eitaa logo
کشکول حاجی
388 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
📰صفحه اول روزنامه‌های پنج شنبه 12 اسفند ۱۴۰۰ ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔یِڪ‌پنجره‌فـولآددِلَـم‌تَنـگ‌ِتـوآقـٰآست 🕊اِ؎ڪآش؛ڪِہ‌زُوآرخُرآسـٰآن‌ِتـو‌بـودَم....! ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
دنیا خوش است،مال عزیزست و تن شریف لیکن رفیق،بر همه چیزی مقدم است💕 مشاعره کنیم😊🌹 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. ‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
زمانی که ابلیس دچار لعنت خدا شد ، از خداوند برای بقایش تا روز قیامت مهلت خواست ، به او مهلت دادند ، از او سؤال شد: این مهلت گسترده را برای چه می خواهی ؟ جواب داد: خداوندا ! به عزّتت از کنار بنده ات نمی روم ، تا جان از بدنش بیرون رود. خطاب رسید : به عزّت و جلالم قسم ، درِ توبه را به روی بنده ام تا فرا رسیدن مرگش نمی بندم! 📔روح البیان : 2 / 181 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت: 10 دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم. مدت ها توی خیابان پرسه زدم و بی هدف راه رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم با پرسیدن از این و آن جای مناسب و کم هزینه ای پیدا کنم. توی هر بنگاهی که میرفتم، تا به سر و وضعم نگاه می کردند جواب سربالا میدادند. اگر هم کسی جواب می داد، از قیمت بالای اجاره جا میخوردم. یک لحظه به خودم آمدم، دیدم سر از میدان قزوین در آورده ام. آنجا مسافرخانه ها ارزان تر از بقیه جاها بود. اما باز هم وقتی به جیبم نگاه کردم، دیدم توان اجاره مناسب را ندارم. بالاخره یک جایی پیدا کردم که شب خواب بود. تقریباً شبی ۳۵ تومان می گرفت. از حدود ساعت ۷ غروب پذیرش می کرد و ۷ صبح هم باید بیرون می زدیم. یک جای وسیعی روی پشت بام بود. تعدادی تختخواب داغان چسبیده به هم چیده شده بود. هیچ نظافت و بهداشتی هم وجود نداشت. معلوم نبود روی تختی که قرار است بخوابی، شب قبل چه کسی خوابیده بود. اما مجالی برای اندیشیدن به این چیزها نبود. پول را دادم و خوشحال وارد آنجا شدم و روی یکی از تخت های روی پشت بام دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. شب خیلی سختی را گذراندم اما بالاخره پلکهایم سنگین شد و خوابم برد. نیم ساعت مانده به ۷ صبح، داد و قال يارو بلند شد و با بی ادبی همه را از روی تختها پایین کشید و از مسافرخانه بیرون فرستاد. نمی دانستم پلاستیکم را چه کار کنم. مجبور بودم همین جور با خودم حملش کنم. هر چی به مسافرخانه چی التماس کردم که حداقل پلاستیکم را نگه دارد قبول نکرد. چون معلوم نبود که شب بعد جایی برای من داشته باشد. آدم های جور واجور یعنی از همه قشر، نوجوان، جوان، پیر، میانسال، بیمار و معتاد آنجا بودند. چاره ای نداشتم باید هر طوری بود تحمل میکردم. با هزاران دغدغه و فکر به اداره آموزش و پرورش رفتم و خودم را معرفی کردم. گفتند برو منطقه ۱۴. به علت نداشتن پول مجبور شدم کلی از مسیر را پیاده بروم. یا اگر هم خیلی بهم فشار می آمد سوار خط واحد میشدم. وقتی رسیدم منطقه ۱۴، گفتند ما نمی توانیم دو روز در هفته برای شما کلاس بگذاریم. بعد پیشنهاد دادند بیا توی همین اداره تمام وقت کار کن تا آن دو روز را هم برایت حاضری بزنیم. پیشنهادشان من را به فکر انداخت. نمی توانستم از درسم بگذرم. بدون دادن پاسخی بیرون آمدم و مسافت زیادی را راه رفتم و فکر کردم. انبوهی از مشکلات به سمتم هجوم آورد. قدرت تصمیم گیری را از دست داده بودم. باید خودم را به توپخانه می رساندم و از آنجا هم به منطقه ۱۴ می رفتم. توپخانه را برای خودم شاخص قرار دادم. چون مسیرها را بلد نبودم، هر کجا می خواستم بروم، اول می آمدم توپخانه، بعد مسیر بعدی را می رفتم. مثلا از توپخانه می رفتم منطقه ۱۴، سپس بر می گشتم توپخانه و به سمت دانشگاه تهران حرکت می کردم. از دانشگاه هم به سمت میدان قزوین می رفتم. یعنی همه روز در حال پیاده روی بودم. به این نتیجه رسیدم که فقط دو روز کلاس بگیرم و کلاس هایم را بین روزهای باقیمانده تقسیم کنم. چون اسمم توی فهرست حضور و غیاب نبود، خیلی انگیزه ای برای یادگیری درس نداشتم. از طرفی مشکلات خواب و استراحت، فکرم را مغشوش کرده بود. پیاده روی زیاد، انرژی می خواست که به دلیل سوء تغذیه به شدت تحلیل رفته بودم. دوست داشتم جایی بود که بتوانم یکی دو ساعت حسابی بخوابم، معمولا توی پارک و یا قطعه چمنی می نشستم تا اندکی استراحت کنم. توی پارک هم به محض در آوردن کفش هایم و مشاهده شکل و قیافه آنها که از حالت عادی خارج شده بودند، خجالت می کشیدم و یاد فقر و بدبختی هایم می افتادم. پاهایم از شدت پیاده روی پخته و قرمز شده بود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
خنده‌ی گرم و دلنشین‌شان برف‌ها را در زمستان آب می‌کند ....❤ صبحتون شهدایی 🌼 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
دخترش دانشجو بود و به دخترش میگفت هیچوقت به اونا نگو که من پدرتم حالا هر چی هم که شد :) 🖤 《 سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی 》 - ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
📚 ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 💥 "ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩم ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ." 🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ساکن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ . شخص ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ . 🔹جوان ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ است. 🔅 ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ . ‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‎‌‌۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji ‌‌‎‎‎‌
♦️رکورد 10 ساله قیمت نفت شکسته شد 🔹بنابر اعلام سایت Oil Price قیمت نفت برنت دریای شمال امروز در معاملات بازار انرژی به 119 دلار و 2 سنت در هر بشکه رسید که این رقم بالاترین میزان طی 10 سال گذشته است. 🔹نفت خام وست تگزاس اینترمیدیت آمریکا هم 115 دلار و 84 سنت در هر بشکه داد و ستد شد. ♨️ آخرین خبر ♨️ آخرین اخبار فوری و لحظه ای را اینجا دنبال کنید ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
رمان مذهبی رایگان باشد روزی یک صفحه درکانال بگذاریم
رمان میوه بهشتی خلاصه رمان دختری به نام باران دردانشگاه قبول می شود وازتهران به شهردانشگاهیش رشت میره وبابرادر ودوست برادرش همخونه میشه..
چشمامو باز کردم دیدم مامانم بالا سرم ایستاده و داره با اخم نگام میکنه... موندم مگه چی شده...ساعت کنار تختمو نگاه کردم دیدم تازه ساعت 8 صبحه. _وا..مامان چی شده؟ _ نه به دیشب که نمیخوابیدی از نگرانی نه به حالا که میگی چی شده؟ تازه به خودم اومدم و در حالی که دور خودم میچرخیدم و سعی داشتم مانتومو تنم کنم بلند بلند با خودم حرف میزدم: وای...بی چاره شدم..دیگه روزنامه گیرم نمیاد که...وای....خدا...همش تقصیر شماست دیگه مامان خانم...تو که میدونی من بخوابم مثل خرس خوابم میبره...اخه چرا منو بیدار نکردی؟ مامان با یه حرکت شانه هامو گرفت سعی کرد منو نگه داره. _ مامان ولم کن تو روخدا...بابا دیر شده.. _ صبر کن بارانم...بزار بهت بگم ..انقدر وول نخور.. _ چی بگی؟ زود بگو...دیر شد.. _بردیا صبح رفت روز نامه گرفت اومد... با هول و ولا مامانو نگاه میکردم...که مامان با یه جیغ گفت: _قبووووول شددددی یه کم مامانو با بهت نگاه کردم و بعد... وراستش بعدشو دیگه یادم نیست... فقط یادمه که وقتی چشمامو باز کردم مامان و بردیا برادر بزرگ ترم بالا سرم بودن و مامان سعی داشت منو به هوش بیاره. بردیا اروم پرسید: خوبی ؟ با سر حرفشو تایید کردم و تازه یادم اومد چی شده که دوباره سیخ سر جام نشستم و گفتم: کو؟.....کو؟...تا نبینم باور نمیکنم.. وای که بعد از این که فهمیدم قبول شدم چه جیغ و هواری تو خونه راه انداخته بودم...دور خونه میچرخیدم ....بدون اهنگ قر میدادم...بردیا رو بغل می کردم...مامان و میبوسیدم... بعد از یک ساعت بابا هم از شرکت تماس گرفت و بهم تبریک گفت و خدارو شکر چون میخواست سر یه جلسه حاضر بشه وقت سوال پرسین نداشت...نمیدونستم چجوری بهش بگم.. من یک مشکل بزرگ داشتم..اونم این که من تهران قبول نشده بودم. من تو رشته ی مورد علاقه ام که مهندسی معماری بود قبول شده بودم...ولی رشت. بابا از اول میگفت هرچی میخوای بخونی بخون ... هر کاری میخوای بکنی بکن ولی فقط تهران. و هر دفعه هم که من اعتراض میکردم میخندید و به شوخی میگفت اخه من که طاقت دوری تک دخترم و ندارم. تو خونه ی ما یه جورایی در هر موردی باید همه با هم تصمیم میگرفتند حتی در مورد مسائل کوچک. ولی یه جورایی هم دمکراسی حاکم بود.حرف اخر و بابا میزد. مگر اینکه مامان با حرف بابا مخالفت میکرد که اون موقع بابا هم جرات نداشت اعتراض کنه. بابا مدیرعامل یه شرکت واردات قطعات کامپیوتری بود. خودشم مهندسی کامپیوتر داشت.و همیشه سعی میکرد خودشو سخت و خشن نشون بده. ولی همه ی ما خیلی خوب میدونستیم که بابا فقط اداشو در میاره و اصلا هم اینجوری نیست و برعکس قلب خیلی مهربونی دارد. مامان هم فوق دیپلم ادبیات داشته که بردیا به دنیا میاد و مادرم دیگه ادامه نمی دهد.و خانه دار بود. بردیا 2 سال از من بزرگ تر بود و توی رشته ی عمران در رشت دانشجو بود. به خاطر همین موضوع هم بود که با خودم گفتم که شاید خانواده ام قبول کنند و بگذارند که منم بروم رشت ... و البته از 6 تا انتخابم تنها انتخابم که شهری خارج از تهران بود همین انتخاب بود و دومین انتخابم . که نمیدونم از خوبی شانسم بود یا بدی اون که اونو قبول شدم.. نمیدونستم دقیقا باید خوشحال باشم یا نه. بابا ادمی نبود که به این راحتی ها راضی بشه...از صدای زنگ ایفون از جا پریدم ...نگاهی به ساعت کردم که دیدم ساعت یک ربع مانده به پنج بعد از ظهر. میدونستم بابا است.با استرس در را باز کردم و منتظر شدم بابا از پله ها بالا بیاید. دست بابا یک جعبه شیرینی دیدم و از ته دل از خدا خواستم که همیشه این پدر مهربونمو که حامی همه ی خانواده بود و برامون نگه داره. بابا بغلم کردو منو بوسید و دوباره بهم تبریک گفت. باباشیرینی رو روی میز گذاشت و گفت : خب بابا جون حالا چه رشته ای و کجا؟ مانده بودم چی بگم . هول کرده بودم.با التماس به بردیا نگاه کردم که دیدم با اشاره داره میگه خودت باید بگی. با من من گفتم : مهن...مهندسی معماری.. بابا کمی نگاهم کرد و گفت : و کجا؟ _ ر....ر...رشت. وبا پایان حرفم نفس عمیقی کشیدم.انگار که یه بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. منتظر عکس العمل بابا بودم که دیدم یه لبخند زد. لبخندشو که دیدم انگار دنیا را بهم دادند. کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردند که با حرفی که زد همه اش پودر شد و رفت هوا... _ عیبی ندارد بابا جان..انشالله سال دیگه تهران قبول میشی و میری. انگار یک سطل اب یخ روم خالی کردند. ولو شدم روی مبل با بهت به بابا نگاه میکردم. نمیدونستم باید چی کار کنم. این حرف بابا یعنی دانشگاه بی دانشگاه.یعنی دانشگاه پر. به خودم اومدم.باید بابا را راضی میکردم. هر جوری شده . نمی تونستم از رشته ی مورد علاقه ام بگذرم. _ چرا سال دیگه بابا..من عاشق این رشته ام. _ خب عزیزم سال دیگه هم همین و بخون.من که با رشته ات مشکل ندارم. _ بابا پس مشکل شما چیه؟ _ یعنی خودت نمیدونی؟ _ بابا خب بردیا هم دا
ره توی همون شهر درس میخونه.میرم پیش بردیا. _ بردیا 2 سال و نیم دیگه درسش تموم میشه بر میگرده تهران. اونوقت شما چی کار میکنی؟ _ خب اون وقت دو سالم بیش تر از درس من نمونده. _ همچین میگه دو سال ککه انگار دو روزه...ببین باران خودت میدونی من وقتی یک چیزی بگم دیگه تغییرش نمیدم. همین که گفتم.نه یعنی نه.دیگه هم ادامه نده. دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. بغضم شکست و به سمت اتاقم دویدم. ادامه دارد....
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji .
🚨پیشگویی پیامبر (ص) درباره انقلاب 🔰 (ص) درباره به این شرح آمده است:«...در طرف راست عرش خدا، قومی از ما بر منبرهایی از نور قرار دارند که چهره های آنان از نور است و لباس هایشان از نور است به گونه‌ای که چهره های نورانی آنان، چشم ناظران را فرو میپوشاند». گفت:ای رسول خدا اینان چه کسانی هستند؟پیامبر ساکت ماند.آن گاه همان سؤال را کرد و پیامبر خدا سکوت کرد.پس (ع) پرسید: ای رسول خدا آنها کیستند؟پیامبر گفتند...😳 ادامه داستان خیلی حیرت انگیزه😱👇 https://eitaa.com/joinchat/4183556176Cadc4dcc268 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻قطعنامه شورای حکام درباره تحولات اوکراین 🔹شورای حکام آژانس بین‌المللی انرژی اتمی پس از برگزاری نشستی اضطراری، کنترل تأسیسات اتمی اوکراین توسط کی‌یف را خواستار شد. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آمریکا عامل اصلی ویرانی‌ها در خاورمیانه 🔹️ ایالات متحده در شرایطی به حمله روسیه به اوکراین واکنش نشان داده و آن را محکوم کرده که مسبب اصلی ویرانی‌ها در خاورمیانه به حساب می‌آید و طی دهه‌های اخیر عامل تمام جنگ‌های منطقه بوده است. 🇮🇷 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻انگلیس: خارکیف در اختیار اوکراین است 🔹وزارت دفاع انگلیس گفته شهرهای خارکیف، ماریوپول و چرنیهیف همچنان در دستان اوکراین است. 🇮🇷۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji