🔷 یه خورده صبر کنیم. شاید اشتباه فاحشی کرده باشیم، به همین راحتی!
✍ «علی جهانبخش»
🔸به تهرون اومدم و تو مراسم تشییع شهدای مدافع حرم شرکت کردم. یکی از دوستام رفیق شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی بود و بهش قول داده بودم هر وقت اومدم سر مزار شهید از اون هم یادی کنم.
🔸به همین دلیل خواستم از مزار شهید عکسی بگیرم و براش ارسال کنم. به سختی، پیاده و از طریق برنامه «نشان» به قطعه ۵۰ بهشت زهرا و مزار شهید رسیدم. به محض رسیدن خانم جوونی رو دیدم که کنار مزار شهید در حال راز و نیاز بود.
🔸به احترام ایشون رفتم سر مزار شهید آرمان علی وردی فاتحه ای خوندم و بغل مزار یکی از شهدایی که اولین بار بود دیدمش نشستم تا ایشون زیارتش تموم بشه و بتونم راحت از مزار شهید یه عکس بگیرم.
🔸۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، ۲۰ دقیقه، ۳۰ دقیقه، یک ساعت و بیش از اون گذشت اما از سرجاش تکون نخورد که نخورد! باید کیلومترها اون طرف تر به قرار ملاقاتی می رسیدم. کم کم شیطون وجودمو آزار داد و ناراحت شدم. تو دلم گفتم آخه این چه زیارتیه که می کنید؟ درسته که شهید زبرجدی گفته قول می دم هر کی که برای مشورت و حاجت دهی سر مزارم حاضر بشه حتماً برای تحقق حاجتش نزد خدا تلاش کنم اما شما هم نباید این فرصتو از دیگران بگیری. اصلاً مگه حاجتت چییه؟ خودت خسته نشدی؟ همین شماها مردم رو از دین...
🔸دلو به دریا زدم و بلند شدم، نیت کردم که تذکر خیرخواهانه ای بهش بدهم اما نمی دونم چرا، یه هو احساس کردم شهید زبرجدی ناراحت می شه و نمی خواد که دل زائرش بیش از این بشکنه! پیش خودم گفتم تا برم سمت مزار، حتماً وقتی ببینه که می خوام از سنگ مزار عکس بگیرم خودش می فهمه و موقتاً محل رو ترک می کنه.
🔸به محضی که اراده بلند شدن کردم و نیم خیز شدم، خانم دیگه ای از راه رسید و بهش گفت: «مطمئنی که می خوای بریم سر مزارش؟ فاصله ما تا اونجا زیاده، باید پیاده روی کنیم، می تونی؟» لبخندی زد و گفت: «آره، من که خسته نمی شم مگه اینکه خودت خسته بشی.»
🔸خیلی آروم و زلال بلند شد و به سمت قطعه مورد نظرش رفت. خدا را هزار مرتبه شکر که من بهش چیزی نگفتم. اون یه روشندل بود، یه روشن دل که تو این دنیای تاریک هیچ پناهگاهی جز شهدا نداشت و هیچ نور و رنگی جز نور و رنگ شهدا رو درک نمی کرد...
🔸امیدوارم اگه شهید سجاد زبرجدی فقط بخواد خواسته یه نفر رو بخره، خواسته اونو اجابت کنه، چون به گمانم اون دیگه از این دنیای فانی چیزی نمی خواست و هرچه می خواست مربوط به آخرتش بود. زود قضاوت نکنیم...
#روایت_فتح_عضو_شوید 👇
@ravayatefathavini