#دارم_به_خانه_سالمندان_ميروم
این متن توسط یک خانم نویسنده بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانه سالمندان به نگارش در آورده است:
"دارم به خانه سالمندان میروم، مجبورم."
وقتی زندگی به نقطهای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچههایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولاند و نمیتوانند از تو نگهداری کنند،
این تنها راه باقی مانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد:
اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست، اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی میتواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه خودم را بفروشم، به راحتی از پس هزینهاش برمیآیم.
میتوانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید:
«پولها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را در برمیگیرد:
1⃣ جعبهها، چمدانها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباسها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم میآمد.
کلکسیون تمبر، دهها نوع قوری دارم. کلکسیونهای کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشود در یک آشپزخانه پر تصور کرد.
دهها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران میشوم.
خانه سالمندان، تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کردهام ندارد.
یک لحظه فکر میکنم مالی که جمع کردهام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به اینها نگاه میکنم، با آنها بازی میکنم، از آنها استفاده میکنم، ولی نمیتوانم آنها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
میخواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمیتوانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچهها و نوههایم برای کارهایم و این همه چیز جمعآوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی میتوانم تصور کنم که آنها با این همه چیزی که با سختی جمع کردهام، چطور برخورد میکنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته میشود. عکسهای با ارزش نابود میشود، کتابها، فلهای فروخته میشود.
کلکسیون هایم چه؟!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتابهای مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف در خانه خم میکنم و آن را به دنیا میسپارم.
*بله در زندگی، شما روی یک تخت میخوابید و در یک اتاق زندگی میکنید، بقیهاش برای تماشا و بازی است.*
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی میفهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خندهدار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه بردهایم، باختنی است.
5⃣ برداشتهها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
*در یک کلام انبار دار نباشید.*
*سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.*
« خوب بخورید، خوب بپوشید، خوب سفر کنید، زندگی را زیاد سخت نگیرید
« توصیه میکنم حتما بخونید، این برای همه ما هست، امروز پدر و مادران ما، فردا نوبت خود ماست...