eitaa logo
کشکول حاجی
384 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ پنج قانون  خوشبختی را به خاطر بسپارید: ۱-قلبتان را از نفرت پاک کنید. ۲-ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید. ۳-ساده زندگی کنید. ۴-بیشتر ببخشید. ٥-کمتر توقع داشته باشید...🌼🍃      صبح و روزتان بخیر
ادامه رمان میوه بهشتی
. در کمال خونسردی کوله ام را از عقب ماشین برداشتم و پیاده شدم. وقتی الهه هم پیاده شد ریموت ماشین را زدم و راه افتادم.صدای قدم هایش را می شنیدم که دنبالم می دوید. از دست کاراش خندم می گرفت. واقعا که بعضی رفتارش هنوز بچه گونه بود. _ باران شنیدی چی گفتم...میگم واقعا حسام عالی.... نذاشتم اخر حرفش را بزنه _ الهه جونم تو از موقعی که راه افتادیم دائم این جمله را میگی..مدیونی اگه فکر کنی باور نکردم که حسام چقدر عالیه! دیدم هاج و واج وایساده و داره نگاهم می کند. _ چته ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ کلاس با استاد وارسته داریماااا. دیر برسیم پوستمونو می کنه. _باران من واقعا این حرف را زده بودم؟ جواب بهش ندادم و راه افتادم به سمت ساختمان. دیگه قدم هایم را تند کرده بودم...که البته بیشتر شبیه دویدن بود. دست الهه را هم دنبال خودم می کشیدم.سر پله ها استاد وارسته را دیدم که به سمت کلاس می رفت. از کنارش بدون ابنکه نیم نگاهی کنیم به سرعت گذشتیم و به داخل کلاس پرت شدیم. _ چته دستم کبود شد. فوقش راهمون نمی داد دیگه. دختره ی خل. یکی از پسرای نمکدون کلاس که گوشش بین منو الهه ژیمناستیک بازی می کرد گفت: اوخی الهی بمیرم.باران جووون چرا خب اخه دست نحیفشو انقدر کشیدی که کبود بشه...خیر نبینی از جوونیت دختر تا من و الهه گارد گرفتیم وارسته ی بی محل هم پیداش شد و نذاشت یک درس درست حسابی به این کله خروسی بدیم.با الهه به سمت دو صندلی ای که اخرای کلاس بود میرفتیم که کف دستم و جلوی سینه ام گرفتم و رو به کله خروس خط و نشان کشیدم. البته با یک لبخند ژکوند که هزار و یک جای ادم را می سوزوند. امین شیوا که شاهد این صحنه بود پقی زد زیر خنده. انقدر صدای خنده اش بلند بود که همه به سمتش برگشتند استاد وارسته: چه خبره اونجا؟ معرکه است؟ من و الهه هم که هوا را پس دیدیم سریع سر جایمان نشستیم. الهه_ این شیوا جون و یکی خفه اش کنه بد نیست. _ باز دوباره تو به این پسره گیر دادی؟ _ من نمیدونم اخه این مرض خنده داره؟ هر چی میشه این هر هر راه میندازه. دیوونه اس.مرتیکه اوا خواهری. _ حرصی که از این کله خروس داری سر این یکی خالی نکنیا. _ خانما...من برای خودم حرف نمی زنم . انجا چه خبره؟ _ ببخشید استاد. سرم را انداختم پایین و گفتم: ای بمیری الهه که چقدر زر میزنی. الهه فقط به چشم غره ای اکتفا کرد و هیچی نگفت. تا اخر کلاس داشتم یک روند جزوء می نوشتم. وقتی تایم کلاس هم تمام شد بلند شدم و با اطمینان از اینکه استاد رفته رفتم به سمت کله خروس که داشت می رفت به سمت در. راهش را صد کردم و بی حرف و دست به سینه خیره شدم بهش. بهم زل زد و گفت: باران جون راهمو بستی ها. سرم را به حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم: چی؟ نشنیدم؟ _ مشکل شنوایی داری؟ به سمتش براق شدم که باعث شد یک قدم بی هوا برود عقب...محکم شمرده گفتم: اره..مشکل شنوایی دارم...حالا که چی؟ جناب اقای شیری از این بعد یک بار دیگه بشنوم اسم کوچیک من را صدا کردین هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین...فهمیدین؟ اسم من بردباری است. افتاد یا براتون جا بندازم؟. بی حرف فقط نگاهم میکرد.چشم هایش 12 تا شده بود. اساسا من ادمی نبودم که زود جوش بیارم. ولی این یکی را باید ادم می کردم.بچه پروی کله خروسه برنزه کرده. الهه_ والبته اقای شیری..باید خدمتتون عرض کنم که اولا بنده وکیل وصی نیاز ندارم. خودم از پس خودم بر میام...دوما به حرف دیگران گوش دادن اصلا کار درستی نیست. سعی کنید این عادت را از سرتون بندازید چون بعدا که اگر خدا خواست و شدید مهندس این مملکت این کارتون ابروی هر چی مهندسه را می برد اقا. حالا خود دانید. پشتش را کرد به کله خروس و از در کلاس خارج شد. منم پشتش مثل این اردک ها که پشت سر مامانشون راه میفتند و هر کاری اون می کند بچه هایش هم انجام میدهند راه افتادم. همچین که نشستیم روی نیم کت توی محوطه خانم شروع کرد باز به حرف زدن: که تو مشکل شنوایی داری دیگه...؟ _ به تو چه...شروع نکنا. _ ولی باران خدایی فکر کردم الانه که بزنی لت و پارش کنی. _ لات شدی؟! _ اثر همنشینی با توئه دیگه. به سمتش خیز برداشتم بزنمش که مثل فشنگ از روی نیمکت پرید . _نزن...نزن...غلط کردم _ خبه حالا. بیا بشین _ نمیزنی؟ _ خودتو لوس نکن. بیا بشین. _ اوکی...بیا آه آه...نشستم. ولی باران باور کن الان این کله خروسه بد بخت فکر می کند از این زنجیری هایی. نفس پر سر و صدایی کشیدم و یه نمونه خشم اژدها برایش اومدم که دیگه لال شد. داشتم محوطه را از نظر می گذروندم که امین شیوا را دیدم که دارد میاد سمتمون... با ارنج زدم به پهلوی الهه که در هپروت بود. _ هان چته؟ پهلوم سوراخ شد. _ شیوا جون داره میاد اینجا. _وویی...مار از شیوا جون بدش میاد سمتش میاد. _سلام مجدد خانم ها. الهه که لال مونی گرفته بود ولی من جوابش را دادم. _ می بخشید مزاحمتون شدم. راستش دفعه ی قبل یادتو
احساس میکنم که هیچ کسی را نمیتونم به جای حسام ببینم. حسام برای من تکه...میفهمی؟ تک! _ تو شوخی کردی؟ _ اره..پس چی؟ فکر کردی واقعا میام زن پسر عموی تو بشم؟ خنده ای کردم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و فکری که در موردش کرده بودم را به زبان اوردم. _ واقعا که...تو من را اینطوری شناختی؟ _ ببخشید ولی تقصیر خودت بود. خیلی جدی گفتی. گوشیم را که داشت خودکشی می کرد و برداشتم . شماره ی بردیا بود. _ بله؟ _ باران کجایی؟ _ علیک سلام؟ _ تو مگه سلام کردی؟ میگم کجایی؟ _ توی محوطه ی دانشگاه. _ میام دنبالت...منتظر باش. _ نمیخواد...خودم میام _ تو که میدونی بدم میاد تنها راه بیفتی. صبر کن بیام دنبالت. _ بابای الهه قراره بیاد دنبالمون. میرم خانه الهه اینا. _ باشه...پس قبل از 6 خانه باش. منم تنهایی حوصله ام سر میره. _ اوکی اوکی...پشت خطی دارم. فعلا بای. _ خداحافظ پشت خطیم یاشار بود: الو کجایی یاشار؟ _ جلو در دانشگاه. تو کجایی؟ _ من توی کافی شاپ رو به رویی ام، امدم. _ بدو بابا. دارم می میرم از خستگی. گوشی رو قطع کردم و رو به الهه گفتم: باهام میای؟ با نارضایتی گفت: اره..تا ماشین میام که این پسر عموتونو ببینم. ولی چون شب قراره با حسام بریم بیرون نمیتونم بیام خونتون. _ عیبی نداره...فردا شب منتظرتم. _ باید ببینم چی میشه. همان موقع رسیدیم جلوی در دانشگاه. دلم قیلی ویلی می رفت که یاشار را بعد از این همه مدت ببینم. داشتم با چشم دنبالش میگشتم که الهه گفت: باران اونی نیست که بهت زل زده؟ درست می گفت. خودش بود. خیلی تغییر کرده بود. اخرین باری که دیدمش سه سال پیش زمانی بود که مامانم را بغل کرده بود و با گریه ازش حلالیت می طلبید. بابا حتی اجازه نداده بود که سمت من و بردیا بیاد و از ما هم خداحافظی کند. یادمه تا چند وقت با بابا لام تا کام حرف نمیزدم. من عاشق یاشار بودم. خیلی دوسش داشتم. مخصوصا که در تمام طول بچگی هام و بزرگی هام مهم ترین حامی توی زندگیم بود. _ خدا مرگم بدهه باران؟ چرا وایستادی گریه می کنی؟ اون احمقم که اونجا وایستاده خشکش زده. بریم یک اشنا می بینتمون بد میشه . بریم دیگه. تا بهش رسیدیم بی معطلی من را در اغوش گرفت. اگر هر جای دیگه بودیم غرق بوسه اش می کردم. واقعا که دلم براش تنگ شده بود. ازش جدا شدم. سرتا پامو نگاهی کرد و گفت: بزرگ شدی جیگر... _ تو هم خیلی تغییر کردی. نگاهش به الهه که روشو به طرف دیگری کرده بود و به احتمال 90 درصد داشت هر هر می خندید افتاد. _ سلام خانم. حدسم به یقین تبدیل شد. چون الهه وقتی به سمت ما برگشت سرخ سرخ بود.صدایش را صاف کرد و گفت: سلام از بنده اس. خوبین شما ؟ خانواده خوبند؟ مادر؟ پدر؟ همه خوب هستند؟ الهه حتی به یاشار مهلت نمی داد که جوابش را بده و پشت هم میگفت. بیچاره یاشار با استیصال نگاهی به من کرد که یعنی این دیگه کیه؟ ارام طوری که یاشار متوجه نشود به دست الهه زدم. اون هم به حول قوه ی الهی لال شد. یاشار _ ممونم خانم. شما لطف دارید...باران جان معرفی نمی کنی؟ _ یاشار جان ایشان دوست صمیمی و عزیز من خانم الهه شرفی هستند. _ خوشوقتم خانم. _ منم همینطور... تا امدم یاشار را معرفی کنم الهه پرید وسط حرفم و گفت: البته من که شما را کاملا میشناسم...باران خیلی از شما تعریف می کند. چشم هام شونصد تا شد. من کی از یاشار تعریف کردم. این الهه هم توهم زیاد میزنه ها! یاشار_ واقعا؟ _ البته...باران شما را خیلی عزیز می دونه. راستش را بخواهید من واقعا کنجکاو شده بودم پسر عموی باران جون را ببینم. که البته الان این سعادت و پیدا کردم و به حقیقت حرف هایش اطمینان پیدا کردم. یاشار نگاهی گیج و منگ به الهه و بعد از اون به من کرد و گفت: پسر عمو؟! الهه که متعجب تر از یاشار بود به من خیره شد و گفت: مگه ایشون پسر عموت نیست؟ _ نه. _ نه؟؟؟ _ نه.... _ یعنی چی؟ تو خودت گفتی پسر عموته. _ حرف توی دهن من نذار. من نگفتم پسر عمومه. تو گفتی فهمیدم...پسر عموته منم دیگه حرفی نزدم. یاشار که تا حدودی دستش امده بود جریان از چه قراره شروع کرد به خندیدن.بیچاره الهه هنوز هم گیج بود و هم خجالت زده. _ الهه خانم پس این همه تعریفی که باران از من می کرده کجا رفت؟ الهه خجالت زده نگاهی به یاشار کرد و گفت: اقا یاشار این که درست حرف نمیزنه. حالا واقعا شما چه نسبتی با باران دارید؟ _ من عموی باران هستم. الهه نگاهی از سر تعجب به من کرد بعد با حرکت سر از من تاییدیه میخواست. من هم سرم را تکان دادم و حرفش را تایید کردم. _ پس شما چرا انقدر جونید؟ یاشار _ اشکالی داره؟ _ نه البته که نه...ولی راستش من عکس پدر باران را دیدم...اصلا به ایشون نمیاد که برادری همسن شما داشته باشن... احساس کردم که یاشار واقعا جان اینکه سرپا بایستد را دیگه ندارد. برای همین رو کردم به الهه و گفتم: عزیزم اگر فردا شب شام بیای خونمون میتونی همه چ
ن هست که استاد هاشمی به شما تحقیقی داد که دونفری کنفرانس دادید؟ _ بله...چطور؟ _ راستش این سری به من هم موضوعی داد است که خیلی شبیه موضوع شماست. الهه_ اقای شیوا میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟ چقدر حاشیه می رید؟ بیچاره شیوا جون. کپ کرد. با پته پته گفت: اگر مزاحمم برم بعدا باهاتون صحبت می کنم.؟ الهه پوفی کرد و خیره شد به شیوای بد بخت. _ اقای شیوا مامنتظریم ادامه ی حرفاتون رو بشنویم. شیوا از بهت خارج شد و رو به من بدون اینکه نیم نگاهی به الهه بکند گفت: _ راستش میخواستم ازتون کمک بگیرم. همین که مشاوره ای ازتون بگیرم و هم اینکه اگر اجازه بدید تحقیقتون را یک بار بخوانم تا چیزهای تکراری نداشته باشه. نگاهی به الهه کردم. داشت سرتاپای شیوا را برانداز می کرد. _ چشم اقای شیوا. پس فردا که کلاس داریم براتون میارم. اگر هم کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم کمکتون کنم. نیشش دوباره باز شد: واقعا ممنونم خانم بردباری. خیلی خوشحالم کردید. دیگه مزاحمتون نمیشم. با اجازه...با اجازه خانم شرفی. _ ا؟ _ چیه؟ _ دو ساعت وقتمون را گرفته بعد میگه ممنونم خانم بردباری... _خب چی بگه بد بخت؟ _از من یک تشکرهم نکرد... _ با اون رفتارت توقع تشکر هم داری؟ _ بیاد از من مشاوره بگیره بهش وقت مشاوره نمیدم ااا. سری تکان دادم و هیچی نگفتم. وسطای کلاس بودیم که صدای گوشی من بلند شد. پاک فراموش کرده بودم که سایلنتش کنم. سریع گوشی را خاموش کردم و از استاد هم عذر خواهی کردم. استاد هم تلافی کرد و سری از تاسف تکان داد. الهه_ می مردی سایلنتش کنی؟ _ همش تقصیر توئه دیگه. صبح انقدر حسام حسام کردی که یادم رفت. الهه_ هیشششش.داره نگاهمون می کند. کلاس که تمام شد سریع گوشیم را روشن کردم و به شماره ای که افتاده بود نگاه کردم. بعلههه.یاشار بود. انگار من جدی جدی الزایمر گرفته بودم.سریع شماره اش را گرفتم... _ الو دختر تو کجایی؟ _ وای یاشار سر کلاس بودم. گوشیمم سایلنت نبود. زنگ زدی هول هولکی فقط گوشی را خاموش کردم. _ واقعا که... _ تو کجایی الان؟ _ پشت در خانه. در هم زدم...کسی خانه نیست. _ اره بردیا هم رفته جایی. مثل اینکه کار داشته. _ باشه. من خیلی خسته ام. میرم یک هتل تا کلاسات تمام بشه. رفتی خانه بهم زنگ بزن بیام. _ نه یاشار. کلاسام تمام شده. هنوز با اژانسی؟ _ اره بابا. _ من بابات نیستم. بیا دانشگاه........! _ بیام اونجا چیکار. _ من ماشین ندارم. تا دوساعت دیگه هم نمیتوانم صبر کنم که بردیا بیاد دنبالم. بیا اینجا با هم بر می گردیم خانه. _ از دست تو باران...امدم. گوشی را قطع کردم و با یک موجود فضول رو به رو شدم. خنده ای کردم و گفتم: چته فضول خانم؟ داری می میری از فضولی؟ به جای جوابم گفت: یاشار کیه؟ که البته از این حرفش جوابمم گرفتم و فهمیدم اگه جوابش را ندم حسام در اوج جوانی بیوه میشه. تو لو خدا تشکر کنین...نیاز دالم به روحیه دادن هاتون. گوشی را قطع کردم و با یک موجود فضول رو به رو شدم. خنده ای کردم و گفتم: چته فضول خانم؟ داری می میری از فضولی؟ به جای جوابم گفت: یاشار کیه؟ که البته از این حرفش جوابمم گرفتم و فهمیدم اگه جوابش را ندم حسام در اوج جوانی بیوه میشه. _ یاشار بردباری. _ تو مگه نگفته بودی دوتا بچه بیشتر نیستید...؟ _ خب چرا. _ پس یاشار کیه؟ _ مگه هرکی فامیلیش بردباریه داداشمه؟ _ نه خب...( لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت):اهان...پسر عموته. اره...پس یه عروسی افتادیم دیگه. عقد دختر عمو پسر عمو را هم که توی اسمان ها بستن و بادا بادا مبارک بادا. داره میاد عروسش را ببینه...اخییییییی. فقط نباید تا امدن بردیا تنهاتون بذارم. خطرناکین. مخصوصا اینکه چند وقته همدیگر را ندیدین...چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ _ الهه تا حالا کسی بهت گفته بود چقدر زر میزنی؟ _ می گم این ترانه چند روز پیشت بود روت تاثیر بد گذاشته. بیتربیت شدی چقدر؟! _ پاشو بریم توی این کافی شاپ روبه رویی دانشگاه یه چیزی بخوریم.مردم از گشنگی. _ حالا این پسر عموت خشگله؟ یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: چیه اگه خشگل باشه قید حسام را میزنی؟ _ خب اره... چشام و گرد کردم و گفتم: اره؟؟؟؟ _ اره عزیزم. مگه چی گفتم. معلومه ادم نون و کباب و نمیذاره نون و ماست و برداره. _ واقعا که الهه. فکر می کردم واقعا حسام را دوست داری. از حرفش خیلی بدم امد. به نظر من عشق وجود داشت و خیلی مقدس تر از هر چیز دیگه بود. به نظر من ادمی که ادعا میکنه عاشق است و فقط از قیافه ی طرف مقابلش خوشش میاد فقط یک مدعی است. عاشق بودن یعنی اینکه از همه چی معشوقه ات خوشت بیاد. اخلاق...رفتار...طرز فکر...و هر چیزی که درون معشوقه ات میبینی.حتی اگر ویژگی های بد هم داشته باشد تو باید ان ها را هم دوست داشته باشی...در این صورت است که عاشق واقعی هستی. سر میز نشسته بودیم که الهه بی هوا گفت: ولی باران دور از شوخی واقعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم می گذارم در خیابان ها به امید دیدار همان آشنای قدیمی آیا امروز نیز از کنارت می‌گذرم و نمی شناسم نگاه مهربانت را؟ ای آرامش قلب‌های بی قرار...! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
diffrent-MADAHAN-molody-arabi-emam-zaman9.mp3
3.1M
°°•♥🎧! ✨ "یاموجودیامهدے...!😍🌸 🎤 🌙 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴 یک عمل ویژه برای بخشش گناهان و حاجت روایی در شب نیمه شعبان 🔵 هرکس شب نیمه شعبان صد مرتبه سبحان‌الله، صد مرتبه الحمدالله، صد مرتبه الله‌اکبر صد مرتبه لااله الا الله بگوید خداوند گناهان گذشته‌اش را می‌آمرزد و حوائج دنیا و آخرتش را برآورده می‌کند. 📚 مفاتیح الجنان، اعمال نیمه شعبان ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان بسیار جالب و زیبای علامه مصباح یزدی ره درباره عج ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔸ای بهشت سامره! امشب جهان آرا شدی 🔸بـا گلِ لبخندِ ماهِ نـرگس از هم وا‌شدی 🔸آسمانی لاله ی نـرگس شکفتی در زمیـن 🔸ماه بزم عرشیان، خورشید سامرا شدی 🔸بـا طلوع صبح از مشرق برآیـد آفتاب 🔸آفتـاب فاطمه وقت سحر پیـدا شدی 🔸گاه در دامان نرگس گاه در دست حسن 🔸نور خود را بذل کردی ماه محفل‌ها شدی 🔸آسمانی‌ها زمین بوس تـو بـودند از ازل 🔸از چه ‌ای جان جهان‌ها همنشین با ما شدی 🔸در محافل حاضری، در دیـده پیدا نیستی 🔸از نظرها غـایبی و انـجمن آرا شدی 🔸ای وجود از مقدمت آباد! یا مهدی بیا 🔸عید میلادت مبارک باد! یـا مهدی بیا 👈 پیشگاه مقدس و ملکوتی ولی نعمت مون، امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف اجماعا صلوات. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
شب شب قدره قدر خودتو بدون - @Maddahionlin.mp3
6.46M
🌸 (عج) 💐شب شب قدره قدر خودتو بدون 💐شب نمازه نماز بارون بخون 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷مرجع رسمی های روز ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
38.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (عج) 💐فصل به فصل 💐سال به سال 🎤 🎤 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷مرجع رسمی های روز ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فصل به فصل - @Maddahionlin.mp3
9.94M
🌸 (عج) 💐فصل به فصل 💐سال به سال 🎤 🎤 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷مرجع رسمی های روز ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
گل نرگس از دل آسمونا سر زدی - @Maddahionlin.mp3
6.92M
🌸 (عج) 💐گل نرگس از دل آسمونا سر زدی 💐بهار اومد لحظه‌ای که تو از راه اومدی 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷مرجع رسمی های روز ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
ستاره بارونه امشب - @Maddahionlin.mp3
5.73M
🌸 (عج) 💐ستاره بارونه امشب 💐آخه نیمه شعبونه امشب 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷مرجع رسمی های روز ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚 🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند: 1️⃣از یاوران قائم ما باشد 2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند 3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد 4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید 5️⃣ و هزار گناه از او محو كند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃
. 👇تقویم نجومی جمعه👇 ✴️ جمعه 👈 27 اسفند /حوت 1400 👈 15 شعبان 1443👈18 مارس 2022 🏛مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ میلاد حضرت ولی عصر بقیه الله الاعظم ارواحنا و ارواح من سواه فداه و عجل الله فرجه الشریف (۲۵۵ هجری). ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🏴وفات علی بن محمد سمری اخرین نائب خاص امام زمان علیه السلام.(۳۲۹ هجری)و آغاز غیبت کبری. ❇️ روز بسیار بسیار مبارکی است و برای امور زیر خوب است: ✅ خواستگاری عقد عروسی. ✅ تجارت و خرید و داد و ستد. ✅ مسافرت. ✅شکار صید و دام گذاری. ✅لباس نو پوشیدن. ✅آغاز نویسندگی و نگارش مقاله کتاب پایان نامه و امثال آن. ✅ و دیدار با قاضی و روسا و درخواست از آنها خوب است. 👶 مناسب زایمان نیست. 👩‍❤️‍👩 مباشرت امروز : 👩‍❤️‍👩 مباشرت امروز پس مکروه است 🚘مسافرت: مسافرت خوب است بعد از ظهر باشد. 👩‍❤️‍💋‍👨مباشرت و انعقاد نطفه. امشب (شب شنبه) دستوری وارد نشده است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی: 🌗 امروز تا ظهر قمر در سنبله است و برای امور زیر نیک است: ✳️ امور زراعی و کشاورزی. ✳️ آغاز بنایی. ✳️ خرید باغ و زمین زراعی. ✳️ بذر افشانی و کاشت. ✳️ درختکاری. ✳️ و اشتغال به تجارت نیک است. ✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید. 🌓 امروز بعد از ظهر قمر وارد برج میزان می گردد و برای امور زیر شایسته است. ✳️آغاز معالجات و درمان. ✳️همه امور ازدواجی. ✳️فروختن طلا و جواهرات. ✳️لباس نو به تن کردن. ✳️و خوردن نوشیدنی های دارویی نیک است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سر و صورت) ،باعث سرور و شادی می شود 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن باعث قولنج می شود. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 16 سوره مبارکه " نحل " است. و علامات و بالنجم هم یهتدون..... و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده حالتی غیر ان حالتی که داشت پیش اید و از جانب شخص بزرگی به عظمت و بزرگی برسد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 18 March 2022 قمری: الجمعة، 15 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ولادت با سعادت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف، 255ه-ق 🔹وفات نائب چهارم حضرت صاحب الزمان علیه السلام 📆 روزشمار: ▪️16 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️25 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️30 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️33 روز تا اولین شب قدر ▪️34 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
AUD-20220307-WA0004.mp3
9.06M
۱٠ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji