#عرفان_ناب #سیره_شهدا
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش، بچه ها تعحب کردند که این دیگه برا چیه؟ نیمه شب بطری رو بر می داشت و با آب داخلش وضو می گرفت. می گفت : ممکنه نصف شب بیدار بشم شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما #وضو بگیرم. می خوام بهونه نداشته باشم که #نماز_شبم رو از دست بدم، بقیه ی بچه ها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
#شهید_مسعود_شعر_بافچی
فرمانده گردان حضرت اباالفضل(ع)
#نماز_شب
#سیره_شهدا🌈
ابراهیـم خندیـد و گفت:)
ایبابا ... همیشہ ڪارے ڪن ڪہ
اگـہ خـدا "تُ" رو دید خوشش بیـاد
نَہ مَـردُم..
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
#رفیق_شہید
#شبتون_شهدایی💞
•┄═•🍃✨🍃•═┄•
کاری کن خدا عاشقت بشه
•┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
#سیره_تربیتی_شهدا
📝 راوی: #همسر_شهید #صفوی
🌸 مهندس ساختمان بود. و توی یک شرکت کار میکرد. به خیالم خیلی سرش گرم دنیاست، برعکس من فعالیت سیاسی داشتم.
🔻 روی همین حساب دلم به این ازدواج راضی نمی شد. باید نصیحتش می کردم، میخواستم بسازمش.
⚜ آمد خانهمان. سر صحبت را باز کردم «چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی میشم که مهریهم رو با شهادت قرار بده.»
گفتم تیر خلاص را زدهام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش.
❇️ اما محکم جلویم ایستاد، و دوباره گفت «به جدم من شهید میشم.» داشت از تعجب خشکم زد.
🔸بعد عقد تازه فهمیدم فعالیت سیاسی دارد؛ آن هم چه فعالیتی.
از فکر هایی که درباره اش کرده بودم، خندهام گرفت. میخواستم بسازمش.
📚 #کتاب قصهای برای سجاد
🌀 با ما همراه باشید.
#سبک_زندگی
#سیره_شهدا
#شهید_سید_محسن_صفوی
#سیره_شهدا
#نماز_اول_وقت
#شبيه_ابراهيم_باشيم!
🌷توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر ... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
🌹خاطره اى به ياد #شهید_ابراهیم_هادی
#سیره_شهدا
#سبک_زندگی
هنگام صحبت با نامحرم، سرش را
پایین می انداخت، حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید!
#شهید_سیدمجتبیعلمدار