقت به رویم نیاوردند!
🍃 #خاطره | یک کیلو را برگردان
🔹حجت الاسلام فرقانی روایت میکند: در نجف که بودیم یک روز امام سرما خورده بودند. دکتر آمد و ایشان را معاینه کرد و به من گفت: دو کیلو لیمو برای امام بخرید. من هم رفتم و فراهم کردم. قیمت آن هم ارزان بود، کیلویی پنجاه فلس. وقتی برگشتیم امام فرمودند: «میوه خریدی؟» گفتم: «بله، دو کیلو خریده ام.» فرمودند: «من گفتم یک کیلو» عرض کردم: «آقا شما سرماخوردگیتان طول می کشد، یک کیلو که چیزی نمیشود.» فرمودند: «نخیر، یک کیلو را برگردان.» گفتم: «آقا، من صندوقهای آن بندۀ خدا را به اسم شما به هم ریختم و او هیچ چیزی نگفت حالا اگر برگردانم عصبانی می شود.» فرمودند: «باید برگردانی.» گفتم: «چشم.»
📚برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)، جلد ۲، صفحه ۸۶
🌷بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهیم و زهرا میگفت: «اگر باباى شما شهید شد، چه کار می کنید؟»
یا می گفت: «باباى شما باید شهید شود!»
🌷او می خواست پدیده شهادت را در دل و دیده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر این باور بود که: «نباید کلمه شهید و شهادت، بچهها را ناراحت کند و یا در روحیه آنان اثر منفى بگذارد.»
🌷وقتى شهید شد آرامش خاطرى در ابراهیم ۶ ساله دیده می شد و سخن او در فراق پدر چنین بود: «پدرم شهید شده و اکنون در بهشت است.»
"شهید اسماعیل دقایقی"
#سالگرد_شهادت
#خاطره
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🍃 #خاطره | حق ندارم به خانم امر کنم
🔸زهرا مصطفوی روایت میکند: من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها میدیدم که خانم میآمدند و کنار آقا مینشستند، ولی امام خودشان بلند میشدند و در را میبستند و حتی وقتی پا میشدند به من هم نمیگفتند که در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق میآیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم». حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمیخواستند.
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۸
#به_سبک_امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید #خاطره
💠این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
👌خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله #دفاع_مقدس
😭 وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم....
#هفته_دفاع_مقدس
#ایثار #فداکاری #گذشت