eitaa logo
کشکول حاجی
388 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 4 مرضیه تقریباً بیستم دختری بود که برای خواستگاری با مادرم دیده بودم. دو شرط برای ازدواج داشتم. اول مهریه کم و دوم مخالفت نکردن با جبهه. مرضیه تنها دختری بود که با متانتی خاص هر دو را پذیرفت. باورکردنی نبود که مهریه او فقط ۱۰۰ هزار تومان تعیین شد. شاید او هم در پی یک مرد متفاوت می گشت. هرگز نفهمیدم تفاوت من با بقیه مردها در چیست که به من جواب مثبت داد. شاید هم تقدیر ما همین بود. مادرم اصرار داشت قبل از سفر به تهران، مراسم عقد برگزار شود و همین طور هم شد. آن روز هم قبل از خداحافظی با اهل خانه، مادر رضا حسینی که از سفر من به تهران مطلع شده بود، سراسیمه خودش را به خانه ما رساند و سراغ مرا گرفت. وقتی مادرم وارد اتاق شد تنم لرزید. گفت: ننه رضا اومده باهات خداحافظی کنه. قدرت دیدن مادر رضا و توان نگاهه کردن در چشمان معصوم و منتظر او را نداشتم. در دل با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا با چه رویی با او روبه رو شوم! به او قول داده بودم هر طوری که شده خبری از پسرش برایش بیارم. به من اطمینان کرده بود. همیشه با انتظاری غریب، جلو در خانه شان می نشست و چشم به خم کوچه می دوخت. به او گفته بودند رضا مفقودالاثره. اما عشق مادرانه هرگز اجازه پذیرش این واقعیت را به او نداد. من و رضا همیشه و همه جا با هم بودیم. تقریبا خانه یکی شده بودیم. وقتی عازم خط میشدیم، ننه رضا می گفت: رضا، جون تو و جون برادرت. از قضا اسم هر دوی ما رضا بود. هر وقت دلتنگ پسرش میشد، می آمد خانه ما و مرا در آغوش میکشید و پیشانی ام را می بوسید. و با اشکی در چشم می گفت: کاش قبل از مرگم یه بار دیگه رضا رو می دیدم. منطقه ای که رضا در آنجا شهید شده بود در خاک عراق قرار داشت. به بچه های تفحص سپرده بودم اگر به آن منطقه رسیدید من هستم، اما هنوز هیچ خبری نبود و بچه ها در مناطق دیگر مشغول تفحص شهدا بودند. حالا چه حرفی برای گفتن داشتم. کلافه و مستأصل نگاه دزدانه ام را از پشت قاب پنجره اتاق به حیاط انداختم. منتظر بود از اتاق خارج شوم. قدرت دیدن چهره اشک آلود او را نداشتم. گوشه ای از اتاق چنبره زدم و در فکر فرو رفتم. کاش راه دیگری وجود داشت تا از خانه بیرون بروم اما چاره ای جز روبه رو شدن با مادر رضا نداشتم. مادرم چند بار صدایم زد. از جا برخاستم و لحظه ای مقابل آینه دیواری چهره ام را برانداز کردم. سپس نیم نگاهی به حیاط انداختم و از اتاق بیرون رفتم. ناگهان صدایی مرا از فکر بیرون آورد. مرد مسنی که کمی آن سوتر نشسته بود با اشاره به پنجره قطار گفت: پسرم اون شیشه رو کمی پایین بیار. نگاهش کردم. سن و سال زیادی داشت. هوای گرفته کوپه اذیتش میکرد. شیشه را به سختی پایین کشیدم. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: خدا خیرت بده جوون. چین و چروک صورتش مرا به یاد پدرم انداخت. باز هم افکار جور واجور سراغم آمد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 5 چند وقتی می شد که مشغول معلمی شده بودم. از نظر مالی وضعیت خیلی بدی داشتم. ماهی سه هزار و هشتصد تومان کفاف یک زندگی شش، هفت نفره را نمیداد. اندیشیدن به آینده برایم سخت و دشوار بود. گاهی سعی می کردم با نگاه کردن به گذر طبیعت زیبای آن سوی پنجره، قطار افکارم را منحرف کنم اما بی فایده بود. چون ناخواسته به یاد گذشته ها می افتادم. این بار به یاد شور و حال بچه های گردان افتادم. چادرهایی که هرگز فراموش نمی کنم. از روزی که همراه بچه های گردان آنها را در سایت ۴ و ۵ برپا کرده بودیم، چهل روز می گذشت. روزی نبود که زمزمه عملیات بین بچه ها رد و بدل نشود. هر روز صبح زود بچه ها در دسته های مختلف ورزش صبحگاهی می کردند. انگیزه شب عملیات، بچه ها را پر شور و شوق کرده بود. با اینکه بچه ها از نظر روحی و روانی و جسمی آمادگی خوبی پیدا کرده بودند اما گذر روزها و انجام نگرفتن عمليات، بچه ها را خسته و کسل کرده بود. مسئله را با فرماندهی در میان گذاشتم و از آنها خواستم برای تقویت روحیه، بچه ها را چند روزی به مرخصی بفرستند. موافقت شد. صبح روزی که دستور فرماندهی برای رفتن به مرخصی به نیروها ابلاغ شد، بحث و گفتگوی شدیدی بین بچه ها در گرفت. خیلی ها حالشان گرفته شد و با عصبانیت گفتند اگر از اینجا خارج شویم دیگر برنمیگردیم، خیلی ها هم حاضر به ترک سایت نبودند. بالاخره به اتفاق تعدادی از نیروهای گردان تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و سفری زیارتی به قم برویم. به اتفاق حسین جمولا، اسماعيل آرزومند، ایرج حافظی، نورالدین موسی و رضا حسینی که همیشه با هم بودیم راهی اهواز شدیم تا با قطار به قم سفر کنیم. هوا تقریبا سرد شده بود. وقتی به ایستگاه راه آهن اهواز رسیدیم تصمیم گرفتیم بلیت تهیه کنیم. گفتند یک قطار بیشتر به تهران نمی رود. پرسیدیم چه ساعتی حرکت می کند، گفتند دو بعدازظهرا تنها وسیله مطمئن برای رفتن به تهران قطار بود. جمعیت زیادی در سالن و پارک روبه روی ایستگاه بساط پهن کرده بودند و برای گرفتن بلیت به هر سو می دویدند. واقعا تهیه بلیت سخت و گاهی هم غیر ممکن بود. یکی از بچه ها گفت وقت مون رو برای تهیه بلیت از دست ندیم، همین طور بریم و سوار بشیم. نهایتش جریمه مون میکنن. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 10 دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم. مدت ها توی خیابان پرسه زدم و بی هدف راه رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم با پرسیدن از این و آن جای مناسب و کم هزینه ای پیدا کنم. توی هر بنگاهی که میرفتم، تا به سر و وضعم نگاه می کردند جواب سربالا میدادند. اگر هم کسی جواب می داد، از قیمت بالای اجاره جا میخوردم. یک لحظه به خودم آمدم، دیدم سر از میدان قزوین در آورده ام. آنجا مسافرخانه ها ارزان تر از بقیه جاها بود. اما باز هم وقتی به جیبم نگاه کردم، دیدم توان اجاره مناسب را ندارم. بالاخره یک جایی پیدا کردم که شب خواب بود. تقریباً شبی ۳۵ تومان می گرفت. از حدود ساعت ۷ غروب پذیرش می کرد و ۷ صبح هم باید بیرون می زدیم. یک جای وسیعی روی پشت بام بود. تعدادی تختخواب داغان چسبیده به هم چیده شده بود. هیچ نظافت و بهداشتی هم وجود نداشت. معلوم نبود روی تختی که قرار است بخوابی، شب قبل چه کسی خوابیده بود. اما مجالی برای اندیشیدن به این چیزها نبود. پول را دادم و خوشحال وارد آنجا شدم و روی یکی از تخت های روی پشت بام دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. شب خیلی سختی را گذراندم اما بالاخره پلکهایم سنگین شد و خوابم برد. نیم ساعت مانده به ۷ صبح، داد و قال يارو بلند شد و با بی ادبی همه را از روی تختها پایین کشید و از مسافرخانه بیرون فرستاد. نمی دانستم پلاستیکم را چه کار کنم. مجبور بودم همین جور با خودم حملش کنم. هر چی به مسافرخانه چی التماس کردم که حداقل پلاستیکم را نگه دارد قبول نکرد. چون معلوم نبود که شب بعد جایی برای من داشته باشد. آدم های جور واجور یعنی از همه قشر، نوجوان، جوان، پیر، میانسال، بیمار و معتاد آنجا بودند. چاره ای نداشتم باید هر طوری بود تحمل میکردم. با هزاران دغدغه و فکر به اداره آموزش و پرورش رفتم و خودم را معرفی کردم. گفتند برو منطقه ۱۴. به علت نداشتن پول مجبور شدم کلی از مسیر را پیاده بروم. یا اگر هم خیلی بهم فشار می آمد سوار خط واحد میشدم. وقتی رسیدم منطقه ۱۴، گفتند ما نمی توانیم دو روز در هفته برای شما کلاس بگذاریم. بعد پیشنهاد دادند بیا توی همین اداره تمام وقت کار کن تا آن دو روز را هم برایت حاضری بزنیم. پیشنهادشان من را به فکر انداخت. نمی توانستم از درسم بگذرم. بدون دادن پاسخی بیرون آمدم و مسافت زیادی را راه رفتم و فکر کردم. انبوهی از مشکلات به سمتم هجوم آورد. قدرت تصمیم گیری را از دست داده بودم. باید خودم را به توپخانه می رساندم و از آنجا هم به منطقه ۱۴ می رفتم. توپخانه را برای خودم شاخص قرار دادم. چون مسیرها را بلد نبودم، هر کجا می خواستم بروم، اول می آمدم توپخانه، بعد مسیر بعدی را می رفتم. مثلا از توپخانه می رفتم منطقه ۱۴، سپس بر می گشتم توپخانه و به سمت دانشگاه تهران حرکت می کردم. از دانشگاه هم به سمت میدان قزوین می رفتم. یعنی همه روز در حال پیاده روی بودم. به این نتیجه رسیدم که فقط دو روز کلاس بگیرم و کلاس هایم را بین روزهای باقیمانده تقسیم کنم. چون اسمم توی فهرست حضور و غیاب نبود، خیلی انگیزه ای برای یادگیری درس نداشتم. از طرفی مشکلات خواب و استراحت، فکرم را مغشوش کرده بود. پیاده روی زیاد، انرژی می خواست که به دلیل سوء تغذیه به شدت تحلیل رفته بودم. دوست داشتم جایی بود که بتوانم یکی دو ساعت حسابی بخوابم، معمولا توی پارک و یا قطعه چمنی می نشستم تا اندکی استراحت کنم. توی پارک هم به محض در آوردن کفش هایم و مشاهده شکل و قیافه آنها که از حالت عادی خارج شده بودند، خجالت می کشیدم و یاد فقر و بدبختی هایم می افتادم. پاهایم از شدت پیاده روی پخته و قرمز شده بود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 17 دیگر داشت حوصله ام از حرف های بی سر و تهش سر می رفت. کارت دانشجویی را به سمتش گرفتم و گفتم: خیلی خوب بیا اینو خوب چک کن و منو بشناس. کارت را گرفت و چند لحظه ای آن را برانداز کرد و بهم پس داد..وا ۔ گفتم: حالا که فهمیدی جعلی نیست و خودم هستم، دیگر جلوم را نگیر. با پررویی هر چه تمام تر گفت: نمی تونم قول بدم، ممکنه بازم جلوت رو بگیرم! تا خواستم برافروخته جوابش را بدهم، لبخندی زد و گفت: بابا شوخی کردم، حالا بیا برو سر کلاست، بعدا با هم صحبت میکنیم. عصبانیتم فرو نشست و به سمت کلاس راه افتادم. مزه دهنم تلخ و بدطعم شده بود. سر کلاس نشستم اما اصلا حواسم به استاد نبود. شروع کردم به یادداشت نوشتن. طولی نکشید که در فکری عمیق فرو رفتم و یاد بچه های منطقه افتادم. آه حسرت باری از ته دل کشیدم و زمزمه کنان گفتم چه اطاعتی، چه احترامی، چه تواضعی، خدایا کجا رفت آن همه اخلاص و احترام؛ نگاهی به چهره های آرایش کرده دخترها و پسرهای بیخیال اطرافم انداختم و با بچه های فدایی گروهان خودم مقایسه کردم. هیچ مشابهتی وجود نداشت. در همین لحظه اشاره استاد به یکی از پسرها که بی ادبانه در حال جویدن آدامس بود مرا از فکر بیرون آورد. آن دانشجو با زنجیری در گردن و آدامس در دهان، استاد را به خشم آورده بود. دانشجو که صلیبی به گردن داشت، با پررویی و گستاخی و لبخندی موذیانه گفت: مگه چه اشکالی داره. استاد گفت: از کلاس برو بیرون. دانشجوی جوان با لحنی زشت و ناپسند گفت: اگر ناراحتید، شما برید بیرون. ماجرا داشت به درگیری فیزیکی می کشید که با وساطت چند دانشجوی دیگر و بیرون فرستادن دانشجوی خاطی قضیه فیصله یافت. با بیرون رفتن دانشجو، کلاس آرام شد و استاد درسش را پی گرفت. این ماجرا مرا به یاد اطاعت بچه های گروهان انداخت. احساس دلتنگی شدیدی برای شب های آموزش کردم. با اینکه ساکت و آرام نشسته بودم و خیره به استاد نگاه می کردم اما همه توجه ام به نغمه اذانی بود که از دورهای دانشگاه می آمد. این صدا مرا تا رمل های چذابه در پی خودش کشاند. نسیم سردی از لابه لای درختان جنگل وزیدن گرفته بود. آن روز تمرینات خیلی سبک برگزار شد. آخرین روز آموزش بود. صدای اذان یکی از بچه ها در فضای دشت طنین انداز شد. شور و شوق فراوانی برای نماز خواندن در بچه ها دیده می شد. صفای عجیبی بین آنها موج می زد. هر کسی گوشه ای را گیر آورده و با خدا راز و نیاز می کرد. سرخی کناره های آسمان با روزهای قبل فرق می کرد. انگار در آن دورهای دشت، جایی که زمین تمام می شد، خون به سقف آسمان شتک زده بود. به چهره بعضی از بچه ها که نگاه کردم، پر از اشک و ناله بود. بوی عطر شهادت فضا را پر کرده بود. همان طور که آماده نماز خواندن می شدم، توجهم به یکی از بچه های گروهان جلب شد که به سمتی غیر از قبله ایستاده و با حالی عرفانی نماز می خواند. سلام که داد صدایش کردم و گفتم: برادر. قبله از این طرفه. با یک حال برخاسته از ایمانی استوار و با لهجه جنوبی گفت: کا... اینجا همه ش قبله است. بخون خیالت راحت. سپس با خنده دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و شروع به دعا کرد. خیلی حرفش در من تأثیر گذاشت. نماز را خوندم و به برادر درخور گفتم بچه ها را جمع کن، محمد به سرعت به این سو و آن سوی دشت دوید و بچه ها را صدا زد. وقتی همه دور هم نشستند، گفتم: بچه ها حرکت نزدیکه و عملیات ان شاء الله با ما ۲۹ نفر شروع می شه. گردان قراره در نقطه ای قبل از میادین مین بشینه تا ما بریم جلو و خط را باز کنیم.لحظه ای سرم را پایین انداختم و در فکر فرو رفتم. می دانستم که این رفتن برگشتی نخواهد داشت. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت:34 با اذان صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. در این فاصله صبحانه را که دیگ حلیم بود آوردند. حلیم را خودشان شب پخته بودند. فقط هم به خاطر ما این کار را کرده بودند. پذیرایی مفصلی از بچه ها کردند، طوری که واقعاً ما را شرمنده خودشان کردند. به هر حال سوار اتوبوس ها شدیم و صلوات گویان به سمت تپپ حرکت کردیم. هوا روشن شده بود که رسیدیم سایت. همان ابتدای ورودی، جلو ما را گرفتند و اجازه ورود ندادند، به رضا اشاره دادم که فکر کنم یارو کار خودشو کرده. نگهبان از پله های اتوبوس آمد بالا و گفت: برادر رضا پورعطا و رضا حسینی پیاده شن. من و رضا به هم نگاه کردیم و از اتوبوس پیاده شدیم. نگهبان گفت: فرماندهی احضارتون کرده. نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: حالا بیا درستش کن. در فاصله بین در نگهبانی تا اتاق فرماندهی کلی به رضا غر زدم و او را سرزنش کردم. با چهره ای ناراحت وارد اتاق فرماندهی شدیم. برادر درویش، با دیدن ما سری تکان داد و با حالتی سرزنش آمیز گفت: آخه این چه کاری بود که شما کردید؟ کمی آن سوتر از برادر درویش، پاسدار شاکی با قیافه ای در هم نشسته بود. مثل پلنگ زخم خورده منتظر فرصت مناسبی بود تا هر دوی ما را به باد انتقاد و انتقام بگیرد. دست رضا را آرام فشار دادم که خودش را کنترل کند. اما صدای نفس های تند رضا را می شنیدم. فرمانده بار دیگر ما را سرزنش کرد و گفت: این کار درستی نبود. تا خواستم جریان را توضیح دهم، پاسدار شاکی اجازه نداد و شروع کرد ما را محکوم کردن. ظاهرا گزارش داده بود که نیروهای ما توی شب ریخته اند سرش و حالا نزن کی بزن! رضا کمی جابه جا شد. می دانستم دارد گارد می گیرد. باز هم دستش را فشار دادم. رضا اخلاق من را می شناخت. نفس بلندی کشید و آرام گرفت. صبر کردیم تا طرف دلش را خالی کند و حرف هاش را بزند. آن وقت فرمانده تیپ گفت: حالا میشه خودتون بگید جریان چی بود؟ گفتم: برادر درویش، من نمیدونم ایشان چه داستانی برای شما تعریف کرده اما قصه این جوری بود که در یک بگو مگوی معمولی روی ماندن یا رفتن، ایشان کم حوصلگی و پرخاش کرد. ناگهان رضا حسینی توی حرف من پرید و گفت: نه خیر آقا پرخاش نکرد، مشت به طرف ایشان پرت کرد که اگه صورتشو نمی دزدید، فکش رو داغون می کرد. سپس با عصبانیت رو به پاسدار شاکی گفت: تازه دو قورت و نیمش هم باقيه. به رضا گفتم: بسه دیگه، خودم دارم توضیح می دم. رضا حسینی که منو می شناخت و می دانست اهل بحث و مرافعه نیستم، گفت: اگر از اولش احترام بهش نمی ذاشتی این طور شیر نمی شد! بازم گفتم: رضا، بسه دیگه. نمیخواد موضوع رو کش بدی، تمومش کن. رضا که به شدت نگران من بود، گفت: تازه این بنده خدا هیچ عکس العملی نشون نداد، من جوابشو دادم. پاسدار شاکی مثل ببر تیر خورده به رضا خیره شد. رضا را آرام کردم و خطاب به فرمانده گفتم: این نیروی گردان هم که می بینه به فرمانده ش بی حرمتی شده، از کنترل خارج میشه و هلش میده. حالا اگه ایشون میگه من رو زدند، این یه بحث دیگه است. فرمانده تیپ که از برخورد دو طرف متأثر و ناراحت شده بود، نفسی تازه کرد و گفت: خجالت بکشید. یالا فوری با هم صلح و سازش کنید. همدیگه رو حلال کنید. من و رضا سرهایمان را به نشانه پشیمانی پایین انداختیم. اما پاسدار شاکی که به شدت ناراحت بود و از فرمانده انتظار برخورد شدیدتری داشت، گفت: من حلال نمی کنم. من که حوصله ادامه ماجرا را نداشتم، با مهربانی گفتم: آقا از طرف... 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
‍ (خاطرات رضا پورعطا) 🔹بخش دوم 🍁قسمت: 1 چند ماه از سال ۱۳۶۹ گذشته بود که سروکله علی جوکار و چند تا از دوستان تفحص شهدا پیدا شد. حضور بچه ها در آن موقع سال غیر منتظره بود. نمی دانید تا دیدمشان دلم ریخت. خیره به چهره های آنها نگاه کردم. خبری تلخ در نگاهشان بود. ناخودآگاه فکر و ذهنم به سمت مادرم رفت. احساس کردم تحمل شنیدن هیج خبری را ندارم. هزاران فکر و خیال از ذهنم گذشت. با شک و تردید جلو رفتم و با آنها روبوسی و احوالپرسی کردم. از علی جوکار که خیلی به من نزدیک بود پرسیدم هان... خیره... اینجا چه می کنید؟گفت: یه برنامه ای داریم برای تفحص شهدا که فقط تو میتونی کمکمون کنی! کمی خیالم از جانب خانواده راحت شد. گفتم: واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟گفتم واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟ لبخندی زدم و گفتم: مرد مؤمن مگه میشه فراموش کنم.. اون منطقه برای همیشه تو ذهنم به عنوان یادمان بزرگ حماسه ثبت شده. لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاهی به چهره های آرام اما پر از تأثر على و دوستانش انداختم. پرسیدم چی شده؟ على با بغضی در گلو گفت: امروز خبردار شدیم که بچه های بهبهان را پیدا کردن. با شنیدن نام گردان بهبهان، چشمانم را بستم و آهی کشیدم. گویی به یکباره در زمان رها شدم. چندین سال به عقب بازگشتم. سکوت شب و تصویر حرکت ستونی بچه ها در ذهنم جان گرفت. قلبم به تپش افتاد. احساس بدی پیدا کردم. علی متوجه حالم شد. می دانست چه دردی می کشم. گفت: ما هم داریم جمع و جور می کنیم تا گروهی رو تشکیل بدیم. شاید بتونیم بچه های خودمون رو هم پیدا کنیم. در حالی که نفس هایم به شماره افتاده بود، گفتم: خوب، چرا معطلید؟ نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: بدون تو نمی تونیم! آهی از ته دل کشیدم. یاد بچه ها و آن شب های تاریک افتادم. نمی دانستم باید خوشحال یا ناراحت بشم. از اینکه پس از سال ها فرصتی فراهم شد تا آن منطقه فراموش شده را ببینم، خوشحال شدم. اما شرم و حیا از دوستانی که آنها را تنها گذاشته بودیم آزارم می داد. بالاخره دلم را به دریا زدم و گفتم: باشه، منم هستم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
‍ (خاطرات رضا پورعطا) 🔹بخش دوم 🍁قسمت: 2 برنامه درسی من طوری بود که معمولا سه روز هفته در اهواز و چند روز هم آزاد بودم. به علی گفتم: فقط یک شرط دارم. گفت: چیه؟ گفتم: نمی خوام خانواده م از این جریان مطلع بشن... شما برید ترتیب کارها رو بدین، من هم بهتون ملحق میشم و منطقه رو نشونتون میدم. بچه ها وقتی از همراهی من اطمینان پیدا کردند، رفتند و مرا با کوله باری از خاطرات زنده شده در ذهنم تنها گذاشتند. صدای بهنام سیروس در گوشم پیچید که از آن سوی تلفن گفت: رضا عجله کن... شب عروسیه! چهره منتظر مادر رضا را مقابل خودم دیدم. چون به او قول داده بودم هر طوری شده می روم و استخوان های پسرش را برایش می آورم. روزی نبود که به بهانه های مختلف در خانه ما سراغ پسرش را از من نگیرد. این اواخر احساس می کردم با دیدن من یاد رضا در دلش زنده می شود. هر روز که مرا میدید، پیشانی ام را می بوسید و می گفت: تو بوی رضا رو میدی. حالا خودم را در یک قدمی پیکر رضا میدیدم. حتم داشتم رضا قبل از من در عالم خواب خبر آمدنش را به مادرش رسانده است.... سرم را به طرف آسمان گرفتم و شکر خدا را به جا آوردم که بالاخره شرایطی درست کرد تا دل یک مادر شهید را شاد کنم. ذهنم پر از لحظات آن شب ها بود. سیاهی شب بر همه جا سایه انداخته بود. گروهان شهدا بعد از مدت ها آموزش دور من جمع شدند و به آخرین صحبت های فرمانده شان گوش دادند. وقتی جریان خواب را برایشان تعریف کردم، شاد و خوشحال به من خیره شدند. آنها عاشق شهادت بودند. ۲۹ نفر از بهترین ها آماده حرکت به سوی سرنوشتی شدند که هیچ کس پایانش را نمی دانست. وقتی از شهادت ۱۹ نفر از آنها سخن به میان آوردم، صدای هق هق گریه، دشت را پر کرد. بعضیها پیشانی بر رملها گذاشتند و ضجه زدند. العفو العفو گفتند. در حالی که به شدت احساساتم را کنترل می کردم، گفتم اولین نفری که شهید شود، با پنج تن ملاقات می کند. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
‍ (خاطرات رضا پورعطا) 🔹بخش دوم 🍁قسمت: 8 با روشن کردن چاشنی اژدر بنگال دشمن متوجه حضور ما شده و روز حسن و حسین به پا می شد. نجواکنان گفتم: ای خدا چه می بینم؟ چطور از اینها عبور کنیم؟ وحشت سراپای من را گرفت. بیخود نبود که کمین ها سکوت کردند تا ما عبور کنیم. تازه متوجه شدم که توی تله افتادیم. چند متر برگشتم عقب و به بچه هایی که پشت سر من بودند گفتم بچه ها سیم چین پیش کیه؟ یکی از بچه ها به سرعت سیم چین را به من رساند. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ این توپی های خاردار تا صبح هم باز نمی شدند. به عنوان دسته خط شکن مأموریت ما ۲۹ نفر بعد از کانال دوم به اتمام رسیده بود اما ظاهرا تازه اول بدبختی و مصیبت بود. بدجور توی سیم خاردارها گیر افتادیم. محمد درخور و یعقوب نجف پور و بهنام که متوجه اوضاع شده بودند، از توی کانال بالا نیامدند. آن پایین با همدیگر بحث می کردند که عقب نشینی کنیم یا بمانیم. به طور حتم عقب نشینی ما مساوی بود با قتل عام همه نیروهای گردان. به آرامی روبه روی اولین ردیف سیم ها زانو زدم و شروع به چیدن آنها کردم. ردیف سوم و یا چهارم بود که یک دفعه رگبار تیری از روبه رو به سمتم شلیک شد. زمین گیر شدم. صدای الله اکبر بچه ها در دشت پیچید. نورالله طواف ناشیانه از زمین برخاست و الله اکبرگویان به سمت سیم خاردارها یورش برد. اما خیلی زود هدف تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفت و در دم شهید شد. سه تا از بچه ها یعنی درخور و نجف پور و مجید ریاضی به سرعت از کانال بیرون پریدند و به سمت من دویدند. همه سعی ام این بود که خودم را از سیم ها عبور دهم و مسیر را باز کنم. اما انبوه سیم خاردارها جسم نحیف و لاغرم را در خودش پیچیده بود. با همه قدرت حلقه های سیم خاردار را کنار میزدم و می چیدم. عبور برق آسای تیرها از بالا و کنار گوشم وحشتی در دلم انداخت. به نقطه ای که تیرها شلیک می شد چشم دوختم. فقط ۱۵۰ متر با تیربارچی فاصله داشتم. وجودم یک گلوله آتش شده بود. دلم میخواست قدرتی داشت از روی سیم ها بپرم و گلوی تیربارچی را آنقدر فشار بدهم تا جانش در بیاید. غیر ممکن بود و مظلومانه در مهلکه از پیش طراحی شده گرفتار شده بودیم، بچه ها به سرعت خودشان را توی کانال انداختند. چند تیر مستقیم به شکم و دست و پایم اصابت کرد. سیم ها را رها کردم و تصمیم گرفتم شیرجه زنان کمی عقب تر بیایم که از بخت بد، افتادم روی یک مین والمرا. با اصابت بدنم به شاخک های مین، صدای مهیب قاپ انفجار از زمین کنده شدم. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که هیکل من را تا نیم متر از زمین بلند کرد و در هاله شدیدی از نور سفید به بالا پرتابم کرد. شهادت را با همه وجود درک کردم. همه چیز را تمام شده دیدم. حتی فرصت شهادتین گفتن هم نداشتم. وقتی دوباره روی زمین برگشتم، لحظه ای بین زنده بودن و شهید شدن شک کردم. با تعجب به اطرافم نگریستم. همه چیز بوی خاک و دنیا می داد. مطمئن شدم که هنوز زنده ام. چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده بود. بی صدا و بی حرکت سرم را روی خاکها گذاشتم. از توی کانال یک نفر فریاد کشید رضا شهید شد. ولوله ای در کانال برپا شد.. محمد درخور از کانال بیرون پرید و خودش را به من رساند. دستی به من زد و گفت: رضا چطوری؟ گفتم: اسلحه ات را به سمت تیربارچی بگیر و شلیک کن. صدایم را که شنید، نفسی تازه کرد و گفت: خدا را شکر! به او تشر زدم و گفتم: چرا معطلی؟ محمد بی درنگ به سمت تیربارچی شلیک کرد. اما شدت رگبار تیربار به قدری زیاد بود که محمد را هم زمین گیر کرد. در همان لحظه ای که مین زیر پایم منفجر شد و روشنایی زیادی ایجاد کرد، سعی کردم فاصله خودم تا تیربارچی را از نظر بگذرانم. دشتی از سیم خاردار و میدان مین در بین ما قرار داشت. یعنی برای خنثی کردن این مسیر، یک گردان نیرو هم کم بود. به محمد گفتم: خدا لعنت کنه اونهایی رو که آمار غلط به ما دادن. بعد با آهی از ته دل گفتم: تو تله افتادیم! محمد گفت: می خوای چیکار کنی؟ کمی تأمل کردم. سپس گفتم: بپر توی کانال و بچه ها رو فرماندهی کن تا من راهی برای عبور پیدا کنم. محمد غلت زنان توی کانال خزید و من ماندم و قربانگاهی که هیچ راه گریزی نداشت. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔹بخش دوم 🍁قسمت: 13 قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم خورد. نگاهی به ابرهای آسمان که با من همدردی می کردند انداختم و بی اختیار شکر گزاری کردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا سلام نماز را که بیشتر شبیه به سلام بر شهادت بود ادا کردم. احساس آزادی و سبکی کردم. به سختی نگاه خسته ام را از لابه لای سیم خاردارها به سمت تیربارچی که بین چرت و بیداری به روبه رو خیره مانده بود انداختم و به فکر ادامه حرکت افتادم. دیگر صدایی شنیده نمی شد. نه من از بچه ها خبر داشتم و نه بچه ها از من. تکانی به بدن کرخت شده ام دادم و تلاش کردم باز هم سیم ها را بلند کنم و جلوتر بروم اما دیگر انرژی و توانی در بدنم نمانده بود. یعنی نه توانی برای ادامه راه بود و نه راهی برای بازگشت. لبخندی زدم و به آسمان ابری خیره شدم. سکوت محض بود. به ناگاه وحشت سراپای وجودم را گرفت. گفتم نکند همه را قتل عام کرده باشند. پس چرا هیچ صدایی نمی آید؟ خودم را نهیب زدم و گفتم شاید بچه ها برگشتند. خیالم از جانب محمد در خور و یعقوب نجف پور راحت بود. چون دیدم که چه جور خودشان را به داخل کانال پرتاب کردند. از اینها گذشته هر کدام از این دو نفر خودشان توان و قدرت فرماندهی یک گردان را داشتند. گاه و بیگاه به صدایی که موقع افتادنم روی مین در فضا طنین انداز شد؛ که رضا پورعطا شهید شد، فکر می کردم. چون می دانستم این خبر الان تا شهرمان پاچه کوه رفته و به گوش خانواده ام رسیده است. چیز تازه ای نبود. چون معمولا خبرهای عملیات به صورت غیر مستند به شهر و آبادی می رسید و دل خانواده ها را می لرزاند. بیشتر نگران مادرم بودم که با شنیدن خبر شهادت فرزندش چه حالی می شد. حتما بچه ها از قهرمانی پسرش برایش قصه ها می ساختند و به او می گفتند که رضا را دیدیم که تا نزدیکی سیم خاردارها رفت و با یک مین والمرا برخورد کرد و شهید شد. *** با دقت دشت را از نظر گذراندم و ذهنم را در پی یافتن رد و نشانه ای آشنا از آن شب رؤیایی، ده سال به عقب کشاندم. احساس کردم همان نوزده نفری که با پنج تن، هم نفس شده بودند به من خیرمقدم می گویند. حس عجیبی پیدا کردم. گله و شکایت بچه ها توی گوشم پیچید. که رضا خیلی بی معرفتی ...... این همه سال کجا بودی؟ همه بدنم شرم و حیا و خجالت شد. کسی از هیاهوی پرالتهاب درونم خبر نداشت. شهدا حق داشتند. روزمرگی های زندگی، من را از یاد آنها غافل کرد. در پی زن و بچه و دنیا رفته بودم. خیره به دشت نگریستم. نسیم ملایمی وزیدن گرفت. دشت در سکوتی رمزآلود فرو رفته بود. گویی از هزار توی تاریک دهلیزی بی انتها در حال عبور به گذشته بودم. چیزهایی داشت یادم می آمد. جاده ای را که در پیش رویم قرار گرفت قبلا دیده بودم. با مشاهده جاده گفتم نگه دارید! علی جوکار ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم. نگاهی جستجوگرانه به تپه رمل های منطقه انداختم. بچه های تفحص با بهت و ناباوری در پی من از ماشین پیاده شدند و پرسیدند که چرا اینجا ایستادی؟ گفتم: همین جاست؟ همه نگاه ها در هاله ای از ابهام در هم گره خورد. برادر نداعلی از پشت سرم گفت: چی میگی برادر پورعطا؟... اینجا که منطقه جنگی نیست! سپس با انگشت به یک پاسگاه انتظامی که پنجاه متر دورتر از ما در کنار جاده دیده می شد اشاره کرد و گفت: اگر شهیدی بود، حتماً این بچه ها تا حالا دیده بودند. لبخندی زدم و گفتم به حرف من شک نکن. سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: آخه مرد مؤمن... این سربازها سه چهار ساله که توی این منطقه مستقر شدن... مطمئن باش اگه جنازه ای بود تا حالا پیدا کرده بودن... خودت بگو... این حرف عاقلانه است؟حرف های نداعلی مرا کمی به شک و تردید انداخت. يقين داشتم که در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی هستم اما باز هم مکثی کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. برادر نداعلی که آدم بسیار دقیق و حساسی بود و همه کارهایش از روی حساب و کتاب و مدرک و سند بود، نزدیک من آمد و گفت: آقا رضا میدونی در شبانه روز چقدر توی این منطقه تردد میشه؟... آخه من چطور میتونم حرف تو رو باور کنم! لحظه ای تأمل کردم و در دل گفتم شاید من اشتباه می کنم..... 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺