داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش
#قسمت_نهم
یک سال و هشت ماه عقد کرده بودیم
نزدیک خانه پدرم خانه ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم،
سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم، مدام با پدر و مادرم کل کل داشت که چرا اینقدر پول خرج میکنید، ومااصلا به این لوازم نیاز نداریم، گــیر داده بود که مبل نمیخوایم!
نگران بود«شاید یکی ببینه و دلش بخواد!»
یه کم دیگه از شب عروسی بگم؛
تو ماشین بودیم از ارایشگاه اومده بودیم با اینکه «ماشین رو گل نــــزده بودیم» خیلی اومده بودن جیغ جیغ میکردن محسن همه شون پیچوند،تا گناهی اتفاق نیفته! تا اذان شد زد کنار گفت بیا برا هم دعا کنیم، گفت من دعا میکنم تو آمین بگو
خدایا شهادت رو نصیب من بکن
اشهدان علی ولی الله اشکم جاری شد، دستمال از جیبش دراورد به شوخی گفت گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادیم!
گفتم شرط داره
باید اگه شهید شدی من حست.... کنارم باشی.... دستامو بگیری....»
یکم سرشو خاراند گفت اگه شد چشم
گفتم یعنی چی؟
گفت آخه من از اون طرف خبر ندارم....
گفتم تازه بازم هست باید صورتت سالم باشه!
بعدشم خیلی جدی تو چشماش نگاه کردم گفتم:
از حوری موری هم خبری نباشه نیام ببینم دور هم با هاشون نشستی میگی و میخندی یا بیای تو خوابم ببینم با لباس سفید دست یکیشونو گرفتی داری قدم می زنی!
غش غش می خندید گفت:«می خوام تو بهشتم عروس خودم باشی مال خودم باشی».
#سربلند(محمد علی جعفری)
❤️ٵللِّھم؏ـجݪلِوَلیڪَالفࢪج"